روح شعله ور و گدازان مولانا در کلمه کلمه اشعار او خصوصا در غزلیات شمس انعکاس دارد. اوزان متنوع, رقص واژگان، طنین آوا ها و نوا ها، تکرار واژگان و اصوات همه و همه دست به دست هم می دهند تا شادمانگی روح مشتاق مولانا را به تصویر بکشند. در آخرین منزل این مقصود قلم را به دست صاحبان قلم می سپاریم تا آن ارجمند از سماع کلمات در غزلیات شمس بگویند:
"از عصر خنیاگران باستانی ایران تا امروز آثار بازماندة هیچ شاعری به اندازة مولوی با نظم موسیقایی هستی و حیات انسانی هماهنگی و ارتباط نداشته است. تنوع اوزان در غزلیات مولانا بسیار درخور تأمل است: "در یک صد غزل حافظ دوازده وزن به کار رفته، سعدی هیجده وزن و مولوی بیست و دو وزن. این تنوع اوزان عروضی در دیوان شمس به حدی است که کمتر وزنی از اوزان شفاف و شاد عروض فارسی را می توان یافت که در دیوان شمس مورد استفاده قرار نگرفته باشد. بدین گونه دیوان شمس جامع ترین سند اوزان شعر فارسی به ویژه اوزان شفاف است. چون خواستگاه طبیعی وزن در دیوان شمس، حرکت سماع و رقص و تپش قلب و نبض سریانده است و چنگ و چغانة مولوی با حرکت های طبیعی زندگی و قلب انسان کوک شده است در دیوان شمس با همة تنوع اوزان جای چندان زیادی برای اوزان کدر و غمگین وجود ندارد علت این امر آشکار است زیرا مولانا عاشق سما و رقص بوده و آهنگهایی که به هنگام سماع می نواخته اند غالباً شفاف و شاد و پر جنبش و پویا بوده است و این آهنگ ها حرکت اصلی را در موسیقی شعر سبب می شده است". (شفیعی کدکنی، محمد رضا. موسیقی شعر. ص 312).
از چهل و هشت وزن عروضی که مولوی در غزل های خود به کار برده است هیجده وزن یا به ندرت در شعر فارسی به کار رفته است یا اصلاً پیش از مولوی به کار نرفته است. حداقل می توان سیزده وزن را از ابتکارات خود مولوی دانست. (پورنامداریان، تقی.در سایه آفتاب . ص 183).
از مجموع روایات و افسانه ها و به طور روشن تر و قطعی تر از خلال دیوان شمس و مثنوی این تصور به ذهن متبادر می شود که در روح و جان مولوی سرچشمه جوشانی از عشق و نیکی جاری بوده که تمام زندگی و آثار او را در برمی گیرد. روح غنایی او بر حقایق زندگی نشاط و امید می پاشد و همه چیز را زیبا می بیند و با آهنگ جادویی کلام خویش آن را به نوا در می آورد.
"مولانا غزل هایش را با زبان غنایی بیان می کند و با خواندن آن انسان خیال می کند یکی از غزل های عاشقانه سعدی را با صدای ساز می شنود.
گل خندان که نخندد چه کند
علم از مشک نبندد چه کند
نار خندان که دهان بگشادست
چون که در پوست نگنجد چه کند
مه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند
تن مرده که برو بر گذری
نشود زنده نجنبد چه کند
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخورشد نترنگد چه کند"
( به نقل از کتاب سیری در دیوان شمس، ص، 272)