شيرزاد (۴)
شيرزاد (۴)
|
رفت و رفت تا رسيد به يک شهري. در شهر رفت به يک پيرزنى مهمان شد از اسب پياده شد و اسبش را بست، دست کرد از جلبند اسبش يک مشت اشرفى درآورد به پيرزن داد و گفت: 'مادرجان مقدارى جو براى اسبم بخر و بقيهاش را هم براى خودت قوت و غذا بگير، چند روز من به تو مهمان مىباشم.' پيرزن اشرفىها را ديد با زبان چرب و نرم گفت: 'بلايت به جانم هر قدر بمانى عزيز من هستى من منت دارم به تو خدمت بکنم اگر مطلبى هم دارى به من بگو مىتوانم علاج کنم.' پيرزن فورى هر چه شيرزاد گفته بود آماده کرد مشغول آوردن غذا شد، غذا را خوردند. بعد شيرزاد گفت: 'مادر جان به اين شهر بلد يا آشنائى داري؟' گفت: 'بچه جان من کوچه به کوچه و محله به محله و خانه به خانه، همه را مىشناسم و هر جا دخترى خوب هست مىدانم و مىشناسم، بلکه تمام ناف دخترهاى اين شهر را من بريدهام هر کارى در اين شهر باشد بايد من بدانم.' شيرزاد اين سخن را از پيرزن شنيد دوباره يک مشت اشرفى به او داد و گفت: 'مادر جان در اين شهر به تازگىها دخترى آوردهاند جاى او را مىداني؟' پيرزن بنا کرد به استخوان انگشت ابهامش نگاه کردن و گفت: 'بچه جان اين دخترى که تو مىگوئى نامش پرىزاد است و شوهرش حرامباشى است؟' شيرزاد گفت: 'بله مىتوانى منزل آنها را به من نشان بدهي؟' پيرزن گفت: 'بله ولى بگو بدان با پرىزاد کار دارى يا با شوهر او؟' شيرزاد گفت: 'با هر دو کار دارم.' پيرزن يک تلمه از دو زلف سفيد سرش را به دست گرفت بنا کرد به شمردن موى سرش بعد به شيرزاد گفت: 'حرمباشى در خانه نيست، پرىزاد تنها نشسته است.' |
|
شيرزاد به [از کارِ] پيرزن تعجب کرد. زن گفت: 'پسر جان با ايشان مىخواهى چهکار بکنى من گمان مىکنم پرىزاد خواهر تو باشد و تو را گول زده است.' شيرزاد گفت: بله همينطور است. شيرزاد ديد بدجائى گير کرده است باز دست انداخت يک چنگه اشرفى به پيرزن داد گفت: 'مادر جان چه وقت آنها را بگيريم؟' زن گفت: 'حالا صبر کن چند روز در اين شهر بمان و سياحت کن تا حالت خوب بشود و وقت و فرصت فراهم بشود.' شيرزاد گفت: 'مادر جان تو مىدانى پرىزاد خواهر من است به ديدن آن دلم جوش مىزند.' پيرزن گفت: 'من صلاح نمىدانم فعلاً وقت ديدن نيست.' خلاصه دو سه روزى شيرزاد مانند يک روز بعدازظهر پيرزن گفت: 'پاشو برويم کولهفرنگى پرىزاد تا عمارت ايشان را به تو نشان بدهم.' شيرزاد با پيرزن بلند شدند از خيابان به محله و از محله به کوچه اين طرف و آن طرف تا بهجائى رسيدند. پيرزن ايستاد با چشم نشان داد آنکه در کولهفرنگى نشسته است پرىزاد و شوهرش حرمباشى است. شيرزاد يک نگاه به بالا کرد و گذاشتند. از آن طرف چشم پرىزاد به شيرزاد افتاد او را شناخت به حرمباشى گفت: 'نگاه کن آنکه مىرود شيرزاد است.' حرمباشى اين حرف را که شنيد سيلى محکمى به بناگوش پرىزاد زد و گفت: 'چهل گيسو بريده تو يک بىرحمى و بىانصافى در حق برادرت شيرزاد کردهاى کى او مىتواند زنده بماند مگر لقمان حکيم بيايد او را معالجه کند، باز عقل من قبول نمىکند زنده شود. چنانکه شاعر عليهالرحمه مىگويد: |
|
نوش دارو که پس از مرگ سهراب دهند |
عقل داند که بدان زنده نگردد سهراب |
|
|
تو چه قدر دل و قلب شومى دارى شيرزاد را کشتى از مردهاش دست برنمىداري.' باز يک سيلى زد و گفت: 'تو به برادرت چه وفا کردى که براى من چه وفائى داشته باشي' پرىزاد به گريه افتاد و گفت: 'به من کتک مىزنى بزن ولى آخر مىدانى شيرزاد زنده است.' القصه شيرزاد با پيرزن برگشتند چند روز ديگر ماندند تا يک روز قلب شيرزاد تنگ شد به پيرزن گفت: 'مادر جان، ديگر طاقت ماندن را ندارم، يک چنگه اشرفى داد به پيرزن و گفت علاجى بکن.' پيرزن گفت: 'بچه جان امشب به سراغ آنها مىرويم.' شب شد، شيرزاد با پيرزن بلند شدند آمدند به خانهٔ حرمباشي. شيرزاد رسيد به مقابل کولهفرنگى کمند را حلقه حلقه کرد انداخت به ديوار، چنگال کمند گير کرد شيرزاد محکم کشيد ديد کمند محکم است، پا به حلقهٔ کمند گذاشت رفت به بالا ديد پرىزاد يا حرمباشى خوابيدهاند. البته پيرزن گفته بود شيرزاد نترس من خواب ايشان را مىبندم هر چه مىخواهى بکن. |
|
شيرزاد هر دوتائىشان را به پردهٔ گليم بست با طناب انداخت پائين به پيرزن گفت بگير. پيرزن گرفت به زمين گذاشت. شيرزاد کمند را انداخت و پائين آمد. پيرزن هر دوتايشان را به کول کشيد آمدند به خانهٔ پيرزن. شيرزاد اسبش را زين کرد. به پيرزن مقدارى اشرفى داد سوار شد. پيرزن پردهٔ گليم را به شيرزاد داد شيرزاد از او خداحافظى و شبانه رفت. |
|
آن شب تا صبح و از صبح تا وقت ناهار اسب راند به سر يک چشمه رسيد پياده شد يک خورده از آب چشمه خورد و سر و رو را شست آمد بالين پردهٔ گليم را باز کرد حرمباشى و پرىزاد را بيدار کرد وقتى آن دو نفر بيدار شدند ديدند که هر دو اسير شيرزاد هستند پرىزاد به چشم حرمباشى نگاه کرد با اشاره گفت؛ به تو نگفتم شيرزاد است حالا ديدى حرمباشي! حرمباشى بلند شد به دست و پاى شيرزاد افتاد و دست پاى او را بوسيد و دست به دامن او شد که مرا نکش. شيرزاد روى حرمباشى را بوسيد و گفت: 'من تو را جوانمرد شناختم تو را نمىکشم تو حق در گردن من دارى تو را مرخص کردم پرىزاد را مىبرم که ما يک آرزوئى داريم آخر کار اگر نمردم به تلافى مردانگى تو را پيدا مىکنم و خدمت مىکنم.' حرمباشى خداحافظى کرد و به مردانگى و اخلاق پسنديدهٔ شيرزاد آفرين گفت و از کردهٔ خود پشيمان شده عذرخواهى مىکرد. شيرزاد ديد پرىزاد خيلى مىترسد و ناراحت است. گفت: 'تو خواهر من هستى و به تو هيچ نمىگويم آنچه تو کردى از روى نادانى و جاهلى بود عيب ندارد، البته تو و من آرزوى ديدار پدر و مادر داريم اگر قسمت شود تو هيچ خجالت نکش اين چيزها از کرده چرخ روزگار است بايد بشود.' |
|
خلاصه در سر آن چشمه هر دو ناهار خوردند شيرزاد سوار بر اسب شد. پرىزاد را بر ترکش کشيد و هر دو رفتند. چندين روز راه رفتند، نقلچىهاى قديمى مىگفتند: 'رفتند، رفتند، تا رسيدند به يک شهر ديگر.' شيرزاد در کنار شهر پرىزاد را پياده کرد گفت: 'من خجالت مىکشم تو همراه من باشى من مىروم سراغ منزل، تو در اينجا بنشين من بروم منزل بگيرم بيايم تو را ببرم.' پرىزاد ماند. شيرزاد به شهر رفت. پرىزاد هزاران خيالات مىکرد به سرانجام و آخر کار خودش که چه مىشود. غرض، شيرزاد رفت منزل گرفت آمد پرىزاد را برد منزل. چندين ماه شيرزاد و پرىزاد در آن شهر ماندند از اين طرف حرمباشى از فراقت پرىزاد طاقت نياورد شهر به شهر مىگشت کار آخر، به آن شهر آمد اينجا و آنجا را گشت تا پرىزاد را يافت پرسيد شيرزاد کجاست؟ گفت: 'هر روز شکار مىرود' گفت: 'چه کنم من طاقت دورى تو را ندارم.' پرىزاد گفت: 'مواظب خودت باش اگر اين دفعه تو را ببيند هر دوى ما را مىکشد صبر کن من چارهاى بسازم.' حرامباشى گفت: 'اگر او را بکشى من تو را مىکشم.' پرىزاد گفت: 'نه نمىکشم ولى چارهاى مىسازم که از ما ظنين نباشد.' حرامباشى منتظر وقت شد شيرزاد از شکار آمد. پرىزاد را غمگين ديد گفت: 'خواهر جان باز چه فکر کردهاى چرا غمگيني؟' گفت: 'هيچ فکر ندارم غير از فراقت تو برادر جان بهتر است آئينه جهاننما را بياورى که تو هر کجا مىروى و هر کجا هستى من تو را ببينم.' شيرزاد گفت: 'آئينه جهاننما را پيدا مىکنم ولى بعد از آن چه مىخواهى بکني.' |
|
القصه شيرزاد به فکر آوردن آئينه جهاننما افتاد که در کجاست و به کجا بايد برود و از چهکسى سراغ بگيرد. الحاصل صبح شد شيرزاد بلند شد اسبش را زين کرد به راه افتاد. رفت و رفت تا سر يک دوراهى رسيد ديد صدائى مىآيد که مىگويد: 'شيرزاد، شيرزاد. شيرزاد نگاه کرد هيچکس را نديد خواست برود ديد باز صدا کرد: شيرزاد! نگاه کرد ديد يک کله خشک و پوسيده دارد مىرود و او را صدا مىکند. شيرزاد اين دفعه جواب داد و سلام کرد. کلهٔ خشک گفت: 'اى شيرزاد به کجا مىروي؟' شيرزاد گفت: 'مىروم آئينه جهاننما را پيدا کنم بياورم.' کلهٔ خشک گفت: هر کسى آئينه جهاننما را از تو خواسته است دشمن تست آن تو را به کوه رفتگان نمىآيند' مىفرستد کارى دشوار است نمىتوانى پيدا کنى برگرد تو جوان هستى و به زحمت مىافتي.' شيرزاد گفت: 'چاره ندارم بايد بروم پيدا کنم.' کلهٔ خشک گفت: 'حالا که مىخواهى بروى من به تو يک وصيت مىکنم فراموش مکن و به آن عمل کن.' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:06 PM
تشکرات از این پست