شير و انسان
شير و انسان
|
روزى روزگارى شيرى که آوازهٔ هوش و دانائى انسان را شنيده بود با خود گفت: 'بهتر است بروم ببينم چرا مىگويند انسان اشرف مخلوقات است.' |
|
رفت و رفت و رفت تا به مزرعهاى رسيد. شير، گربهاى را ديد که درست شکل شيرها بود. يال داشت، دم داشت، دندانهاى خوبى داشت، اما جثهاش خيلى کوچک بود، شير به گربه گفت: |
|
ـ 'اين چه حال و روزگارى است که تو داري؟' |
|
گربه گفت: 'امان از دست اين انسان. هر چه بگوئى از دستش برمىآيد. آنقدر از من کار کشيد جثهام کوچک شد.' |
|
شير گفت: 'کو اين انسان؟ او را به من نشان بده تا پدرش را دربياورم.' |
|
گربه با دست وسط مزرعه را نشان داد. پيرمردى در حال شخم زدن بود. شير غرشى کرد و بهطرف مرد دهقان دويد و گفت: |
|
ـ اى انسان! تکان نخور که آمدهام با تو کشتى بگيرم و پشتت را به خاک برسانم!' |
|
پيرمرد نگاهى به شير کرد و گفت: 'به قيافهات نمىخورد که از اين حرفها بزني!' |
|
شير بار ديگر غريد، دندان نشان داد و گفت: |
|
ـ 'من اين حرفها سرم نمىشود. يالا حاضر شو مىخواهم با تو کشتى بگيرم.' |
|
پيرمرد گفت: 'من حرفى ندارم. با تو کشتى مىگيرم اما زور من توى صندوقخانه مانده است. بايد بروم آن را بياورم.' |
|
شير گفت: 'عيب ندارد. برو زورت را بردار و بيار!' |
|
پيرمرد گفت: 'مثل اينکه خيلى زرنگىها! مىخواهى مرا بفرستى خانه و خودت فرار کني؟' |
|
شير کمى جا خورد و گفت: 'نه، به خدا فرار نمىکنم. همينجا مىمانم تا بيائي.' |
|
هر چه شير قسم و آيه خورد پيرمرد گفت نمىشود که نمىشود آخر سر گفت: |
|
ـ 'من مىروم زورم را بياورم اما براى اينکه فرار نکنى تو را به اين گاوآهن مىبندم و مىروم.' |
|
شير گفت: 'باشد. مرا به اين گاوآهن بيند و برو زود بيا تا با هم کشتى بگيريم.' |
|
پيرمرد شير را محکم به گاوآهن بست. بعد پشت گاوآهن نشست و با ترکهاى بر پشت شير کوبيد تا شير حرکت کند و زمين را شخم بزند. بعد از چند وقت شير آنقدر ضعيف شد که درست اندازهٔ گربه شد. روزى گربه پيش او آمد و حال او را پرسيد. شير هم گفت: |
|
ـ 'امان از دست انسان!' |
ـ شير و انسان |
ـ گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۹۹ |
ـ گردآورنده: حسين داريان |
ـ انتشارات الهام ـ چاپ اول ۱۳۶۳ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:05 PM
تشکرات از این پست