شيشهٔ عمر
|
زير گنبد کبود يک حاجى در دهى با پسرش زندگى مىکرد. دهاتىها به حاجى مىگفتند: |
|
ـ چرا براى پسرت زن نمىگيري؟ |
|
حاجى جواب داد: |
|
ـ تا طلبکارىهايم را وصول نکنم براى پسرم زن نمىگيرم. |
|
و روزى به پسرش گفت: |
|
ـ برو ده بالا طلبهايم را وصول کن! |
|
و سفارش کرد: |
|
ـ به ده بالا نرسيده، دهى هست، آنجا که رسيدى براى خودت دوستى پيدا کن! به او پول بده تا برايت غذا بپزد، موقع تقسيم غذا اگر او بيشتر به تو داد و کمتر خودش برداشت، نگهش دار، ولى اگر چنين نکرد ولش کن. |
|
پسر حاجى راه افتاد و رفت، رفت تا به همان ده نرسيده به ده بالا رسيد. جلو ده رودى جارى بود و پسرکى کنارى ايستاده بود. پسر حاجى نزديکش رفت و او پرسيد: |
|
ـ با من دوست مىشوى که به اتفاق هم طلبکارىهاى پدرم را بستانيم؟ |
|
پسرک قبول کرد و دو نفرى بهسوى 'ده بالا' راه افتادند، بهجائى رسيدند که چند تا خانه بود و ديگر خسته و گرسنهشان هم شده بود. پسر حاجى به دوستش پولى داد و او هم به يکى از خانهها رفت و پولش را داد غذائى گرفت و برگشت. موقع تقسيم، قسمت بيشترش را خودش برداشت و قسمت کمتر را به پسر حاجى داد. پسر حاجى ياد سفارش پدرش افتاد و از دوستىاش گذشت و او را ول کرد. |
|
به تنهائى راه افتاد. به آسيابى رسيد که در جلويش پسرى نشسته بود. نزديکش رفت و گفت: |
|
ـ با من دوست مىشوى که به اتفاق هم طلبکارىهاى پدرم را بستانيم؟ |
|
پسر قبول کرد و به راه افتادند. در بين راه دوست پسر حاجى گاه به گاه به خود مىگفت: |
|
ـ توى اين خانه کار دارم و بعد نوبت آن خانه است! |
|
سپس به خانهٔ موردنظرش مىرفت و زودى برمىگشت و به دنبالش جيغ و شيون و فرياد اهل خانه به آسمان مىرفت. در راه دو و سه بار اينکار تکرار شد. که پسر حاجى را کنجکاو کرد و به دوستش گفت: |
|
ـ اين شيون و زارى چيست که تو درست مىکني! |
|
دوستش جواب داد: |
|
ـ عزرائيل هستم، شيشهٔ عمر همهٔ آدمها در دست من است، نوبتشان که شود در خانه و يا هر جائى که باشند، جانشان را مىگيرم و بعد اطرافيانشان جيغ و شيون راه مىاندازند. |
|
پسر حاجى پرسيد: |
|
ـ من چقدر عمر مىکنم؟ |
|
ـ عمرت در شيشهٔ سربسته است و مىتوانى صد سال عمر بکني، اما اگر زن بگيرى فردايش مىميري! |
|
بالاخره پسر حاجى و دوستش به 'ده بالا' رسيدند، طلبکارىهاى حاجى را وصول کردند و آنوقت از دوستش جدا شد و به تنهائى به ده برگشت. پس از چند روزى پدرش به او گفت: |
|
ـ حتماً بايد زن بگيري! |
|
اما او زير بار نرفت و اصرار حاجى را رد کرد و سرانجام دليل اينکار را گفت: |
|
ـ اگر من زن بگيرم، فردايش مىميرم! |
|
حاجى گفت: |
|
ـ ما جان و مالمان را برايت مىدهيم تا تو زنده بماني! |
|
پسر حاجى حاضر شد و با دخترى عروسى کرد، فرداى روز عروسى بود که عزرائيل آمد. |
|
پسر حاجى او را شناخت و به پدرش گفت: |
|
ـ حالا به آنچه قول دادي، عمل کن. |
|
اما پدرش از ترس به انبارى زد و خودش را قايم کرد. تازهعروس بىخبر از همهجا پرسيد: |
|
ـ چه خبر شده؟ |
|
پسر حاجى صلاح را در اين ديد که موضوع را بگويد و گفت. زنش اول سخت جا خورد و ترسيد ولى بلافاصله گفت: |
|
ـ حاضرم که به جايت بميرم! |
|
پسر حاجى قبول نکرد و گفت: |
|
ـ تو گناهى نداري، گناهکار اصلى پدر من است که قولى داد ولى حالا خودش را قايم کرده است، اگر قولش نبود من که عروسى نمىکردم. عزرائيل جلو آمد و به پسر حاجى گفت: |
|
ـ وقتى قول حاجى را شنيدم، عمرش را به شيشهٔ تو کردم و عمر تو را به شيشهٔ صد سالهٔ ديگري. |
|
اين را گفت و به انبارى رفت، پس از چند لحظه پسر حاجى و زنش به انبارى رفتند، حاجى را مرده يافتند و از عزرائيل خبرى نبود. |
|
ـ شيشهٔ عمر |
ـ افسانههاى شمال ـ ص ۱۸۴ |
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
ـ انتشارات روزبهان ـ چاپ اول ۱۳۷۲ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |