0

غلام

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

غلام

غلام
مرد فقيرى چند فرزند داشت و در اين ميان تنها پسر بزرگش راهى مکتب شده بود و درس مى‌خواند. پسر از آنجا که با فقر و گرسنگى دست به گريبان بود، روزى نبود که به مکتب برود و از زور گرسنگى 'دل ضعف' نياورد. امّا پدر بر آن بود که هر طور شده فرزند بزرگش درس را دنبال کند و آيندهٔ سختى چون خود او نداشته باشد.
 
روزى پسر نزد مادر رفت و گفت: 'گرسنگى همهٔ رمق مرا گرفته و ادامهٔ تحصيل براى من ممکن نيست. بيا و کمکم کن تا راه نجاتى پيدا کنم.' مادر گفت: 'چه راهى که خبرش از اين بدبختى نجاتمان بدهد؟' پسر گفت: 'پدر را رازى کن مرا بر سر بازار ببرد و بفروشد.' مادر گفت: 'چه گونه پدرت راضى به اين کار خواهد شد؟' پسر گفت: 'در غير اين صورت همگى ما خانواده از گرسنگى خواهيم مرد.' مادر گفت: 'فروش تو ممکن نيست.' پسر گفت: 'اگر جز اين فکر مى‌کني، پس به من نان بدهيد تا درسم را دنبال کنم.'
 
بگومگو بين مادر و فرزند ادامه داشت که مادر به گريه افتاد و پدر از راه رسيد. پرسيد: 'چه خبر است گريه‌ات براى چيست؟' زن گفت: 'از پسرت بپرس که حرف‌هاى جديد مى‌زند.' پدر رو به پسر گفت: 'ممکن است اصل مطلب را بگوئي؟' پسر گفت: 'شکم گرسنه کجا حوصله و رمق براى درس و مکتب مى‌گذارد. مرا بفروش تا از پول آن مگر چند روز چرخ زندگى را بگرداني!' پدر از اين گفته برافروخته شد و آهى کشيد پسر پرسيد: 'آهت ديگر براى چيست؟' پدر گفت: 'چشم من گريه نکند که تو را به بازار ببرم و بفروشم.' پسر گفت: 'چگونه چشم تو گريه نکند وقتى که تو و مادرم. و فرزندانت گرسنه هستند!' ولى پدر حرف‌هاى پسر را به گوش نگرفت. و پسر باز به مکتب رفت.
 
فرداى آن روز، پدر و مادر به گفت‌و‌گو نشستند دزدانه به مکتب بروند و گوش بيندازند و بشنوند که پسر در آنجا چه مى‌خواند. در مکتب ملا از بچه‌ها يک‌يک سؤال کرد. و چون نوبت پسر رسيد. پدر و مادر شنيدند فرزندشان بهتر از همه پاسخ داد. خوشحال شدند گفتند: 'او به هر جائى برود. و دست به هر کارى بزند کسى خواهد شد.'
 
چون پدر و مادر به خانه آمدند و پسر از مکتب بازگشت رو به او کردند و گفتند: 'اگر فکر مى‌کنى با فروش تو جمع ما و خودت از اين پريشانى و فقر به در خواهد آمد و تو آينده را پيدا خواهى کرد، بيا تا تو را به بازار غلامان ببريم و بفروشيم.'
 
و حال آن‌ها را به خود وابگذاريم و به سراغ دختر پادشاه برويم. دختر پادشاه شب خواب ديد به بازار رفته و يک غلام نيکو خريده است. دختر که از خواب بيدار شد نايب خود را صدا کرد و گفت: 'استرى بردار و کيسه پُر کن و بعد بر سر بازار رو . و هر غلامى که اوّل بازار ديدى خريدار شو و به قصر بياور.'
 
نايب بر سر بازار رفت و مرد پيرى را ديد که پسرى زيبا در کنار دارد. پرسيد: 'او را کجا مى‌بري؟' گفت: 'به فروش مى‌برم!' گفت: 'او را براى دختر شاه خريدار هستم.' پيرمرد پسر را به او و نايب قاطر و کيسهٔ پُر جواهر را به پيرمرد سپرد.
 
نايب پسر را به قصر برد و دختر شاه از ديدن او شاد شد و پس از چندى دستور داد پسر در پى چراندن گوسفندان او برود. و کنيزى را هم مأمور کرد تا در کار گوسفندان با پسر همراهى کند.
 
هر صبح دختر شاه از نان و غذاى خود در توبره پسر مى‌گذاشت و او را به همراه گله و کنيز راهى بيابان مى‌شد. ظهر که مى‌شد موقع خوردن غذا پسر اشک به چشمان مى‌آورد و با خود مى‌گفت: 'من اينجا در خدمت دختر پادشاه باشم و ندانم حال خانواده‌ام چگونه است!'
 
روزى ظهر که پسر سفره باز کرده بود و اشک در چشمان داشت، مرد پيرى عصا زنان از راه رسيد و پرسيد: 'اى چوپان پسر، نان به دهان دارى و اشک به چشم. مگر تو را چه پيش آمده است؟' پسر گفت: 'فکر دروى از خانواده راحتم نمى‌گذارد.' پيرمرد گفت که خانوادهٔ او را مى‌شناسد و روزگارشان به خير و خوشى ادامه دارد. پسر کمى آرام شد و براى اينکه پيرمرد گرسنه راه خود نرود، قدرى شير از گوسفندان دوشيد و با نانى که همراه داشت پيرمرد را به طعام دعوت کرد. پيرمرد پذيرفت و در حالى که به خوردن مشغول بودند رو به پسر کرد و گفت: 'اى جوان حرفى به تو مى‌گويم که اوميدوارم که گوش گيري.' پسر گفت: 'بگو، آن را به گوش خواهم گرفت.' پيرمرد گفت: 'امشب که گوسفندان را به آغل بردي، پرسان شو انبار جوى دختر کجا است. انبار را يافتي. گوسفندان را ببر و در انبار رها کن.' گفت: 'باشد.'
 
مرد پير از چوپان جدا شد و رفت. کنيز هم که پسر را در کار گله همراهى مى‌کرد از آن سوى بيابان آمد و پسر از او خواست انبار جوى دختر شاه را نشانش بدهد. دختر پرسيد: 'تو را با انبار دختر شاه چه کار؟' گفت : 'اين که بدانم انبار جو در کجا است. گناه نيست!' کنيز نشانى انبار را به او داد.
 
شب هنگام پسر از جا برخاست و گوسفندان را 'هي' کرد به‌طرف انبار جو راند. در آنجا گوسفندان به جان جوها افتادند و همه را خُرد و خمير کردند.
 
صبح که شد انباردار از وضع باخبر شد. و شکايت به پيش دختر شاه برد. دختر قضيه را ساده گرفت و گفت: 'کسى را با چوپان کارى نباشد.'
 
فردا روز دختر شاه همان نان و غذاى هر روزه را گفت در سفره چوپان گذاشتند و کنيز را هم به همراه او کرد. امّا پسر از کارى که گوسفندان بر سر جوها آورده بودند در دل غمين شد و خود را سزاوار سرزنش يافت.
 
گوسفندان به چرا مشغول بودند و کنيز به دنبالشان بود و چوپان به گوشه‌اى نشسته بود و فکر مى‌کرد و شعرهاى سوزناک مى‌خواند. در همين هنگام پيرمرد از راه رسيد و پرسيد: 'چه پيش آمده که دوباره زبان به شکوه داده‌اي؟' گفت: 'از خطاى ديشبم آرام ندارم.' پيرمرد گفت: 'شيرى بدوش تا با يکديگر بخوريم. بعد خواهم گفت باز چه بايد کرد!'
 
پسر شيرى از گوسفندان بدوشيد و سفره پهن کرد و با پيرمرد مشغول خوردن شد. در حال غذا خوردن مرد پير گفت: 'هر چند از کار ديشب ناراحت هستى. و دلت به درد آمده، ولى امشب هم بايد آنچه مى‌گويم انجام دهي.' و افزود: 'بپرس انبار لباس‌هاى دختر شاه کجاست و چون دانستى شب هنگام در آن را بشکن و گوسفندان را به درون آن بفرست.' پسر گفت: 'اى پدر من ديگر دست به کار خطا نمى‌زنم.' مرد پير گفت: 'کارى که مى‌گويم خطا نيست و بدان که در آن خرى هست.' چوپان گفت: 'اين بار جان مرا خواهند گرفت. و تازه حساب کن چه بر سر خانواده‌ام خواهند آمد.' مرد پير گفت: 'خر در پيش است.' او که خواجهٔ خضر بود، اين را بگفت و رفت.
 
و امّآ بشنويم دختر شاه را حال چه بود.
 
در همان شب دختر شاه چهل قالى روى هم انداخت و در بالاى آن نشست. بعد دستور داد هفت رقم غذا در سينى کنند و پيش او بياورند. پس گفت در پى غلام چوپان بروند و او را روانهٔ جايگاهى که دختر نشسته است. بکنند.
 
چوپان چون به نزديک دختر رسيد، از جايگاه قالى‌ها بالا نرفت و دختر همين که ديد پسر از جايگاه بالا نيامد راز نهفته‌ٔ خود را به زبان شعر در آورد و پسر تا شعر را شنيد دانست بايد به کارى بس پُر خطر دست بزند. و از آنجا که جان خود را دوست مى‌داشت. دل به خطر نداد و از جايگاه بالا نشد. دختر که تنها بود و جز چوپان که در پائين قالى‌ها قرار داشت کسى را نمى‌ديد دوباره هر چه در دل داشت بيرون ريخت و از تمناى خود بى‌پرده حرف زد. امّا چوپان از ترس گوش به خواهش دختر نداد و همان جا روى زمين نشست.
 
چندى نگذشت دختر در بالاى قالى‌ها به خواب رفت و پسر در پائين کنار قالى‌ها بر روى زمين بيدار ماند. از اين سو پسر وزير، و پسر وکيل پيمان بسته بودند هر يک بتوانند از هفت نوع غذاى دختر شاه بخورند دختر از آن او بشود.

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

یک شنبه 21 آذر 1389  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها