غلام
|
مرد فقيرى چند فرزند داشت و در اين ميان تنها پسر بزرگش راهى مکتب شده بود و درس مىخواند. پسر از آنجا که با فقر و گرسنگى دست به گريبان بود، روزى نبود که به مکتب برود و از زور گرسنگى 'دل ضعف' نياورد. امّا پدر بر آن بود که هر طور شده فرزند بزرگش درس را دنبال کند و آيندهٔ سختى چون خود او نداشته باشد. |
|
روزى پسر نزد مادر رفت و گفت: 'گرسنگى همهٔ رمق مرا گرفته و ادامهٔ تحصيل براى من ممکن نيست. بيا و کمکم کن تا راه نجاتى پيدا کنم.' مادر گفت: 'چه راهى که خبرش از اين بدبختى نجاتمان بدهد؟' پسر گفت: 'پدر را رازى کن مرا بر سر بازار ببرد و بفروشد.' مادر گفت: 'چه گونه پدرت راضى به اين کار خواهد شد؟' پسر گفت: 'در غير اين صورت همگى ما خانواده از گرسنگى خواهيم مرد.' مادر گفت: 'فروش تو ممکن نيست.' پسر گفت: 'اگر جز اين فکر مىکني، پس به من نان بدهيد تا درسم را دنبال کنم.' |
|
بگومگو بين مادر و فرزند ادامه داشت که مادر به گريه افتاد و پدر از راه رسيد. پرسيد: 'چه خبر است گريهات براى چيست؟' زن گفت: 'از پسرت بپرس که حرفهاى جديد مىزند.' پدر رو به پسر گفت: 'ممکن است اصل مطلب را بگوئي؟' پسر گفت: 'شکم گرسنه کجا حوصله و رمق براى درس و مکتب مىگذارد. مرا بفروش تا از پول آن مگر چند روز چرخ زندگى را بگرداني!' پدر از اين گفته برافروخته شد و آهى کشيد پسر پرسيد: 'آهت ديگر براى چيست؟' پدر گفت: 'چشم من گريه نکند که تو را به بازار ببرم و بفروشم.' پسر گفت: 'چگونه چشم تو گريه نکند وقتى که تو و مادرم. و فرزندانت گرسنه هستند!' ولى پدر حرفهاى پسر را به گوش نگرفت. و پسر باز به مکتب رفت. |
|
فرداى آن روز، پدر و مادر به گفتوگو نشستند دزدانه به مکتب بروند و گوش بيندازند و بشنوند که پسر در آنجا چه مىخواند. در مکتب ملا از بچهها يکيک سؤال کرد. و چون نوبت پسر رسيد. پدر و مادر شنيدند فرزندشان بهتر از همه پاسخ داد. خوشحال شدند گفتند: 'او به هر جائى برود. و دست به هر کارى بزند کسى خواهد شد.' |
|
چون پدر و مادر به خانه آمدند و پسر از مکتب بازگشت رو به او کردند و گفتند: 'اگر فکر مىکنى با فروش تو جمع ما و خودت از اين پريشانى و فقر به در خواهد آمد و تو آينده را پيدا خواهى کرد، بيا تا تو را به بازار غلامان ببريم و بفروشيم.' |
|
و حال آنها را به خود وابگذاريم و به سراغ دختر پادشاه برويم. دختر پادشاه شب خواب ديد به بازار رفته و يک غلام نيکو خريده است. دختر که از خواب بيدار شد نايب خود را صدا کرد و گفت: 'استرى بردار و کيسه پُر کن و بعد بر سر بازار رو . و هر غلامى که اوّل بازار ديدى خريدار شو و به قصر بياور.' |
|
نايب بر سر بازار رفت و مرد پيرى را ديد که پسرى زيبا در کنار دارد. پرسيد: 'او را کجا مىبري؟' گفت: 'به فروش مىبرم!' گفت: 'او را براى دختر شاه خريدار هستم.' پيرمرد پسر را به او و نايب قاطر و کيسهٔ پُر جواهر را به پيرمرد سپرد. |
|
نايب پسر را به قصر برد و دختر شاه از ديدن او شاد شد و پس از چندى دستور داد پسر در پى چراندن گوسفندان او برود. و کنيزى را هم مأمور کرد تا در کار گوسفندان با پسر همراهى کند. |
|
هر صبح دختر شاه از نان و غذاى خود در توبره پسر مىگذاشت و او را به همراه گله و کنيز راهى بيابان مىشد. ظهر که مىشد موقع خوردن غذا پسر اشک به چشمان مىآورد و با خود مىگفت: 'من اينجا در خدمت دختر پادشاه باشم و ندانم حال خانوادهام چگونه است!' |
|
روزى ظهر که پسر سفره باز کرده بود و اشک در چشمان داشت، مرد پيرى عصا زنان از راه رسيد و پرسيد: 'اى چوپان پسر، نان به دهان دارى و اشک به چشم. مگر تو را چه پيش آمده است؟' پسر گفت: 'فکر دروى از خانواده راحتم نمىگذارد.' پيرمرد گفت که خانوادهٔ او را مىشناسد و روزگارشان به خير و خوشى ادامه دارد. پسر کمى آرام شد و براى اينکه پيرمرد گرسنه راه خود نرود، قدرى شير از گوسفندان دوشيد و با نانى که همراه داشت پيرمرد را به طعام دعوت کرد. پيرمرد پذيرفت و در حالى که به خوردن مشغول بودند رو به پسر کرد و گفت: 'اى جوان حرفى به تو مىگويم که اوميدوارم که گوش گيري.' پسر گفت: 'بگو، آن را به گوش خواهم گرفت.' پيرمرد گفت: 'امشب که گوسفندان را به آغل بردي، پرسان شو انبار جوى دختر کجا است. انبار را يافتي. گوسفندان را ببر و در انبار رها کن.' گفت: 'باشد.' |
|
مرد پير از چوپان جدا شد و رفت. کنيز هم که پسر را در کار گله همراهى مىکرد از آن سوى بيابان آمد و پسر از او خواست انبار جوى دختر شاه را نشانش بدهد. دختر پرسيد: 'تو را با انبار دختر شاه چه کار؟' گفت : 'اين که بدانم انبار جو در کجا است. گناه نيست!' کنيز نشانى انبار را به او داد. |
|
شب هنگام پسر از جا برخاست و گوسفندان را 'هي' کرد بهطرف انبار جو راند. در آنجا گوسفندان به جان جوها افتادند و همه را خُرد و خمير کردند. |
|
صبح که شد انباردار از وضع باخبر شد. و شکايت به پيش دختر شاه برد. دختر قضيه را ساده گرفت و گفت: 'کسى را با چوپان کارى نباشد.' |
|
فردا روز دختر شاه همان نان و غذاى هر روزه را گفت در سفره چوپان گذاشتند و کنيز را هم به همراه او کرد. امّا پسر از کارى که گوسفندان بر سر جوها آورده بودند در دل غمين شد و خود را سزاوار سرزنش يافت. |
|
گوسفندان به چرا مشغول بودند و کنيز به دنبالشان بود و چوپان به گوشهاى نشسته بود و فکر مىکرد و شعرهاى سوزناک مىخواند. در همين هنگام پيرمرد از راه رسيد و پرسيد: 'چه پيش آمده که دوباره زبان به شکوه دادهاي؟' گفت: 'از خطاى ديشبم آرام ندارم.' پيرمرد گفت: 'شيرى بدوش تا با يکديگر بخوريم. بعد خواهم گفت باز چه بايد کرد!' |
|
پسر شيرى از گوسفندان بدوشيد و سفره پهن کرد و با پيرمرد مشغول خوردن شد. در حال غذا خوردن مرد پير گفت: 'هر چند از کار ديشب ناراحت هستى. و دلت به درد آمده، ولى امشب هم بايد آنچه مىگويم انجام دهي.' و افزود: 'بپرس انبار لباسهاى دختر شاه کجاست و چون دانستى شب هنگام در آن را بشکن و گوسفندان را به درون آن بفرست.' پسر گفت: 'اى پدر من ديگر دست به کار خطا نمىزنم.' مرد پير گفت: 'کارى که مىگويم خطا نيست و بدان که در آن خرى هست.' چوپان گفت: 'اين بار جان مرا خواهند گرفت. و تازه حساب کن چه بر سر خانوادهام خواهند آمد.' مرد پير گفت: 'خر در پيش است.' او که خواجهٔ خضر بود، اين را بگفت و رفت. |
|
و امّآ بشنويم دختر شاه را حال چه بود. |
|
در همان شب دختر شاه چهل قالى روى هم انداخت و در بالاى آن نشست. بعد دستور داد هفت رقم غذا در سينى کنند و پيش او بياورند. پس گفت در پى غلام چوپان بروند و او را روانهٔ جايگاهى که دختر نشسته است. بکنند. |
|
چوپان چون به نزديک دختر رسيد، از جايگاه قالىها بالا نرفت و دختر همين که ديد پسر از جايگاه بالا نيامد راز نهفتهٔ خود را به زبان شعر در آورد و پسر تا شعر را شنيد دانست بايد به کارى بس پُر خطر دست بزند. و از آنجا که جان خود را دوست مىداشت. دل به خطر نداد و از جايگاه بالا نشد. دختر که تنها بود و جز چوپان که در پائين قالىها قرار داشت کسى را نمىديد دوباره هر چه در دل داشت بيرون ريخت و از تمناى خود بىپرده حرف زد. امّا چوپان از ترس گوش به خواهش دختر نداد و همان جا روى زمين نشست. |
|
چندى نگذشت دختر در بالاى قالىها به خواب رفت و پسر در پائين کنار قالىها بر روى زمين بيدار ماند. از اين سو پسر وزير، و پسر وکيل پيمان بسته بودند هر يک بتوانند از هفت نوع غذاى دختر شاه بخورند دختر از آن او بشود. |