عشق شاهزاده خانم به غلام
|
اميرى با اقتدار بر کشورى وسيعى فرمانروائى مىکرد که دخترى بسيار زيبا داشت. اين دختر به قدرى قشنگ بود که هرکس يک نظر او را مىديد عاشق و بىقرارش مىگرديد و از اين رو هزاران دل خسته در کمند زلفش گرفتار بود. |
|
لبخندش آنقدر مليح بود که به مرده جان مىبخشيد و مردم وقتى او را در وقت عبور از خيابان و کوچه مىديدند با دهان باز، حيران روى چون آفتابش مىگشتند. |
|
اتفاقاً اين پريروئى که به هيچ جوانى اعتنا نمىکرد روزى چشمش به يکى از غلامان پدرش افتاد و يک دل نه صد دل عاشق بىقرار آن غلام گرديد. |
|
با اين که دختر نمىخواست به اين عشق بىتناسب تسليم شود ولى روز به روز خود اين مطلب عشقش شديدتر مىشد. تا اينکه به فکر چاره افتاد و با دو نفر از کنيزان محرم خود اين مطلب را در ميان گذاشت. |
|
آن دخترها که در موسيقى مهارت بسيار داشتند و در خوانندگى و نوازندگى استاد بودند، وقتى از درد دل بانوى خويش آگاه شدند به فکر فرورفتند. |
|
شاهزاده خانم گفت: 'دوستان، من متحير ماندهام که اين موضوع را چطور به آن غلام حالى کنم. زيرا اگر آشکارا غم خود را به او بگويم، قدر و منزلتم در نظرش خواهد شکست و هر گاه اين غم را در دل نگه دارم مىترسم که بلاى جانم شود.' کنيزى که خواننده بود گفت: 'من کارى خواهم کرد که آن غلام بدون اينکه خبردار شود به نزد تو بيايد.' |
|
آن دو کنيز به جانب منزل غلام خوب صورت روان گشتند. |
|
غلام که آن دختران هنرمند را ديد شاد و خرم گرديد و مجلس بزمى آراستند و به خوانندگى و نوازندگى پرداختند و يک لحظه از غفلت غلام استفاده کرده، داروى بيهوشى در جام شرابش ريختند و او را بيهوش کردند. سپس در ميان ملافهاى پيچيدند و به خانه خلوتى برده روى تخت طلا خوابانيدند. |
|
چون مدتى گذشت کمکم غلام به هوش آمد و چشمهاى خود را باز کرد و با تعجب به دور و بر خود که به نظرش ناشناس مىآمد، نگاه کرد و خود را در ميان اطاق آينه کارى ديد که روى تخت زرينى خوابيده و در چهار گوش اطاق شمعدانهاى طلا نهادهاند و شمعهاى معطر در حال سوختن است. وسط اطاق سفره پر از خوردنىها و نوشيدنىهاى رنگارنگ چيدهاند و پرى رخسارى چون ماه تابان بالاى سرش ايستاده و چشم به او دوخته و ميل و تمنا از ديدگانش پيدا است. |
|
غلام به محض ديد آن ماهر و يک دل نه، صد دل عاشق بىقرار او گرديد. به اشاره دختر، برخاست و سرسفره نشست و به خوردن و نوشيدن مشغول شدند. چون ساعتى گذشت کنيزکان برخاستند و از اطاق بيرون رفتند و آن دو دلداده را تنها گذاشتند. سحرگاهان آن دو کنيز آمدند و به همان ترتيبى که شب گذشته، او را به خلوتگاه بانوى خود آورده بودند به اطاق خودش برگردانندند. |
|
ساعتى بعد، وقتى آفتاب به درون اطاق غلام تابيد، غلام چشم باز کرد و با تعجب بسيار خود را در ميان بستر و اطاق خويش ديد دو با خود گفت: 'شايد جربان شب گذشته را در عالم خواب ديدهام.' |
|
اما هر چه خواست خود را راضى کند ممکن نشد، زيرا صبر و قرارش از دست رفته و عاشق شده بود. بدين سبب دست زده و پيراهن خود را دريد و موى سر خود را کند و خاک بر سر ريخت و به گريه کردن پرداخت. |
|
در آن حال، يکى از دوستان غلام به سراغش آمد و چون او را به آن حال ديد علتش را پرسيد. |
|
غلام هر چه در شب گذشته به سرش آمده بود، به تفصيل براى دوست خود نقل کرد و گفت: 'اين داستانى که نقل کردى بيشتر به افسانههاى پريان شباهت دارد و من يقين دارم که تو در عالم خواب يا بىخودى آن مناظر را ديدهاى و تصور کردهاى که حقيقت داشته است.' |
|
اما غلام بينوا هر چه کرد، نتوانست براى يک لحظه هم صورت آن ماهمنظر را فراموش کند. |
|
روز به روز پريشانيش بيشتر شد تا از خدمت کردن در بارگاه بازماند. و به ناچار او را بيرون کردند. |
|
رفته رفته کارش به جنون کشيد و پريشان و سرگردان پاى برهنه و عريان در شهر مىگشت و حرفهاى نامربوط مىزد. مردم از او دورى مىکردند و اطفال کوچه و بازار او را مسخره مىنمودند. |
|
غلام بيچاره و بخت برگشته که ديد در شهر نمىتواند زندگى کند سر به صحرا گذاشت و به جائى رفت که اثرى از او پيدا نشد. |
|
- عشق شاهزاده به غلام |
- قصهها ص ۵۰ |
- گردآوردنده: مرسده زير نظر نوسيندگاهن انتشارات پديده |
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ ۱۳۸۱ |