شير و نجار
|
يکى بود و يکى نبود. غير از خدا کسى نبود. مردى بود خرى داشت. اين خر از بس کار کرده بود ديگر توان بار کشيدن نداشت. |
|
يک روز مرد خرکدار، خر را که ديگر کارى ازش ساخته نبود، برد توى يک جنگل و رها کرد. خر سرگردان به اين طرف و آن طرف مىرفت و از گياهان جنگل مىخورد و زندگى مىکرد. |
|
يک روز در جنگل به شيرى برخورد. شير که او را ديد گفت: 'ها تو کى هستي؟ |
|
خر گفت: من خر هستم. |
|
شير گفت: چرا به اين روز افتادهاي. تمام بدنت زخم است و استخوانهايت از پوست درآمده. |
|
خر گفت: اين بلا را انسان به سرم آورده است. |
|
شير گفت: انسان! |
|
خر گفت: بله، انسان. |
|
شير گفت: اگر اين انسان به چنگم بيفتد حق تو را از او مىگيرم. |
|
شير با خر در جنگل به راه افتادند تا شايد انسان را پيدا کنند. رفتند و رفتند تا اينکه از دور صداى ضربههائى را شنيدند. نزديک صدا که شدند؛ نجارى را در آنجا ديدند که مشغول ساختن جعبهاى بود. |
|
خر آهسته به شير گفت: انسان همين است. |
|
و خودش دور شد. |
|
شير به نجار نزديک شد و گفت: تو انسان هستي؟ |
|
نجار گفت: بله کارى با من داري؟ |
|
شير گفت: اين چيست که درست مىکني؟ |
|
نجار گفت: براى زمستان جنابعالى خانهاى مىسازم که از گزند برف و باران در امان باشي. حال اگر زحمت نمىشود بيا و داخل خانهات بشو تا ببينم به قد تو هست يا نه؟ |
|
شير که از صندوق خوشش آمده بود داخل صندوق شد و نجار فوراً در صندوق را با ميخ محکم کرد و فرياد زد: |
|
آى ژنه که آوه گرمه که و هَله کُته که (آى زن آب گرم و چماق را بيار). |
|
زن نجار فوراً ديگى پر از آب جوش و چماقى آورد و نجار آب داغ را روى قفس بر سر شير ريخت و شير که پاک سوخته بود با يک ضربت از قفس بيرون آمد آن وقت نجار با چماق او را حسابى کوبيد. |
|
شير با هزار جان کندن و تقلا خود را از آن مهلکه نجات داد و رفت. |
|
شير که پشمهايش ريخته و بدنش سوخته بود، در کنار درختى نشست. شيرهاى ديگر که او را مىشناختند به عيادتش آمدند و گفتند: اى دوست چه بر سرت آمده؟ |
|
شير گفت: حال قضيه از اين قرار که انسان به من اينکار را کرده است. |
|
شيرها عصبانى شدند و به او گفتند: جلو بيفت تا برويم و حق اين انسان را کف دستش بگذاريم. |
|
شير سوخته از جلو و بقيهٔ شيرها به دنبال او بهطرف خانهٔ نجار به راه افتادند. |
|
نجار از دور عدهاى شير را ديد که بهسوى خانهٔ او مىآيند. خوب که نگاه کرد، شير سوخته را در جلو آنها ديد و خيلى ترسيد. ناچار براى نجات از دست آنها از درختى بالا رفت. |
|
شيرها که به خانهٔ نجار رسيدند، مدتى اينسوى و آنسوى را گشتند تا اينکه متوجه شدند نجار روى نوک درختى نشسته است. |
|
شير سوخته گفت: بهتر است شما روى پشت من برويد تا دستتان به او برسد. شيرها روى کول يکديگر رفتند در حالىکه شير سوخته در زير بود. آخرين شير پنجهاش را دراز کرد تا نجار را پائين بياورد که ناگهان نجار فرياد زد: |
|
آى ژنه که آوه گرمه که و هَله کُته که |
|
|
شير سوخته که اين را شنيد خودش را از آن زير بيرون کشيد و پا به فرار گذاشت. ساير شيرها از آن بالا به زمين خوردند و دست و پا و سر و گردنشان شکست. شيرها مجروح و نالان به شير سوخته رسيدند و گفتند: آخر اى بدبخت چرا اينکار را کردي؟ تو که همهٔ ما را عليل کردي. مگر چه شنيدي؟! |
|
شير سوخته آهى کشيد و گفت: |
|
شما خبر نداريد آنچه که من شنيدم همان بود که مرا به اين روز انداخت. |
|
ـ شير و نجار |
ـ افسانهها و متلهاى کردى ـ ص ۳۶۴ |
ـ گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
ـ نشر چشمه ـ چاپ سوم ۱۳۷۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |