0

دو مادر و یک فرزند

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

دو مادر و یک فرزند

دو مادر و یک فرزند
در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکی نزاع می‏کردند و هر کدام او را فرزند خود می‏خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشکلشان را حل کند از این رو دست به دامان امیرالمومنین علیه‏السلام گردید.
امیرالمومنین علیه‏السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصیحت فرمود ولیکن سودی نبخشید و ایشان همچنان به مشاجره خود ادامه می‏دادند.
امیرالمومنین علیه‏السلام چون این دستور داد اره‏ای بیاورند، در این موقع آن دو زن گفتند: یا امیرالمومنین! می‏خواهی با این اره چکار کنی؟
امام علیه‏السلام فرمود: می‏خواهم فرزند را دو نصف کنم برای هر کدامتان یک نصف! از شنیدن این سخن یکی از آن دو ساکت ماند، ولی دیگر فریاد برآورد: خدا را خدا را! یا اباالحسن! اگر حکم کودک این است که باید دو نیم شود من از حق خودم صرفنظر کردم و راضی نمی‏شوم عزیزم کشته شود.
آنگاه امیرالمومنین علیه‏السلام فرمود: الله اکبر! این کودک پسر توست و اگر پسر آن دیگری می‏بود او نیز به حالش رحم می‏کرد و بدین عمل راضی نمی‏شد، در این موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به کذب خود اعتراف کرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت علیه‏السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گردیده برای آن حضرت دعای خیر نمود. [1] .
در اذکیاء ابن‏جوزی آمده: مردی کنیزی خریداری نموده، پس از انجام معامله، مدعی کودنی او گردیده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انکار می‏کرد، نزاع به نزد ایاس بردند، ایاس کنیزک را آزمایش نموده به وی گفت: کدامیک از دو پایت درازترست؟ گفت: این یکی، ایاس پرسید آیا شبی را که از مادر متولد شدی به خاطر داری؟ گفت: آری، در این موقع ایاس به خریدار رو کرده، گفت: او را برگردان! او را برگردان!
و نیز آورده: مردی مالی را به نزد شخصی به ودیعت نهاد. و پس از چندی مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انکار نموده منکر ودیعه گردید، نزاع به نزد ایاس بردند. مدعی به ایاس گفت: من مالی را نزد این شخص به امانت گذاشته‏ام، ایاس پرسید؛ در آن موقع چه کسی حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحویل دادم و کسی حاضر نبود، ایاس پرسید چه چیز آنجا بود گفت: درختی، ایاس به او گفت: حال به نزد درخت برو و قدری به آن بنگر، شاید واقع قضیه معلوم گردد، شاید مالت را در زیر آن درخت خاک کرده و فراموش نموده‏ای و با دیدن درخت یادت بیاید، مرد رفت، ایاس به منکر گفت: بنشین تا طرف تو برگردد. ایاس به کار قضاوت خود مشغول شده پس از زمانی به آن مرد رو کرده، گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسیده؟ گفت: نه، در این موقع ایاس گفت: ای دشمن خدا! تو خیانتکاری، و مرد اعتراف نموده گفت: مرا ببخش! خدا تو را ببخشد، ایاس دستور داد او را بازداشت کنند تا این که آن شخص برگشت، ایاس به او گفت: خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگیر.... [2] .

پی نوشت ها: 
[1] ارشاد، مفید، قضایاه علیه السلام فی خلافه عمر. 
[2] اذکیاء الباب الثانی عشر، ص 66. 
 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
یک شنبه 7 اردیبهشت 1393  2:49 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
دسترسی سریع به انجمن ها