عاقبتِ چُرت تو، و رحمِ دل من!
|
روباهى نزديک چاهى زندگى مىکرد و از آنجا که تابستان بود و هوا گرم بود، هر وقت فرصت بهدست مىآورد، و سر و کلّهٔ آدمىزادى پيدا نمىشد، دل به دريا مىزد و به درون چاه مىرفت و آبتنى مىکرد. |
|
روزي، از روزهاى گرم تابستان، دستهاى کلاغ که از راهى دور آمده بودند، بر لب چاه نشستند. و چون عطش داشتند و گرمشان شده بود، گفتند يک به يک به داخل چاه مىرويم و آبتنى مىکنيم، و خنک که شديم، راهمان را مىگيريم و مىرويم. |
|
روباه در سوراخ کمين کرده بود، و منتظر فرصت بود، که هم طعمه بهدست آورد، و هم به درون چاه برود و آبتنى کند؛ تا چشم وى به دستهٔ کلاغان افتاد، با خود گفت: 'عجب اقبالى به من رجوع کرده است! بايد به هر ترتيبى که شده کلاغى را به دام بياندازم و لقمهٔ لذيذ کنم، پس تن به آب دهم، و شب که شد از چاه به در شوم و گشتى بزنم!' |
|
روباه صبر کرد تا کلاغها يک به يک به درون چاه رفتند، و همين که آبتنى آنها تمام شد، از کمين به درآمد و سوى کلاغى که فربه بود شتاب گرفت. |
|
روباه به کلاغ رسيد، دندان به لنگ او درانداخت و کلاغ از حرکت باز ماند. دستهٔ کلاغان تا ديدند رفيق راه آنها به دام روباه افتاده است، غارغار سر دادند و در آسمان و به دورِ چاه به پرواز درآمدند. روباه که لنگ کلاغ را به دندان داشت، از اين دستهٔ کلاغان سر و صدا راه انداخته بود و به دور سر او چرخ مىزدند، کمى دست و پاى خود را گم کرد و به عوض آنکه به سوى لانهٔ خود بدود، به لب چاه برگشت، و ناخواسته در حالى که همچنان لنگ کلاغ را به دندان گرفته بود،به درون چاه افتاد. |
|
کلاغ و روباه به ميان آب افتادند و لنگ کلاغ از دهان روباه در رفت و کلاغ که خود را رها شده ديد، تندى بال زد و از درون چاه بيرون آمد. |
|
کمر روباه درد گرفته بود، و از دهان او خون بيرون مىزد. |
|
روباه خود را از آب بيرون کشيد، و در کنارهٔ چاه به حالت تسليم و رضا، درازکش کرد، و متأسف از اين که چه ساده طعمهٔ خود را از دست داده است. |
|
دستهٔ کلاغان، کلاغ زخمى را که از پاى او خون بيرون مىزد، کمک کردند تا از آنجا دور شود، و چون دلِ پُرى از روباه داشتند، گفتند چنان عرصه را بر او تنگ کنيم که ديگر هوس شکار ما را نکند. پس به دامن تپه رفتند و پارهسنگ پشت پارهسنگ برگرفتند و آوردند، و بر دورِ چاه گذاشتند. کلاغ زخمى همچنان از پاى او خون مىآمد امّا ناراحت بهنظر نمىرسيد، و منتظر بود که هم قطاران او جان روباه را بر لب آورند! |
|
روباه چُرت کوچکى زد و از جا بلند شد، و با آنکه کمى سردرد داشت، گفت: 'باز هم بايد به دنبال طعمه رفت و شکارى بهدست آورد. پس خردک خردک از چاه بالا آمد، ولى همين که ديده شد، دستهٔ کلاغان با پارهسنگ به سوى او هجوم آوردند، و پارهسنگ و منقار بر سر و روى او زدند. |
|
روباه که نمىدانست از کدام سوى فرار کند، ترس زده به درون چاه سرازير شد و به کنجى خود را پنهان ساخت. |
|
دستهٔ کلاغان که بر لب چاه جمع شده بود، گفتند: چه کنيم، چه نکنيم، اگر پارهسنگها را به درون چاه بريزيم آب بند مىشود، و ديگر جائى به اين خنکي، و آب گوارا کمتر يافت خواهد شد، پس بر آن شدن روباه را همچنان در چاه نگاه دارند، و نگذارند آب خوش از گلوى او پائين برود! |
|
روباه که گرسنه بود و از درد سرِ ايجاد شده به خود لعنت مىفرستاد همچنان در کُنج چاه خون جگر مىخورد، و منتظر بود که تاريکى فرا برسد، و دستهٔ کلاغان راه خود را بگيرد و برود! |
|
روباه در همين فکر و خيال بود که صدائى شنيد، و گوش که تيز کرد صداى زنگولهٔ سگى را که از دورتر به گوش مىرسيد، تشخيص داد. خوشحال شد و گفت: 'حالا تا شب نشده، دستهٔٔ کلاغان خواهد رفت، و من همين جا مىمانم تا چاره کنم.' |
|
سگ پيشاپيش خود گلّه حرکت مىکرد، و چون هب نزديک چاه رسيد، دستهٔ کلاغان پرواز کردند و از آنجا دور شدند. |
|
روباه غارِ کلاغان را که شنيد، فهميد از سر چاه رفتهاند، و حالا صداى بعبع گوسفند، و هيِ چوپان به گوش مىرسيد. |
|
روباه که ترسش دو چندان شده بود، گفت: 'اگر گلّه شب را کنار چاه بماند، و سگ پاسبانى کند، چه خاکى بر سرم کنم که تا صبح هم گرسنه مىمانم و هم ممکن است سگ بوئى ببرد، و قضايائى امروز قوز بالاى قوز شود. پس شروع به هاىهاى کرد و گريه سر داد. چنان که هم سگ دُم تکان داد، و هم چوپان دلش به رحم آمد، اين چه صدائى است، که از تهِ چاه به گوش مىرسد. |
|
سگ پارس کرد و از جاى خود تکان نخورد. چوپان سر به درون چاه کرد! و چون هاىهاى روباه قطع نمىشد، پرسيد: 'باباى بياباني، که هستى که اين همه غم در سينه داري؟' روباه ساکت شد، و با آهى بلند که از سينه بيرون فرستاد، گفت: 'اى شبان عزيز، پا شکستهاى بيش نيستم که از بخت بد به درون چاه افتاده و زندانى هستم، و در انتظار دستِ غيبى که مرا از اينجا بيرون بياورد! |
|
چوپان که دلش به رحم آمده بود، گفت: 'با آنکه صداى تو را شناختم، و مىدانم هميشه کاسهاى زير نيم کاسهات هست، امّا کمکت مىکنم، تا از ته چاه بالا آئى و راهت را بگيرى و بروي! پس اگر پا شکستهاي، سر جايت بمان تا طناب را پائين دهم!' |
|
چوپان طناب باريکى را که در خورجين داشت به در آورد و سر آن را به داخل چاه کرد و آن را پائين داد. روباه طناب را گرفت، و چند گامى که بالا آمد و بر لب چاه رسيد، به طناب فشار آورد و چوپان با سر به جلو کشيده شد، و به داخل چاه افتاد. |
|
روباه که بالا آمد هنوز شب نشده بود، همه جا و همه چيز ديده مىشد. |
|
روباه به دل گلّه زد و پا به فرار گذاشت. سگ که در حال چُرت بود و خبر نداشت چه پيش آمده است، تا 'بع' گوسفندان را شنيد، چرت وى پاره شد، و تازه شست او خبر دار شد چه پيش آمده، و چوپان به درون چاه افتاده است! |
|
روباه چون تندبادي، به درون سوراخ خود شد و تا سگ آمد بجنبد از چشم رفت. |
|
چوپان با سر شکسته از چاه بالا آمد، و در حالى که به زمين و زمان لعنت مىفرستاد، رو کرد به طرف سگ و گفت: 'چرت تو، و رحِم دل من، باعث سر شکستگىيم شد! |
|
- عاقبت چرتِ تو و رحم دل من |
- اگر من بىدم، تو هم بىدم ص ۳۷ |
- محسن مهيندوست |
- نشر گل آذين چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |