امام ششم اسلام و معصوم هشتم محقق حقايق جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليه به سال هشتاد و سوم هجرت در هفدهم ماه ربيعالاول هنگام فجر روز جمعه از ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابيبکر به دنيا آمد.
طلوع اين نور مقدس در بحران ظلمت آل اميه صورت گرفت.
بنيمروان در آن سالها اوج قدرت و عظمت مادي خود را ميپيمودند.
صادق آل محمد سلام الله همانطور که در کتاب معصوم هفتم ياد کردهايم در ميان برادران خود عبدالله اکبر و ابراهيم و عبدالله اصغر شاخص خاندان علوي بود.
بنابراين دربارهي هيچ کدام از پسران امام باقر گمان به امامت نرفت و هيچ کدام از آنان اين داعيه را ابراز نکرد.
تنها جعفر بن محمد ابوعبدالله سلام الله عليه مشاراليه و محل تعظيم و تکريم طايفهي ناجيهي اماميه بود.
امام صادق در دوران حيات جدش علي بن الحسين عليهماالسلام به دنيا آمد و در آن تاريخ که سيدالساجدين جهان را بدرود ميگفت صادق اهل بيت کودکي دوازده ساله بود.
و به سال صد و هفده که حضرت باقر رحلت ميکرد وي سي و چهار سال داشت و در سن سي و چهار سالگي امامت امت محمد صلي الله عليه و آله به عهدهي او افتاد.
ميگويد در آن دم که پدرم ديده از ديدار فرو ميبست فرزندان خود را به حضور طلبيد.
در اين هنگام رجال شيعه نيز افتخار حضور داشتند.
پدرم باقر سلام الله عليه در ميان جمع آن سخن به پسران خود گفت که يعقوب اسرائيل به هنگام نزع فرزندان خود را وصيت فرمود.
پروردگار متعال به خاطر شما دين مبين خود را برگزيد. آن دين مبين اسلام است و شما چنان باشيد که مسلمان بميريد.
و بعد رويش را به سمت من برگردانيد و فرمود:
يا بني ان الله اصطفي لکم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون
- جعفر! پس از مرگ جنازهي مرا از زمين بردار و خويشتن به غسل من اقدام کن. با آن جامه که روزهاي جمعه نماز ميخواندم کفنم بپوشان و در دل خاک بند کفنم را باز کن و در بقيع کنار قبر پدرم به خاکم بسپار و مزار مرا به قدر چهار انگشت بالا بياور و بعد روي مقدس خود را سوي اصحاب خويش برگردانيد و فرمود:
الضرفوا
چنان پنداشتم که پدرم ابوجعفر اصحاب خود را به گواهي بر بالين خويش طلبيد.
گفتم بابا. آيا براي تو مقدور نبود که وصاياي خويش را محرمانه به من باز گوئي.
فرمود:
- ميخواستم همه بدانند که پس از بدرود من زمام امور به مشت کيست. و دوست نميداشتم که در امامت تو شبهه و اشکالي به وجود بيايد.
امام صادق به سال صد و هفده در سن سي و چهار سالگي بر جاي پدر نشست و ابواب افاده و افاضه و تعليم و تدريس را به روي علماي عصر خويش گشود.
گفته ميشود و اين گفتار محقق است. به قدري که از محضر معارف جعفر بن محمد کسب فيض و عرفان شده از محضر هيچ يک از علما و حتي ائمهي اسلام نشده است.
آمار علمائي که از امام ابوعبدالله جعفر بن محمد روايت حديث کردهاند به چهار هزار نفر بالغ است.
در عصر امام صادق عقائد مادي ريشهي استواري گرفته بود.
1- ابن ابيالعوجا.
2- ابن طالوت
3- ابن اعمي
4- ابن مقفع
اين چهار نفر پديد آورندگان فکر مادي و الحاد به نشر افکار خود همت گماشته بودند.
تنها امام صادق بود که همچون سدي شکست ناپذير در برابر ايرادها و اشکالات اين قوم استقامت ميورزيد.
و بايد دانست که امام صادق به سخن مردم «هر چه بود» با منتهاي خونسردي و ادب گوش ميداد و بعد با بياني وسيع و عميق به پاسخ ميپرداخت.
از دهريون هر کس با ابوعبدالله جعفر صادق سلام الله عليه طرف مباحثه ميشد نتيجهي مباحثه به نفع حق و شکست باطل صورت ميگرفت.
ماديون احيانا در استدلال خود سخناني خشمانگيز و نفرتآور از دهان ميپرانيدند.
اين قوم قومي بيادب و دور از تربيت اجتماعي بودند.
ولي امام صادق با همه قدرت و اعتبار اجتماعي خود آن قدر مدارا ميفرمود و آن قدر ادب به کار ميبرد و آن چنان در تنظيم منطق خود مهارت نشان ميداد که حريف چارهاي جز تسليم نداشت.
ابوشاکر ديصاني که از پيشوايان مکتب مادي بود يک روز به حضور امام شرفياب شد و گفت:
- پدران تو مردمي دانشمند و درخشان بودهاند و مادران تو نيز از فکر و علم بهرهاي داشتند. تو که از چنان نطفه به وجود آمدهاي و بر چنين دامان پرورش يافتهاي امروز همچون آفتاب تابان بر آسمان معارف و علوم ميدرخشي. ما عقيده داريم که جهان از ليست، قديم است بي ابتد است و شما که اين جهان را حادث ميشماريد چه منطق معقولي داريد.
امام با مهرباني و آرامش تخم مرغي را از زمين برداشت و فرمود ميدانيد اين چيست.
- تخم مرغ است.
- نگاهش کنيد. در زير اين پوست نقره فام دو مايع غليظ تکوين شده که هرگز به هم نميآميزند.
سفيدهاي مانند سيماب از بالا و پائين. از چهار طرف زردهاي همچون طلاي مذاب را به ميان گرفته است. اين طور نيست.
- چرا اين طور است يا اباعبدالله.
امام گفت:
- و ما امروز اين تخم جامد و ساکن و بي حس و حال را در زير بالهاي گرم مرغي ميگذاريم و در انتهاي چندين روز اين تخم از هم ميشکافد و در ميان سفيده و زردهاش طاوسي رنگين پر و بال سر ميکشد. اين طور نيست؟
- چرا يا اباعبدالله اين طور است.
- تخم مرغ. اين تخم مرغ تا ديروز وجود خارجي نداشته.
از نطفه يک طاووس نر در دل يک طاووس ماده تکوين شده و پس از چندي طاووسي که اکنون وجود خارجي ندارد از ميانش به در ميآيد. آيا معهذا ميتوانيم اين تخم مرغ يا آن طاووس را ازلي و قديم بناميم. اين تخم مرغ. و اين طاووس و آنچه در جهان ميبينيد اجزائي نيستند که در مقام «کل» وجود عالم را تشکيل ميدهند و تاريخ همهي آنها به روزي منتهي ميشود که اصلا وجود نداشتهاند.
اين جهان اگر قديم ميبود بايد اجزائش نيز از قديم وجود ميداشتند. بايد کوهش، دشتش، درهاش، صحرايش، نهرش، دريايش همه و همه با خودش که جز اين چيزها نيست بايد در عالم حس و عيان موجود ميبودند. بايد تخم مرغش هميشه تخم مرغ ميبود طاووسش نيز مستغني از وجود تخم مرغ بال و پر ميافراشت. اينجاست که به حدوث جهان پي ميبريم. اينجاست که با ديدهي سر آغاز جهان را ميبينيم. اين طور نيست.
ابوشاکر با منتهاي عجز و مسکنت گفت:
- اين طور است يا اباعبدالله.
- اين طور است.
دللت فاوضحت و قلت فاحسنت و ذکرت فاوجزت
با برهان خويش اين تيرگي را روشن فرمودي. گفتي و نيکو گفتي و بيان کردي و در عين اختصار حق بيان را ادا کردي يا اباعبدالله. و اکنون يک سئوال ديگر.
- چشمان ما ميبيند. گوشهاي ما ميشنود. با بشره لمس ميکنيم.
ذائقهي ما مزهها را ميشناسد و شامهي ما بوها را درمييابد.
اين بوي خوب است. اين بوي بد است.
معني اين حواس چيست! اين پنج حس ما را به اين حقيقت نزديک ميسازند که ملاک حقايق در جهان ادراکهاي مادي است. آنچه را که با حواس مادي خود نميتوانيم ادراک کنيم موهومي بيش نيستند اينطور نيست يا اباعبدالله!
فرمود:
- اين طور نيست. اين طور نيست.
اباشاکر! ميداني چرا! آنچه را که از حواس خمسه تعريف کردهاي آلاتي بي حس و حال را يکي پس از ديگري شمردهاي. چشم آلت ديدن و گوش آلت شنيدن و زبان آلت ذوق و بشره آلت لمس و بيني آلت استشمام است. ما درخت را با اره و تبر ميبريم ولي ملاک بريدن درخت تنها اره و تبر نيست.
تا دستي به دستهي اره و تبر نچسبد. تا نيروئي اين فلز تيز شده و صيقل خورده را تکان ندهد خود به خود نميتواند گياهي را فرو اندازد تا چه رسد به درخت.
ذکرت الحواس الخمس و هي لا تنفع الا بدليل کما لا تقصع الظلمه بغير مصباح
آنچنان که ظلمت را پي چراغ نشايد پيمود اين آلات پنج گانه را نيز بي نيروي معنويش نميتوان بکار انداخت.
دربارهي معرفت به مقام کبريائي حق چنين گفت:
- من علوم را در چهار علم محصور يافتم.
1- نخست آن که خداي خويش را بشناسي.
2- و بعد دريابي که با تو چه کرده يعني از مواهب و عطاياي وجودي به وجود تو تا چه اندازه افاضه فرمود.
3- و بعد از تو در برابر اين همه اعطا و انعام چه خواسته.
4- و چهارم آنکه چه خطائي فروغ جان تو را خاموش خواهد ساخت و کدام دست به اين دستبرد خواهد زد.
با اين چهار معرفت معارف واجبه را خواهيم شناخت.
چون خداي خويش را شناختيم ناچاريم نعمت او را نيز بشناسيم.
نعمت شناسي مقدمه سپاسگذاري است و سپاسگذاري در حقيقت نفس خود ايفاي تکليف و اداي مراسم عبوديت است. و در آنجا که آدميزاده نعماي پروردگار خود بشناسد و شکر نعمتش بگذارد و از خطائي که آفت دين اوست بگذرد حقيقت علوم را دريافته و از دانش خود بينش بهره برده است.
به هشام بن حکم. شاگرد فعال و هوشيار خود فرمود:
ان الله تعالي لا يشبه شيئا و لا يشبهه شيئي و کلما وقع في الوهم فهبخلافو
نه چيزي به خدا مانند است و نه او به چيزي ميماند.
آنچه در وهم بشر صورت ميگيرد صورتي موهوم بيش نيست. بنابراين آن صورت موهوم حقيقت الوهيت نيست.
«اين حکمت را در مکتب پدر بزرگوار خويش امام باقر آموخته بود».
او ميفرمود که پروردگار متعال عادل است و دربارهي عدل الهي اين سخن يادگار اوست.
يا زراه اعطيک حملة في القضا و القدر
زرارة بن اعين به عرض رسانيد:
- فداي تو شوم. بگو تا بشنوم که تکليف ما با مقدرات ما چيست.
امام صادق گفت:
- به روز رستاخيز. در آن صحرا که محشر بشر است پروردگار عادل بندگان خويش را بر مبناي تعهدات آنان به پاي حساب ميکشاند. و از آنچه خود بر آن تقدير کرده و قضا رانده کلمهاي نخواهد پرسيد.
آدميزاده به هر چه دلخواه اوست دسترس ندارد و اگر دلخواه خود را به دست بياورد مسلم نيست که بر آن توفيق يابد و اگر بر آن توفيق يافت باز هم بايد از توفيق خويش رضا حاصل کند. بنابراين تا اراده و قدرت و توفيق و رضا به دست نيايد سعادت او کمال نخواهد يافت.
آنچه را که بايد بدانيد در طلبش از پاي منشينيد و به راهش از هر چه داريد بگذريد زيرا دين خدا بر ارکاني قرار گرفته که تا حقايقش ادراک نشود اين عبادتهاي عادي سودي نخواهد بخشيد و آن ناداني به هيچ پوزش شايسته اغماض و بخشايش نتواند بود.
به توبت و انابت بگرائيد.
تاخير التوبه اعتزار و طول التسويف حيرة و الاعتدال علي الله هلکه و الاصرار علي الذنب امن لمکر الله يا من مکر الله الا القوم الخاسرون.
آنان که در اداي توبت و انابت تعلل ميورزند قومي مغرور باشند و آن کسان که استغفار را به امروز و فردا مياندازند سرگردان ميمانند و بدين ترتيب به هلاکت ميگرايند.
گناهکاراني که به گناه خويش ادامه ميدهند از سقوط ناگهاني خود غفلت دارند. و همين قوم سرانجام زيان خواهند کرد.
شيخ اجل اعظم بهاءالملة والدين محمد عاملي اعليالله مقامه در کشکول خود از عين خط مردي به نام «عنوان بصري» چنين مينويسد:
مردي از مشايخ عرب بود که نود و چهار سال از عمرش گذشته بود ميگفت:
- سالها بود که من از محضر مالک بن انس دانش فرا ميگرفتم ولي در آن روز که جعفر بن محمد الصادق «سلام الله عليه» از سفر کوتاه خود به مدينه بازگشت و من حضورش را ادراک کردم. تصميم گرفتم که در آينده شاگرد ابوعبدالله صادق باشم و به اين مقام افتخار کنم.
ولي امام به من فرمود:
- از من دست بدار. در خانهي من آمد و رفت بسيار است، به علاوه من در شبها و روزها او را دو اذکاري دارم که سزاوار است هر کدام به وقت خود انجام شود. شما همان طور که در محضر مالک بن انس به کسب معرفت ميپرداختي از کار خويش دست باز مدار و مرا به حال خويش بگذار.
از اين امتناع دلم شکست. با غم بسيار خانهاش را ترک گفتم و به خانهي خود برگشتم.
پيش خود گفتم اگر جعفر بن محمد در پيشاني من فروغ سعادت ميديد، مرا از پيشگاه خود طرد نميکرد.
شب هنگام به مسجد رسول الله عليه و آله رفتم و نماز گذاشتم و به قبر مطهر رسول سلام دادم و بازگشتم.
و فرداي آن روز بار ديگر به روضهي رسول شرفياب شدم و دو رکعت نماز گذاشتم و دست به آسمان بلند کردم و گفتم:
امسا لک يا الله يا الله ان تعطف علي قلب جعفر و ترزقني من علمه ما اهتدي به الي صراطک المستقيم
پروردگارا! قلب جعفر بن محمد را به من مهربان کن و از علم او برخوردارم فرماي تا در روشنائي علم او صراط مستقيم را بشناسم و از آنجا به خانهام آمدم.
ديگر رغبتي نداشتم که به محفل مالک بن انس پا بگذارم زيرا عشق امام صادق چنان به قلب من ريشه کرده بود که جز او و محضر او همه چيز را از ياد برده بودم.
شب و روز در خانهي خود به کنج عزلت خزيده بودم. جز به خاطر نماز از خانهام پا به در نميگذاشتم.
بالاخره طاقتم طاق شد.
ديدم نميتوانم در اين کنج عزلت قرار بگيرم.
برخاستم جامه و ردا پوشيدم و رو به سوي خانهي صادق به راه افتادم.
در خانهي او از خدمتکارش اجازه خواستم که امام را ببينم.
خدمتکار برگشت و پرسيد:
- چکار داريد.
گفتم:
السلام علي الشريف
در آن عهد علويين را مردم عرب «شريف ميناميدند»
گفتم ميخواهم بر «شريف» سلام کنم.
خدمتکار معذرت خواست و گفت:
امام بر سجادهي عبادت ايستاده است و دارد نماز ميخواند.
اندکي به انتظار نشستم که ديدم همان خدمتکار بار ديگر آمد و گفت:
- ادخل علي برکة الله
اجازه داد.
خوشحال شدم امام تازه از نماز فراغت يافته بود.
سلام کردم.
بر جواب سلام من اضافه کرد:
- بنشين که مغفرت الهي نصيب تو باد.
روبرويش نشستم.
چند لحظه مکث کرد و آن وقت فرمود:
- کنيه شما چيست.
گفتم: ابوعبدالله.
فرمود:
- اين کنيه را خدا براي تو ثابت کند و توفيق رفيقت سازد چه حاجتي داشتيد.
در دل گفتم اگر از اين ديدار جز همين دعا بهرهي ديگري نبرم براي من همين دعا که در حق من کرده بس است.
دوباره پرسيد:
- چه ميخواهيد:
گفتم از درگاه خدا مسئلت کردم که قلب تو را به من مهربان فرمايد و از علم تو بهرهورم کند و اميدوارم دعاي من مستجاب شود و «شريف» با من بر سر لطف و مرحمت درآيد.
امام فرمود:
- گوش کن يا اباعبدالله. علم متاعي نيست که در نتيجهي تعلم و تحصيل به دست آيد.
و انما هو نوريقع في قلب من يريد الله تعالي ان يهديه
بلکه علم نوريست که پروردگار متعال در قلبهاي تهذيب شده برميافروزد و در پرتو همان نور به راه راست هدايتش ميکند. شما که علم را ميجوئيد خوبست نخست در نفس خود حقيقت عبوديت را بجوئيد و بعد علم را به خاطر عمل فرا گيريد، و رموز دانش را از خدا بخواهيد تا با شما بازش گذارد.
گفتم يا شريف:
امام در اينجا حرف مرا بريد و فرمود:
- به من «شريف» نگوئيد.
به من بگوئيد. يا اباعبدالله.
گفتم يا اباعبدالله حقيقت عبوديت چيست.
در جوابم فرمود:
- حقيقت عبوديت محصول سه خصلت است.
1- نخست آنکه بنده براي خود در اين جهان مال و ملکي نشناسد زيرا بنا به قاعده بندگي و بردگي آن کس که بنده و برده است در برابر مولاي خود مالک هيچ. حتي نفس خويش هم نيست. هر چه دارد همه را مال خدا بشمارد و در همان راه که با رضاي خدا قرين است به مصرفش رساند.
2- بندهاي که ميخواهد به حقيقت عبوديت برسد نبايد به خاطر خويش تدبير و چارهجوئي کند.
3- و همواره به دين خود بينديشد و فکر کند که پروردگار او را به چه امر کرده و از چه نهي فرموده است.
هنگامي که بنده خويشتن را صاحب مال و مالک ملک نشمارد به مال و ملک دنيا حرص نخواهد زد و از انفاق دينار و درهم نخواهد ترسيد. و مال دنيا را به همان ترتيب که خداي او فرمان داده خرج خواهد کرد.
هنگامي که بنده خويشتن را شايسته تدبير و چارهجوئي نداند مصيبتهاي دنيا در چشمش با همه عظمت خود کوچک خواهد نمود و حوادث زندگي را با بردباري و تسليم خواهد پذيرفت.
هنگامي که بنده به اوامر و نواهي الهي بينديشد و در فکر دين خود باشد هرگز به خودنمائي و جاهفروشي در اجتماع نخواهد پرداخت و در راه مفاخره و مباهات براي خويشتن دردسر فراهم نخواهد ساخت.
و هنگامي که خداوند متعال بندهي خويش را بدين سه خصلت اکرام فرمايد. دنيا و مردم دنيا و اهريمنان دنيا در چشم و دل او کوچک و ناچيز جلوه کنند.
يک چنين انسان هرگز در جمع مال حرص نزند و در سايهي مال افتخار نجويد و به ديگران کبر و يا نخوت نفروشد و بدان چه در ملک مردم است چشم طمع نگشايد و عمر خويش را به بطالت سر نکند.
اين نخستين پايهي تقواست.
قال الله جل و عز من قائل تلک الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين
ما سعادت را در آخرت به کساني وا خواهيم گذاشت که در دنيا برتري نجويند و فساد نيانگيزند. سعادت در عاقبت ويژهي پرهيزکاران است .
عنوان بصري ميگويد.
- گفتم يا اباعبدالله نصيحتم فرماي.
فرمود:
- تو را به نه حکمت وصيت کنم و همين نه وصيت نصيحت را کافي است. من سالکان طريق را به همين نه کلمه وصيت گويم.
و از درگاه پروردگار متعال مسئلت جويم که تو را در انجام اين وصاياي نه گانه ياري فرمايد:
از اين نه سخن سه سخن به رياضت نفس و سه سخن به حلم و سه سخن به علم وابسته است.
اين نه سخن را به ياد دار و زنهار در انجامش کسالت و اهمال روا مدار.
عنوان ميگويد:
- حواسم را جمع کردم و قلبم را از انديشههاي گوناگون تهي ساختم و با فکري آسوده و خاطري تهذيب شده به سخنان امام ابوعبدالله گوش هوش فرا داشتم.
امام چنين گفت:
اکنون آن سه حکمت که به رياضت نفس تعلق دارد.
1- آنجا که در نفس خويشتن اشتها نمييابي از خوردن پرهيز کن. زيرا ناخواسته خوردن خورنده را احمق و ابله بپروراند و به هوش باش که جز به هنگام گرسنگي لب به طعام نيالائي.
2- از سفره لقمهي حلال برداري و در نخستين لقمه اسم مقدس پروردگار بر زبان آوري.
3- فراموش مکن که رسول اکرم فرمود:
ما ملاء آدمي وعائا شرا من بطنه و ان کان و لابد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه
هرگز آدميزاده ظرفي را که ناهنجارتر از شکم وي باشد آکنده نسازد. و در آن هنگام که گرسنگي طاقت از کفش بربايد انبار شکم را به سه قسمت تقسيم کند:
يک قسمت را طعام و يک قسمت را به شراب «نوشيدني» و قسمت سوم را به نفس خويش وا بگذارد.
و اما آن سه سخن که بايد در حلم گفته شود:
1- در پاسخ آن کس که گريبان تو گيرد و گويد.
اگر يک دشنام دهي ده دشنام خواهي شنيد.
چنين گوي:
- که اگر ده دشنام دهي يک دشنام هم نخواهي شنيد.
2- به آن کس که تو را به ناهنجار ياد کند چنين جواب گوي:
- اين خصلتها که به من نسبت دادهاي اگر در من موجود است به درگاه خدا استغفار ميکنم و از قدرت و رحمت او مسئلت ميدارم که مرا از اين خصال نکوهيده برهاند و اگر در من چنين خصلتي موجود نيست و تو به ناحق تهمتم ميزني باز از درگار الهي ميخواهم که اين گناه را بر تو ببخشايد.
3- با دشمنان خويش مدارا کن و اگر تو را به آزار و ايذاء تهديد کردهاند تو آنان را به محبت و دعا نويد ده.
و سرانجام آن چه از گفتار ما به علم مربوط است:
1- از دانشمندان دانش فراگير و آنچه را نميداني از پرسيدنش ننگ مدار ولي زنهار از سر هزل و لهو پرسش مکن و قيمت وقت را بشناس.
2- هرگز خودسرانه در مسائل سخن مگوي و علم را حقير مگير و جانب احتياط را هرگز فرو مگذار.
3- گردن خويش را زنهار براي مردم پل مساز و از اعطاي فتوي آن چنان که از شير ميگريزي بگريز.
عنوان بصري ميگويد:
در اين هنگام امام محقق حقايق جعفر بن محمد الصادق فرمود:
قم عني يا اباعبدالله فقد نصحت لک و لا نفسد علي وردي
اکنون از حضور من برخيز و برنامهي اذکار و اوراد مرا درهم مشکن آنچه گفتني بود با تو باز گفتهام.
فاني امرء ضنين بنفسي والسلام علي من اتبع الهدي
از من دست بردار که من با خويشتن خلوت کردهام.
سفيان ثوري عارف و صوفي مشهور به حضور امام ابوعبدالله جعفر بن محمد افتخار يافت. و استدعا کرد که وي را وصيت و نصيحت فرمايد:
امام صادق فرمود:
- سفيان! تو مردي باشي که دربار خليفه از تو جستجو کند و من مردي هستم که گوشهي عزلت گرفتهام و مستغني از دربار و درباريان روزگار ميگذرانم من چه گويم که تو را سودمند باشد
سفيان در پاسخ امام گفت:
-من از اين محفل بر نميخيزم مگر آن که آن چه بايد بشنوم از زبان مقدس تو بشنوم.
در اين هنگام امام فرمود:
1- هنگامي که نعمتهاي الهي به تو روي آورد تو پيشاني سپاس بر خاک بر گذار و شکر نعمت ادا کن تا نعمت افزون شود.
در قرآن کريم فرمود:
لئن شکرتم لازيدنکم
چون شکر گوئيد بر نعمايتان بيفزايم.
2- و در آن جا که معيشت را بر خويش تيره و تنگ يابي و رنج تهيدستي بري لب به توبت و انابت بگشاي و از گناهان خويش مغفرت و آمرزش خواه زيرا چون گناه افزون گردد روزي فروکاهد و زندگي درهم بفشارد.
باز هم در کلام کريم آمده است:
فقلت استغفروا ربکم يرسل السماء عليکم مدرارا
آنجا که نوح به قوم خويش سفارش ميداد: «استغفار کنيد تا پروردگار شما درهاي آسمان را به روي شما بگشايد و باران رحمت بر کشتزارتان ببارد.
3- و به هنگام ترس و اندوه تا ميتواني اين جملهي مقدس را تکرار کن.
لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم
سفيان ثوري از جا برخاست و گفت راضي شدم يابن رسول الله.
ثلاثه واي ثلاثه
سه کلمه به من القا فرمودي ولي کلماتي که از هيچ کس و هيچ جا نخواهم شنيد.
سه کلمه اما چگونه کلماتي.
به يکي از فرزندان خويش «گمان دارم پسر بزرگش اسماعيل بود» پند ميداد:
پسرم پند من بشنو و گفتار من به گوش گير
آنچه گويم به کار بند تا در اين دنيا عمر خويش را دلپسند بسر بري و پس از مرگ سعيد و رستگار باشي.
1- آن کس که به قسمت خويش قناعت کند هميشه غني و توانگر است و آنان که چشم طمع به مال غير دوزند هر چند غني باشند فقيرند و همچنان مستمندانه بدرود جهان گويند.
2- آنان که به قضاي الهي رضا نميدهند، پروردگار خويش را در امضاي قضا متهم دارند.
3-کسي که لغزش خويش را کوچک شمارد لغزش ديگران در چشم وي بزرگ جلوه کند. يک چنين کس همواره عيب مردم جويد
و غيبت مردم گويد و هرگز به اصلاح نفس خويش نپردازد لاجرم در فساد بميرد.
4- آن کس که سعي کند تا پرده از عيوب ديگران بردارد ناگهان پرده از عيب خويش فرو هشته بيند و خود را رسواي خاص و عام يابد.
5- آن کس که شمشير فساد از غلاف برآورد سرانجام خون او با همان شمشير بر خاک فرو ريزد.
6- آنان که در راه مردم چاه بکنند هم خويشتن در آن چاه فرو افتند و کيفر کردار خود را از دست خود گيرند.
7- تا تواني با علماي صالح همنشين باش تا جان به فضيلت علم بيارائي و از پرتو دانش آنان روشن و بزرگ شوي.
8- و آن کسان که سفها و نادانان را به دوستي گيرند خوار و بيمقدار شوند.
9- و آنان که پاي به محيط بدنام گذارند بديهي است که به بدنامي تهمت خورند.
10- همه جا و هميشه حقگو باش پسرم هر چند که اين گفتار کام تو را تلخ سازد. هر چند که اين حقگوئي به دنياي تو زيان رساند.
11- از دو جا گوئي و سخنچيني بپرهيز زيرا اين کردار کينهي تو را در دل مردم بکارد و از شرف و شخصيت اجتماعي تو بکاهد.
12- و اگر روزي به دينار و درم نيازمند شوي دست حاجت به سوي اين و آن پيش مبر بلکه در جستجوي معادن کرم باش.
از امام صادق شنيدهاند که ميگفت:
من لم يعضب من اتحفوه لم يشکر النعمه
آن کس که از جفا خشم نگيرد قدر وفا را نشناسد، چون زشت را از زيبا فرق نگذارد.
و فرمود:
سلامت آنچنان کمياب شده که گوئي ناياب است و کس نداند که در کجا تواند به دستش آورد ولي من چنان دانم که اگر از سلامت جستجو کنيم بعيد نيست در گمنامي بازش ببينيم.
اگر نتوانيم گمنام ماند دست کم خلوت بگزينيم و اگر ما را در خلوت نگذارند خاموشي را پيشه خويش سازيم.
باشد که سلامت را در خاموشي دريابيم.
مردي از ايرانيان خاک عراق خوشحال و سعادتمند بود که در مدينه همواره حضور امام صادق عليهالسلام را ادراک کند.
وي که هميشه در محضر مقدس امام مينشست ناگهان ناپديد شد.
گويا پيشآمدي شده بود که ديگر نتوانست آن فيض عظيم را دريابد.
امام از وي سراغ گرفت.
يک تن از اصحاب با لحني نيشدار گفت:
انه نبطي
«نبطي» در اصطلاح اعراب به ايرانيان مقيم عربستان اطلاق ميشود.
اين سخنگو ميخواست با اداي چنين جمله آن ايراني دانشپژوه را تحقير کند.
ولي امام عليهالسلام با بياني قاطع زبان ياوهگوي اين مرد را قطع کرد.
امام فرمود:
اصل الرجل عقله و حسبه دينه و کرمه تقواه و الناس في آدم مستوون
ريشهي مرد عقل اوست و شخصيت او دين او و کرامتش در تقواي او جلوهگر است.
نژادهاي گوناگون بشر همه يکسر در وجود آدم محو ميشود و به صورت يک نژاد در ميآيد.
انسانها عموما آدميزادهاند يعني از نسل آدم هستند. يعني با هم اختلاف و تفاوتي از لحاظ تشکيلات خانوادگي نخواهند داشت.
بنيآدم در برابر آدم مساوي هستند.
امام عليهالسلام با اين سخن بر ترهات و ياوهگوئيهاي اعراب خط بطلان کشيده و عقيدهي اسلام را دربارهي قبايل و عشائر و نژادهاي گوناگون بيان کرد.
مردي از خاندن «شقران صالح که غلام آزاد کردهي رسول اکرم بود در عهد خلافت ابوجعفر منصور از دريافت عطا محروم ماند.
اين مرد سخت بيچاره بود زيرا معاشش به وسيلهي همين عطايا تأمين ميشد.
ابوجعفر منصور از بغداد به عزم حج به مدينه آمد و از مدينه به مکه رفت و ابن «شقراني» را محروم ساخت.
خانوادهي «شقراني» به دليل اينکه جدشان شقران غلام پيغمبر بود خودشان را به اهل بيت عصمت و طهارت ميچسبانيدند.
شقراني با دست تهي و دل نوميد و خاطري شکسته به حضور امام صادق صلوات الله عليه شرفياب شد و گفت يابن رسول الله از ابوجعفر ديناري دريافت نداشتهام.
امام ابوعبدالله لبخندي زد و دستور داد آنچه را که ابوجعفر منصور به وي هديه کرده بود «مبلغ عظيمي بود» همه را به شقراني تحويل دادند.
شقراني خوشحال شد. سراپا نشاط شد.
امام فرمود:
ان الحسن من کل احد حسن و منک احسن لمکانک منا و ان القبيح من کل احد قبيح و منک قبح لمکانک منا.
امام صادق عليه الصلوة و السلام با شقراني در اين بيان از راز مکتوم سخن گفت.
امام به شقراني فرمود:
- نيکوئي از هر کس سر بزند نيکوست و از تو نيکوتر است زيرا به ما نسبت داري و زشتي از هر کس سر بزند زشت است و از تو زشتتر است چون خويشتن را به ما نسبت ميدهي.
رازي که در اين بيان امام صادق به شقراني القا فرموده:
به روايت «ابوالمظفر يوسف سبط علامه ابنجوزي» اين بود که وي مردي شرابخواره بود صادق اهل بيت از کلمهي «زشتي» به شرابخواري او اشارت کرده بود.
ابوالمظفر ابنجوزي در پايان اين حکايت مينويسد:
فمن مکارم اخلاق جعفر انه رجب به و قضي حاجته مع علمه بحاله و وعظه علي وجه التعريض و هذا من اخلاق الانبيا
امام صادق عليهالسلام با اينکه ميدانست اين شقراني چکاره است باز هم وي را با لبخند پذيرفت و حاجتش را روا ساخت و در عين حال با لحن کنايه پندش هم داد. و اين خصلت خصلت پيامبران است.
سفيان ثوري ميگويد.
به حضور صادق اهل البيت عليهالسلام شرف يافتم و عرض کردم يابن رسول الله سخت از اجتماع عزلت گزيدهايد و با تنهائي ساختهايد!
در جوابم فرمود:
يا سفيان فسد الزمان و تعير الاخوان فرأيت الانعراد اسکن للفؤاد
روزگار برگشته اي سفيان!
برادران اين زمانه خصلت برادري را از ياد بردهاند.
من در اين هنگام تنهائي را براي آرامش خاطرم مناسبتر يافتهام و بعد گفت:
- آيا کاغذ و قلم به همراه داري سفيان.
گفتم بله. يابن رسول الله.
فرمود اين شعرها را بر صفحهاي بنگار:
ذهب الوفاء دهاب امس الذاهب
فا الناس بين مخاتل و موارب
لفشون بينهم الموده و الصفا و قلوبهم محسوه بالعقارب
آن چنان که شب گذشته، خصلت وفا هم از ميان مردم گذشته است و مردم جز حيله و ريا روشي به پيش ندارند.
به يکديگر مودت و صفا نشان ميدهند.
اما قلبهايشان لانهي کژدمهاي قتال است.
امام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليه در زماني ظهور فرمود که دولت بنياميه سر به زوال گذاشته بود.
زوال بنياميه و طلوع بنيعباس آرامشي به جهان داد که طايفهي ناحيهي اماميه و خاندان رسول الله توانستند از فرصت بهرهور شوند و به نشر عقايد حقهي اسلاميهاي بپردازند.
امام صادق عليهالسلام در اين فرصت براي دين اماميه سازمان و قوامي به وجود آورد که نسل آينده آن تشکيلات را به نام جعفر صلوات الله مذهب جعفري ناميد.
مذهب جعفري مذهب طايفهي بر حق و با حق ماست.
هر چند که پيروان سنت جز اين چهار فرقه:
1- حنفي
2- مالکي
3- شافعي
4- حنبلي
فرقهي ديگري را به رسميت نميشناسند ولي حق و حقيقت مذهب جعفري ما را صراط مستقيم و هادي مبين ميشناسد و همين ما را کافي است.
يا مالک الملک انت تحکم بين عبادک فيما هم فيه تختلفون