على پيسو و چارخ
على پيسو و چارخ
|
مرد پيسى بود که او را على پيسو مىگفتند و جائى را آباد کرده بود که آنجا را کلاتهٔ پيسو مىگفتند. مردى رهگذر در شبى سرد به آن کلاته عبورش افتاد. در خانهٔ على پيسو را زد. زن على پيسو بيرون آمد و گفت: 'کيه؟' رهگذر گفت: 'منم مردى غريب؛ محض رضاى خدا سر پناهى به من بدهيد.' زن گفت: 'ما اتاق يکى داريم ولى بيا تو، شوهرم نيست خانه، وقتى آمد با خود شما حرف مىزند.' رهگذر رفت و تو نشست. اتفاقاً همان روز على پيسو برهاى کشته بود و گوشتش را زير اتاق به چنگه آويزان کرده بود و کلهپاچهاش را هم براى شام ريز کرده بود. عى پيسو به خانه که آمد چشمش به مهمان افتاد، خيلى اوقاتش تلخ شد. به زنش گفت: 'اين مردو دکوبيا.' يعنى اين مرد کجا بوده؟ زنش گفت: 'بياو در سرا مو درم هه کرد. |
|
بديم که هوا خيلى خنکن بکتم بيوتو سرا، گرم ببو تا شيوام بيه. همى هر کارد و گوممونت خسه هه کور' يعنى آمد در خانه من در را باز کردم ديدم هوا خيلى سرد است گفتم بيا تو خانه گرم شو تا شوهرم بيايد يک فکرى بکند. على پيسو گفت: 'گارد کردى بدهه کرد' يعنى بدکارى کردي. حالا گوش کنيد از سياست على پيسو و مهمان رهگذر. مقدارى از شب رد شد مهمان گفت: ' من نان دارم بىزحمت خورشى بدهيد تا شامم را بخورم' گفتند: 'ما هيچ نداريم' مهمان گفت: 'اين قليف (کماجدان) چيه زيره؟' ـ على پيسو پرمکر گفت: 'چند تا کلاغ که ريز ريز کرديم چهل و هشت ساعت طول مىکشد که پخته شود.' مهمان آهى کشيد گفت: 'رفيق جان پس زير اتاق چيه آويزان است؟' على پيسو گفت: 'چيزى نيست اين چارخان است' بوى قليف چنان مىآمد که مهمان دلش از بوى آن خود رفته بود. هر چه مهمان مىگفت على پيسو چيز ديگر جواب داد. |
|
حالا سرگذشت رهگذر را بشنويد. هى نشست و نخوابيد على پيسو گفت: 'مهمان عزيزم پاشو بخواب.' جواب داد: 'من انتظار اين کلاغها خواب نمىروم.' على پيسو گفت: 'اينها تا پخته بشود چهل و هشت ساعت کار دارد.' على پيسو چند تا بچهٔ کوچک داشت که همهاش مىگفتند: 'پدر جان، مادر جان امه دلمون ضعف اکا. السوم کلابياران تا بخريم.' يعنى پدر جان و مادر جان دلمان ضعف کرد بلند بشويد کله را بياوريد تا بخوريم. پدر و مادرشان گفتند: 'بشن بخش برسبى گن' يعنى برويد بخوابيد براى صبح است. بچهها بىشام خوابيدند. مرد و زن مجبور شدند که بخوابند. رهگذر هم خوابيد همينکه همه خواب رفتند و مهمان خاطر جمع شد که خوابند بلند شد و قليف را بيرون کرد و کله پاچه را خورد همانطورى که على پيسو گفته بود که کلاغ در قليف است و چارخان زير اتاق آويزان است او در عوض کلهپاچه يک جفت شارخان (جارق= شارخان و چارخان.) در قليف گذاشت و زير آن آتش کرد بعد رفت پهلوى گوشتها و آنها را از اتاق پائين آورد و همراه خود برداشت. على پيسو پنج عدد مرغ و خروس هم داشت مرد رهگذر آنها را هم گرفت و در توبرهٔ خودش گذاشت. بعد رفت سراغ 'جاناني' آنها و همه نانهاى على پيسو را هم برداشت و به جاى نانها مقدارى چرم کهنه گذاشت و آمادهٔ رفتن شد. در اين هنگام صداى على پيسو زد و به او گفت: 'به عوض نيکىهاى که تو و زنت به من کردى بيا تا دست و صورت تو را ببوسم.' على پيسو وخساد (برخاست) و گفت: 'مهمان عزيزم کجا مىخواهى بروي؟ بمان تا کلاغها پخته شوند تا با هم چيزى بخوريم. |
|
' مهمان گفت: 'دوست باوفا غصه مخور خان (خوان) همراه من است' سپس گفت: 'صبر کن تا خروس بخواند آن وقت برو؟ ' مهمان گفت: 'اتفاقاً خروس هم همراه من است چرا اصرار زياد مىکني؟ بگذار تا بروم' على پيسو گفت: 'من هم همراه تو مىآيم تا پشت آبادى که گم نشوي' مهمان و على پيسو همراه حرکت کردند. على پيسو مقدارى راه بههمراه مهمان رفت و خدا همراهى به مهمان کرد و برگشت به خانه. به خانه که رسيد صدا زد به زنش که زخيز تا شام بخوريم و بچهها را هم صدا کن. همه بيدار شدند. به زنش گفت: 'با دندان ريز کنيد ممکن است خشک شده باشد' آنوقت زن رفت و قليف کلهپاچه را از اجاق بيرون آورد و مقدارى آب کله پاچه را براى بچهها در ظرفى خالى کرد. طفلکها صدا مىزدند: 'ننه ننه! اين آبگوشت همهاش خاک و گل است.' مادر محل نگذاشت و مشغول بهم زدن کلهپاچه شد. هر چه مىکشيد از هم جدا نمىشد، به شوهرش گفت: 'بيا ببين اين کلهپاچه پخته نشده. |
|
شوهرش جواب داد: 'حتماً آتش نداشته' زن جواب داد: 'مگر خودت نديدى از ظهر تا حالا چقدر آتش زيرش کردم؟' شوهر نزديک آمد ديد بهجاى کلهپاچه يک جفت شارخان در قليف است. على پيسو گفت: 'بر پدر اين مهمان لعنت کلهپاچه را خورده به جاش يک جفت شارخان گذاشته. طورى نيست پاشو گوشت را بياور تا کباب درست کنيم.' وقتى چنگه را پائين کشيد ديد خدا بدهد گوشت. گوشتى به چنگه نبود. زن گفت: 'پاشو برو عقب او' على پيسو گفت: 'بگذار تا خروس بخواند آنوقت مىروم دنبالش.' هر چه نشستند خروس نخواند زن و شوهر با هم گفتند: 'نمىدانيم چطور شد خروس هم نخواند بهطور معلوم مرغ و خروسها را هم برده همراه خودش.' رفتند پهلوى کوزه مرغ ديدند آثارى از مرغ و خروس نيست. زن على پيسو گفت: 'مگر نديدى مهمان گفت خان، کلاغ، خروس همراه من است' على پيسو گفت: 'شنيدم ولى من نمىدانستم مهمان چنين کلاهى به سرمان مىگذارد.' زنش گفت: 'همهاش تقصير تو شد اگر او را شام مىدادى اين کار را نمىکرد.' على پيسو گفت: 'حالا مىروم دنبالش همهاش را ازش مىگيرم. رفت به دنبالش هر چه راه رفت بش نرسيد. بيچاره مجبور شد که برگردد. |
|
ديگر با خودش عهد بست مهمانى که بش وارد شد خوب از او پذيرائى کند. |
|
- على پيسو و چارخ |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۳۴ |
- گردآوردنده: سيدابولقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلند نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 7:04 PM
تشکرات از این پست