عقاب جادو
عقاب جادو
|
در روزگاران پيش حکمرانى بود که ثروت و قدرت زيادى داشت و مردمى که زير دست او بودند زندگى خوش و راحتى داشتند. اين حاکم در زندگي، چيزى که کم داشت فقط يک پسر بود. از اين جهت خيلى ناراحت بود و نذر و نيازها مىکرد و قربانىها مىداد و درويشها (=نيازمندان) را نوازش مىکرد تا آنکه روزى درويشى به آن شهر وارد شد و وقتى حاکم را غمگين ديد علت ناراحتى او را پرسيد. حاکم گفت: 'ما امروز همه چيز داريم غير از يک فرزند. ناراحتى منت هم بههمين علت است که اجاقمان کور است و بعد از مرگ نام ما از صفحه روزگار برچيده مىشود' درويش وقتى متوجه علت ناراحتى حاکم شد از جيبش سيبى درآورد و به او داد. گفت: 'اين سيب را نصف کن نصف را خودت بخور و نصف ديگر را به همسرت بده. به قدرت خداوند صاحب بچّه خواهى شد.' اين را گفت و رفت. |
|
حاکم با شوق فراوان آن سيب را به حرم سرا برد و با زنش نصف کرد و پس از چندى خداوند به او پسرى داد، و حاکم بسيار خوشحال شد و پول بسيار به فقرا بخشيد و هفت شبانهروز شهر چراغان بود و مردم به شادى و خوشى سر مىکردند. دستور داد ماليات سه سال شهر را به مردم ببخشند. |
|
حاکم اسم پسرش را فريدون گذاشت. فريدون هر روز بزرگ و بزرگتر مىشد و حاکم او را به دايهها و مربىهاى دلسوز سپرد. پس از پايان دورهٔ مکتبخانه او را به تيراندازى و سوارى استعداد فوقالعادهاى نشان داد و از اين نظر به قدرى چيرهدست شد که پرنده را در هوا با تير مىزد و ديگر احتياج به علم سوارى نداشت و هر روز اسبش را سوار مىشد و به بيرون مىرفت و به شکار مشغول مىشد و حتى گاهى براى غذا خوردن و استراحت هم به شهر بر نمىگشت و با گوشت حيوانات و پرندگان مىگذراند. در تمام شهر به نيرومندى و زيبائى مشهور بود. |
|
روزها مىگذشت و زمانى رسيد که فريدون بايستى ازدواج مىکرد. و سر و سامانى مىگرفت. وقتى در شهر و بازار راه مىرفت دختران هر يک به کلکى و بهانهاى مىخواستند دل از او ببرند و او را مشغول و گرفتار خود کنند، ولى فريدون، زيادى پاىبند دختران نبود و بيشتر اوقاتش به شکار مىگذشت. يک روز کنار درياچهٔ کوچکى خارج از شهر نشسته بود و آبها را تماشا مىکرد که ناگهان چند کبوتر سفيد از هوا رسيدند و در آن طرف درياچه روبهروى فريدون که در پاى درختى نشستند. فريدون به آنها نگاه مىکرد. ديد آنها از جلد کبوتر و هر کدام به شکل دختر بسيار زيبائى شدند و در کنار درياچه پاهاىشان را در آب گذاشتند و شروع به بازى کردند. فريدون مات و مبهوت به آنها نگاه مىکرد. در ميان آنها دخترى بود که از دختران ديگر کوچکتر بود و زيباتر جلوه مىکرد. فريدون عاشق بىقرار او شد و به طرف آنها به راه افتاد. |
|
وقتى دختران متوجه شدند که فريدون به آنها رسيده بود، تا آمدند پا به فرار بگذارند فريدون يکى از جلدها را برداشت و از آنها خواهش کرد فرار نکنند و گفت من به شما کارى ندارم. فقط مىخواهم اگر اين دختر خانم زيبا حاضر باشد با من ازدواج کند او را بگيرم. دختر گفت: 'تو کى هستي؟' فريدون خودش را معرّفى کرد. دختر گفت: 'اسم من زرگيسو است و دست يافتن به ما خيلى مشکل است . زيرا در آنجا که ما هستيم هيچکس نمىتواند رفت و آمد بکند.' فريدون علتش را پرسيد. زرگيسو گفت: 'ما در قلعه زندگى مىکنيم که قلعهٔ عقاب است. اين قلعه برج و باروى بلندى دارد که نفوذناپذير است و هيچ در و دروازهاى ندارد. در بالاى ديوار قلعه عقاب بزرگى زندگى مىکند که طلسم به نام او بسته شده است و تا او زنده باشد آن حصار هم به همان حال هست و براى رسيدن به او هم بايد از رودخانه بسيار پرآب و خروشانى که در چند ميلى قلعه هست، و آن هم طلسم شده است، عبور کنى و او را بکشي. |
|
بعد در قلعه نمودار مىشود و تو ما را پيدا خواهى کرد. چندى قبل عقاب جادو عاشق من شد و از پدرم خواستگارى کرد و با جادو و جنبل تمام سپاهيان پدرم را شکست داد و زندانى کرد و اين جلد کبوتران را هم عقاب به ما داده است که براى سير و سياحت از آن استفاده کنيم و اگر تا يک شبانهروز به قلعه برنگرديم ، عقاب جادوگر موکّلانى به دنبال ما مىفرستد و ما را با شکنجه تمام به قلعه مىبرد. از طرف ديگر، جان پدرم هم در خطر مىافتد. اين دختران همه، خدمتکاران مخصوص من هستند. عقاب جادو چندين بار از من خواستگارى کرده است، ولى من جواب ندادهام و او براى اينکه مرا راضى کند اين آزادى را به من داده و اين جلدهاى جادو شدهٔ کبوتر را براى ما تهيّه کرده است.' زرگيسو بعد از گفتن اين حرفها، از فريدون خداحافظى کرد و به داخل جلد خود رفت و با ديگر کبوتران به پرواز در آمد و از چشم ناپديد شد. |
|
فريدون به سوى شهر خود روان شد و پدر را از ماجرا با خبر کرد و گفت من بايد به دنبال او بروم و اگر عمرى باشد به زودى به خدمت شما بر مىگردم. پدرش هر چه مىخواست او را منصرف کند فايده نبخشيد و ناچار به او اجازه مسافرت داد. فريدون اسبش را سوار شد و تيردان را پر از تير کرد و به راه افتاد. |
|
چند شبانه روز رفت و رفت تا از دور، حصار قلعه را ديد و نزديکتر که شد رودخانهٔ پرآب و خروشان را ملاحظه کرد که آبى چون سيل از آنجا مىگذشت. فريدون هر چه کرد، راهى يا پلى که بتواند از آن بگذرد نيافت و بااميد به خدا اسب، خود را به رودخانه زد. اسب در آب شنا کرد و آب هم اسب را مقدارى به طرف عقب کشاند، ولى با تلاش زياد، بالأخره موفق شد از رودخانه بگذرد ولى به محض آنکه به آن طرف رودخانه رسيد، زمين او را مثل آهنربا در خودش گرفت و نتوانست قدم از قدم بردارد. ناچار تير و کمانش را در دست گرفت و همان جا ماند تا عقاب جادو ظاهر شد و در بالاى برج قلعه به زمين نشست. فريدون، تير را در چلّه کمان گذاشت و به طرف عقاب پرتاب کرد. تير پروازکنان آمد و در سينهٔ عقاب نشست و عقاب معلّق زنان از بالاى برج و به زمين افتاد. |
|
در اين هنگام رعد و برق ظاهر شد. هوا تاريک شد. برج و باروى قلعه خراب شد، و فريدون بىهوش به زمين افتاد. وقتى به هوش آمد خود را در بيرون دروازهٔ شهر ديد. حرکت کرد و وارد شهر شد. ديد همهٔ مردم شادند و از خوشحالى در پوست نمىگنجند و از اينکه از دست عقاب جادو راحت شده بودند بسيار شادى مىکردند. فريدون وارد قصر حاکم شد و حاکم و ديگر خدمتکاران او را از بند نجات داد و ماجرا را براى حاکم تعريف کرد. حاکم خيلى خوشحال شد و دخترش را به پاس اين خدمت به فريدون داد و گفت: 'ديگر من پير شدهام. تو حاکم اين شهر باش.' ولى فريدون قبول نکرد و گفت: 'من بايد زرگيسو را به شهر پدرم ببرم، زيرا پدر من مثل شما پير شده است و چشم به راه فرزندش مىباشد. من زرگيسو را مىبرم شما شهر خود را به شخص ديگرى که صلاح مىدانيد بسپاريد.' بعد از اين صحبتها فريدون با زرگيسو به طرف شهر پدرش به راه افتاد. |
|
در آنجا، شهر را چراغان کردند و ده شبانهروز جشن گرفتند و پدر فريدون حکمرانى را به فريدون سپرد و فريدون و زرگيسو، سالها با شادمانى و خوشى زندگى کردند و دختران و پسرانى آوردند و اين داستان براى هميشه يادگار ماند. |
|
- عقابجادو |
- چهل افسانهٔ خراسانى ص ۴۳ |
- گردآورنده: حسينعلى بيهحقي |
- سازمان چاپ و انتشارات ـ تهران چاپ اول ۱۳۸۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:48 PM
تشکرات از این پست