شيرويه (۲)
شيرويه (۲)
|
اونطرفتر ديد دوباره يک دُميِه مردى مشغول شخم زدن است شيرويه گفت: 'من بهجاى تو شخم مىزنم تو برو براى من غذائى بياور. زيرا خيلى گرسنهام.' دوميه مرد گفت: 'فرزند اينجا يک جفت پلنگ هستند اگه صدايت را بشنود مىآيند تو و گاوها را از بين مىبرند.' گفت: 'طورى نيست من صدايم را بالا نمىآورم.' همينکه دوميه مرد برگشت و از شيرويه تشکر کرد. شيرويه هم پلنگها را توبه داد که به پيرمرد کارى نداشته باشند و آنها را رها کرد. پيرمرد از شيرويه خواست که پيش او بمونه، شيرويه گفت: 'اگر قسمت باشد برمىگردم و سرى به تو مىزنم و خداحافظى کرد و رفت.' |
رفت تا رسيد به يک جوانى که مشغول شخم زدن زمين بود. به جوان گفت: 'من بهجاى تو شخم مىزنم تو برو براى من چيزى بياور که بخورم چون خيلى گرسنهام.' جوان گفت: 'اگر مىخواهى کار کنى بايد صدايت را بلند نکنى زيرا در اينجا دو تا گرگ است، اگر صدايت را بشنوند خودت و گاوها را از بين مىبرند.' شيرويه گفت: 'باشه من صدايم را بلند نمىکنم.' همينکه جوان رفت شيرويه صدايش را بلند کرد و دو تا گرگ آمدند. گرگها را گرفت و بهجاى گاوها بست و زمين را شخم زد. کار که تمام شد گرگها را توبه داد که با اين جوان کارى نداشته باشند و آنها را رها کرد. جوان برگشت و تعجب کرد از شيرويه خواست که امشب را پيش او بماند. شيرويه قبول کرد و پيش جوان ماند. شيرويه به جوان گفت: 'من در اينجا سرگذشتهائى را ديدم که باعث تعجب من شده است.' جوان از شيرويه خواست که هر چه را ديده براى او تعريف کند. شيرويه گفت: 'مرغزار پرعلفى را ديدم که گاوى در آن علف مىخورد ولى از گرسنگى نزديک بود بميرد. در جاى ديگر کِلتهٔ سبزى را ديدم که گاوى از آن مىخورد و اينقدر چاق و سرحال بود. در حالىکه کِلته هم سرسبزتر مىشد.' جوان گفت: 'اى رفيق مرغزار اولى مرغزار عزرائيل بوده و اين گاو جرأت نمىکرد سير بخورد جون مىترسيده مرغزار تمام شود. گاو دومى که کِلتهٔ سبر مىخورده با خودش مىگفته تا اين کلته سبزه مىخورم. براى همين هر چه از آن مىخورده دوباره سبز مىشده و گاو هم سردماغ بوده.' شيرويه گفت: 'دو نفر را ديدم اينطورى گاوآهن مىکردند.' جوان گفت: 'آنها هم برادرهاى من بودند.' |
|
جوان بعد از اينکه شام خوردند، زنش که نه ماهه حامله بود به بالاخونه فرستاد که هندوانهاى بياورد. زن هندوانهاى آورد. جوان گفت: 'اين هندوانه خوبى نيست، برو يکى ديگر بياور.' خلاصه هفت بار زن را فرستاد و هر بار هندوانهاى آورد. آخرين هندوانه را بريدند و خوردند. جوان به شيرويه گفت: 'حالا بيا برويم سرى به برادرهاى من بزنيم.' |
|
شيرويه و جوان رفتند. تا به دوميه مرد رسيدند، نشستند شام خورند. مرد به زنش گفت: 'برو هندوانه بيار.' زن يک هندوانه داشتند، آورد. باز مرد گفت: 'اين هم خوب نيست يکى ديگر.' زن دوباره رفت و همان هندوانه را آورد. باز مرد گفت: 'اين هم خوب نيست برو يکى ديگر بياور.' ولى اين بار زن گفت: 'من نمىخواستم شما خجالت بکشيد نگفتم ما يک هندوانه بيشتر نداريم، حالا مىخواهى همين هندوانه را ده بار بياورم.' مرد گذاشت لاى سبيل (زير سبيلى رد کرد) و چيزى نگفت. خلاصه دو برادر و شيرويه راه افتادند و به پيش برادر ديگر رفتند. |
|
پيرمرد به زنش گفت: 'چيزى براى مهمان و برادرانم بياور تا بخورند.' بعد از اينکه غذا خوردند گفت: 'حالا برو هندوانهاى بياور.' زن رفت و با نگرانى هندوانهاى را آورد و پيش شوهرش انداخت. شوهر گفت: 'اين خوب نيست يکى ديگر بيار.' زن با پرخاش گفت: 'تو مىدانى همين يک هندوانه بيشتر نيست مىخواهى پز بدهي؟' پيرمرد چيزى نگفت. خلاصه خداحافظى کردند و رفتند. در بين راه جوان به شيرويه گفت: 'اى رفيق اين پيرمرد را که ديدى برادر کوچکى بود و دوميه مرد برادر وسطى و من برادر بزرگى هستم، ما سه برادر، نفرى يک هندوانه بيشتر نداشتيم ولى زن من با اينکه حامله بود هفت بار رفت و همان هندوانه را آورد. برادرهاى من زنهاشون بد بودند که اينطورى پير شدند ولى زن من خوب است، من جوان ماندهام.' شيرويه گفت: 'اى رفيق من از اون دنيا آمدهام و حالا مىخواهم برگردم. چهکار کنم؟' جوان گفت: 'اينکار من نيست ولى در درهٔ فلان کوه، يک درخت چنار هست که هر سال يک سيمرغى مىآيد و بالاى همين درخت لانهاش را درست مىکند تا بچههايش را بزرگ کند، اگر همون سيمرغ بتواند کارى کند وگرنه قوه و قدرت من نيست.' |
|
شيرويه از رفيقش خداحافظى کرد و رفت تا به درهٔ کوهى که رفيقش گفته بود رسيد و پاى چنار سرش را گذاشت. چون خسته بود خوابش برد. سيمرغ هم بالاى چنار بچههاى خود را توى لانه گذاشته بود. شيرويه يک چشمش خواب و يک چشمش بيدار بود، ديد اژدهائى آمده به بالاى لانه سيمرغ مىرود. شيرويه شمشيرى را که از دوستش گرفته بود کشيد اژدها را کشته، تکهتکهاش کرد و به بچههاى سيمرغ داد تا بخورند. دو تا که بزرگتر بودند خوردند سير شدند و خوابيدند و يکى که کوچکتر بود نيمسير شد. سيمرغ هم رفته بود شکار براى بچههايش غذا بياورد، وقتى برگشت ديد صداى دو تا از بچههايش نمىآيد و بچه سومى دارد مىگويد سير نيمسير. سيمرغ پيش خودش گفت: هر بلائى هست همين آدميزاد سر بچههايم آورده، هر سال هم همين مىآيد و بچههاى من را مىکشد تختهسنگ بزرگى را روى بالهايش گذاشت و بلند شد که سنگ را روى شيرويه بيندازد و او را بکشد. اما بچه کوچکى صدا زد: 'اى مادر، اين آدميزاد امروز خون ما را خريده، يک اژدهائى اومد ما را بخورد. همين مرد او را کشت و گوشتش را به ما داد خورديم، دو تا برادرم سير شدن، من نيمسير شدم حالا تو مىخواهى او را بکشي؟' سيمرغ سنگ را دور انداخت و بالا سر شيرويه آمد و او را از خواب بيدار کرد و به او گفت: 'تو امروز جون بچههاى من را نجات دادى حالا هر مراد و مطلبى دارى من برايت برآورده کنم.' شيرويه گفت: 'من بايد به اون دنيا بروم.' سيمرغ گفت: 'باشد. الان توشه راه را آماده مىکنم و تو را مىبرم.' رفت مقدارى گوشت آورد مقدارى آب هم داخل پوست شکار کرد و روى بالهايش گذاشت و به شيرويه گفت: 'تو هم روى همين گوشت و پوستها بنشين، هر وقت من گفتم آب، تو گوشت به من بده، اگر گفتم نان، تو آب به من بده.' شيرويه قبول کرد. |
|
سيمرغ حرکت کرد. مقدارى که رفتند سيمرغ گفت: 'آب.' شيرويه هم يک تکه گوشت به او داد مقدارى ديگر که رفتند سيمرغ گفت: 'نان.' شيرويه هم از آب به او داد. رفت بالاتر، سيمرغ به شيرويه گفت: 'حالا هيچى از اون دنيا که تويش بودهاى مىبيني؟ش شيرويه گفت: 'به اندازه يک نگين انگشتر مىبينم.' |
|
شيرويه هر چه توشه راه دشت به سيمرغ داد تا تمام شدند و از دنيائى که حرکت کرده بودند پنهان شدند. سيمرغ گفت آب، ولى ديگر چيزى نبود که شيرويه به او بدهد. مقدارى از گوشت ساق پاى خود را با چاقوئى که داشت بريد و به سيمرغ داد. سيمرغ که گوشت آدميزاده خورده بود و مزه آن را مىدانست گوشت را کنار لب خود نگه داشت و نخورد. رفتند تا رسيدند به اون دنيا. سيمرغ به شيرويه گفت: 'حالا بلند شو و برو.' شيرويه گفت: 'اول تو برو بعد من مىروم.' سيمرغ که مىدانست شيرويه نمىتواند راه برود، تکه گوشت پاى او را از دهانش بيرون آورد و روى زخم گذاشت و با کف دهان خودش چسباند. پاى شيرويه خوب شد و بلند شد و سيمرغ رفت و برگشت سر جاى خودش. |
|
شيرويه رفت تا رسيد به همان چاهى که در آن بود، يک دست لباس درويشى پوشيد تبرزين و کشکولى برداشت، يا على گويان اومد ديد بله سه تا رفيقش هنوز کنار چاه بر سر دختر دعوا دارند. گفت: 'چهطورتان شده، دعواى شما بهخاطر چيست؟' ماجرا را تعريف کردند و گفتند: 'اين دختر شرط کرده هر کسى شمشيرى را که بر بدنه چاه فرو رفته بيرون بياورد زنش مىشود و حالا ما همينجا حيران ماندهايم، زيرا هيچکدام نتوانستيم شمشير را بيرون بکشيم.' درويش که همان شيرويه بود گفت: 'بيائيد تا شمشير را من بيرون بکشم. اينکه کارى ندارد،' يا انگشت کوچکش شمشير را بيرون کشيد. بعد به دوستان خود گفت من شيرويه هستم شما به درد آدم نمىخوريد، برويد دنبال کار خودتان. بعد دست زنه را گرفت و به طرف شهر پدرش رفت و زن را عقد کرد و با خوبى و خوشى در کنار هم زندگى کردند. |
|
ـ شيرويه |
ـ قصههاى مردم ص ۲۹ |
ـ انتخاب، تحليل، ويرايش، سيداحمد وکيليان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:08 PM
تشکرات از این پست