غوزه
غوزه
|
بچهها! 'باد آورده را باد مىبرد' اين مثل را شنيدهايد؟ |
|
اگر شنيدهايد پس داستانش را هم بشويد: |
|
- گنجشکى بود، بالاى ديوار بلندى لانه داشت. روزى توى بيابان دنبال آب و دانه مىگشت، که باد، از پنبهزار، يک پنبه دانه آورد و جلوش بر زمين زد. گنجشک زود آن را به نوکش گرفت و برد توى لانهاش. به همسايهاش نشان داد و گفت: 'اين چيه؟' گفت: 'اين پنبهدانه است' . پرسيد: 'به چه درد مىخورد؟' جواب داد: 'اينرا مىکارند، غوزه درمىآيد، غوزه را مىشکنند، پنبه مىشود، پنبه را مىريسند، نخ مىشود، نخ را مىبافند پارچه مىشود، پارچه را رنگ مىکنند، رنگى مىشود، مىدوزند قبا مىشود، برتن ما و شما مىشود' . گنجشک خوشحال شد و پنبهدانه را برداشت، آمد توى کشت، ديد کشاورزى دارد زمين را بيل مىزند، که تخم بکارد. گفت: 'کار - کار! اينرا بکار، نيم از تو نيم از من' . کشاورز گفت: 'خيلى خوب' کاشت و بعد از مدتى سبز شد و رسيد غوزها را کند و دو رسد کرد: يکيش را براى خودش نگاهداشت و يکى را به گنجشک داد. گنجشک خوشحال شد، آنها را برداشت و آورد دکان نختاب. گفت: 'ريس - ريس! اين را بريس، نيم از تو، نيم از من' . نختاب گفت: 'خيلى خوب' گرفت. ريسيد، دورچوبى پيچيد، رسد خودش را برداشت و رسد گنجشکه داد. گنجشک خوشحال شد. نخها را آورد در دکان شعرباف گفت: 'باف - باف اينها را بباف، نيم از تو، نيم از من' . شعرباف گفت: 'خيلى خوب' . بافت و مال خودش را برداشت و مال گنجشک را هم داد. گنجشک خوشحال شد و پارچه را برداشت، آورد در دکان رنگرزي، گفت: رنگ |
|
- رنگ! اينها را بهرنگ، نيم از تو، نيم از من' . گفت: 'خيلى خوب' . رنگرز اينها را رنگ آبى آسمانى کرد و انداخت روى بند، توى آفتاي، که خشک بشود. گنجشگه آمد و ديد با خودش گفت: 'بهبه! چه رنگ قشنگى است. حيف است، که پارچهٔ به اين خوشرنگى را بدهم به رنگرز، بهتر اين است تا سر رنگرز گرم است، پارچهها را از روى بند برداردم ، در برم' . يواشکى آمد، پارچهها را به نوک گرفت و پريد، رفت. تا پريد، رنگرز فهميد، دويد آمد گفت: 'اى واى گنجشک، مگر نگفتى نيم از تو، نيم از من، پس رسد من کو؟' گفت: 'کى گفت؟ کى کرد؟' |
|
گنجشک پارچهها را برداشت و آورد پهلوى درزي. گفت: 'دوز - دوز! اينها را بدوز، يکى از تو، يکى از من' . دوزى هم دوتا جبهٔ قشنگ دوخت، به چوب آويزان کرد. گنجشگ از دور ديد، با خودش گفت: حيف نيست جبهٔ به اين خوبى را بدهم به درزي؟ هردوش براى خودم خوب است' . وقتي، که درزى پاچوب داشت اندازهاى يکى را مىگرفت، گنجشک يواشکى پريد و دو تا جبه را به نوک گرفت و رفت. درزى هرچه صدا زد و گفت: مگر نگفتى يکى از تو، يکى از من؟' گنجشک گفت: 'اى بابا! کى گفت؟ کى کرد؟' گنجشک جبهها را آورد پهلوى ملا، گفت: اى ملا، مىخواهم دو تا جبه پهلوت امانت بگذارم، تا وقتى که هوا سرد مىشود ازت بگيرم، مزد امانتدارى هم اين، که يکيش از تو باشد و يکيش از من' . ملا گفت: 'خيلى خوب، اينها را برات نگه مىدارم، هوا که سرد شد، يکيش را خودم مىپوشم، يکيش را هم مىدم به تو' . |
|
ملا جبهها را نگاهى کرد و با خودش گفت: 'حيف نيست، که يکيش را بدهم به اين گنجشک جير - جيري، هردوش را براى خودم نگه مىدارم' . روزها گذشت، باد خنک وزيد. هوا رو به سردى رفت. گنجشک ميايد بهسراغش، رفت سر نماز. گنجشک آنقدر ايستاد، تا نمازش تمام شد. گفت: 'ملا! جبهٔ مرا بده' . گفت: 'کدام جبه؟' گفت: 'همان دوتا جبهاي، که پهلوت امانت گذاشتم، خودت هم گفتى يکى مال تو، يکيش هم مال من' . گفت: 'کى گفت؟ کى کرد؟' گنجشک گفت: هوا سرد مىشود من هم سرما مىخورم' . گفت: 'من دعا مىخوانم سرما نخوري' گفت: 'من دعا نمىخواهم، قبا مىخواهم' . ملا دوباره رفت سر نماز گنجشک هم نااميد شد و رفت. اما دور و برخانه ملا مىپلکيد، تا يک روزي، که از دور ديد ملا جبهها را آب کشيد (سه دفعه). که پاک شود و بتواند بپوشد و روى بند انداخته، که خشک بشود و خودش هم رفته سر نماز. يکهو پريد و از روى بند جبهها را برداشت و رفت. تا ملا ديد، نماز را شکست و فرياد زد: 'آهاي، گنجشکه، جبهها را کجا مىبري؟ حرف خودت را قبول دارم، يکيش از من يکيش از تو' . گنجشک گفت: 'کى گفت کى کرد؟' |
|
دور روز بعدش دوباره آمد به سراغ خانهٔ ملا. ديد: ملا عمامهاش را برداشته، لب حوض گذاشته و دارد دستنماز مىگيرد. پريد، عمامه ملا را برداشت. ملا صدا زد بابا، عمامه را کجا مىبري؟ در سرما سرم يخ مىکند؟' گفت: 'دعا مىکنم سرت يخ نکند' ، بارى گنجشک عمامهٔ ملا را آورد، لانهٔ بچههايش کرد. بعد به اين فکر افتاد، که جبهها را به بازار ببرد و بفروشد و دانه براى زمستان بگيرد. ميان راه، باد و بوران سختى در گرفت. باد افتاد زير اين دو تا جبه و از نوک گنجشک افتاد . گنجشک هر کارى کرد خودش را برساند و جبهها را بگيرد، تنوانست، باد، يکى از اين دو جبه را آورد، انداخت جلوى دکان درزي. همان درزى که جبهها را دوخته بود و يکى را هم جلوى دکان رنگرز. همان رنگرزي، که پارچهاش را رنگ کرده بود. بالا رفتيم آرد بود. |
|
پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود. |
|
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 7:16 PM
تشکرات از این پست