براساس روایات فراوان، امام معصوم (ع) هر گاه بخواهد از چیزی که بر او پوشیده است، آگاه شود، خداوند او را بدان آگاه خواهد ساخت. امام علی النقی (ع) نیز به سان دیگر پیشوایان، از غیب خبر میداد، آینده را به وضوح میدید. از درون افراد آگاه بود و زمان مرگ افراد را میدانست.
«ابوالعباس احمد ابیالنصر» و «ابو جعفر محمد بن علویه» میگویند: «شخصی از شیعیان اهلبیت (ع) به نام عبدالرحمان در اصفهان میزیست. روزی از او پرسیدند: سبب شیعه شدن تو در این شهر چه بود؟ گفت: من مردی نیازمند، ولی سخنگو و با جرئت بودم. سالی با جمعی از اهل شهر برای دادخواهی به دربار متوکل رفتم. به در کاخ او که رسیدیم، شنیدیم دستور داده امام هادی (ع) را احضار کنند. پرسیدم: علی بن محمد کیست که متوکل چنین دستوری داده؟ گفتند: او از علویان است و رافضیها او را امام خود میخوانند. پیش خود گفتم شاید متوکل او را خواسته تا به قتل برساند. تصمیم گرفتم همان جا بمانم تا او را ملاقات کنم. مدتی بعد سواری آهسته به کاخ متوکل نزدیک شد. با وقار و شکوهی خاص بر اسب نشسته بود و مردم از دو طرف او را همراهی میکردند. به چهرهاش که نگاه کردم، محبتی عجیب از او در دلم افتاد. ناخواسته به او علاقهمند شدم و از خدا خواستم که شر دشمنش را از او دور گرداند. او از میان جمعیت گذشت تا به من رسید. من در سیمایش محو بودم و برایش دعا میکردم. مقابلم که رسید، در چشمانم نگریست و با مهربانی فرمود: خداوند دعاهای تو را در حق من مستجاب کند، عمرت را طولانی سازد و مال و اولادت را بسیار گرداند.
وقتی سخنانش را شنیدم، از تعجب ـ که چگونه از دل من آگاه است؟ ـ ترس وجودم را فرا گرفت. تعادل خود را از دست دادم و بر زمین افتادم. مردم اطرافم را گرفتند و پرسیدند چه شد. من کتمان کردم و گفتم: خیر است ان شاء الله و چیزی به کسی نگفتم تا اینکه به خانهام بازگشتم. دعای امام هادی (ع) در حق من مستجاب شد. خدا داراییام را فراوان کرد. به من ده فرزند عطا فرمود و عمرم نیز اکنون از هفتاد سال فزون شده است. من نیز امامت کسی را که از دلم آگاه بود، پذیرفتم و شیعه شدم.[1] .
«خیران اسباطی» نیز در زمینهی آگاهی امام از اسرار میگوید: نزد ابوالحسن الهادی (ع)، در مدینه رفتم و خدمت ایشان نشستم. امام پرسید: از واثق (خلیفه عباسی) چه خبر داری؟ گفتم: قربانت شوم! او سلامت بود و ملاقات من با او از همه بیشتر و نزدیکتر است. اما الآن حدود ده روز است که او را ندیدهام. امام فرمود: مردم مدینه میگویند: او مرده است. گفتم: ولی من از همه او را بیشتر میبینم و اگر چنین بود، باید من هم آگاه میبودم. ایشان دوباره فرمودند: مردم مدینه میگویند او مرده! از تأکید امام براین کلمه فهمیدم منظور امام از مردم، خودشان هستند.
سپس فرمود: جعفر (متوکل عباسی) چه؟ عرض کردم: او در زندان و در بدترین شرایط است. فرمود: بدان که او هم اکنون خلیفه است. سپس پرسید: ابن زیات [2] (وزیر واثق) چه شد؟ گفتم: مردم پشتیبان او و فرمانبردارش هستند. امام فرمود: این قدرت برایش شوم بود. پس از مدتی سکوت فرمود: دستور خدا و فرمانهای او باید اجرا شوند و گزیری از مقدرات او نیست. ای خیران، بدان که واثق مرده، متوکل به جای او نشسته و ابن زیات نیز کشته شده است. عرض کردم: فدایت شوم، چه وقت؟! با اطمینان فرمود: شش روز پس از اینکه از آنجا خارج شدی».[3] .
پی نوشت ها:
[1] سفینة البحار، شیخ عباس قمی، بیروت، دار التعارف للمطبوعات، بیجا، ج 2، ص 240.
[2] او وزیر معتصم و واثق بود که مخالفان را در تنوری میانداخت که کف آن میخهای آهنی بزرگی قرارداشت. مردم به شدت از او متنفر بودند. متوکل بعد از به قدرت رسیدن او را در همان تنور انداخت. علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، برگردان: ابوالقاسم پاینده، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم، ج 2، ص 489.
[3] الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان المفید، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1378 ش، ج 2، ص 424؛ کشف الغمة فی معرفة الائمه، علی بن عیسی الاربلی، تهران، دار الکتب الاسلامیة، بی تا، ج 3، ص 236.