شير شير توى پوست شير و بار شير
شير شير توى پوست شير و بار شير
|
روزى بود روزگارى بود. در زمان قديم پيرزنى زندگى مىکرد که يک پسر بيشتر نداشت و آن پسر تنها يادگار شوهرش بود که آن هم کچل بود اما پسر زيرک و باهوشى بود. پيرزن او را سرپرستى کرد تا بزرگ شد و به چهارده سالگى رسيد. کچل روزى پيش مادر نشست و گفت: 'مادر جان پدر من چه شغل و حرفهاى داشت که زندگى را مىچرخاند؟ پيرزن که ديد پسرش به فکر زندگى است خوشحال شد گفت: 'عزيزم پدر تو مردى بود صياد که با دام پهن کردن سر راه، پرندگان و آهو شکار مىگرفت و به بازار مىرفت و از پول آن معاش ما مىگذشت.' پسر گفت: 'تلو (Tallaô = تله؛ دام) کجاست؟ مادرش گفت پشت گوزه (Guzal = ظرفى مدور که از گل درست مىکنند و در آن گندم و آرد و چيزهاى ديگر مىريزند که از خطر موش در امان باشد.) افتاده است. |
|
کچل رفت و تله را آورد و زنجيرهاى آن را درستى کرد. فردا صبح گفت مادر نان و توشهاى براى من آماده کن که بروم کوه. نان و توشه را مادر به دستش داد و کچل راهى کوهستان شد. رفت تا رسيد به دامنهٔ کوهى کنار چشمهاى دام را پهن کرد و خود رفت پشت تخته سنگى پنهان شد. ظهر رسيد کچل نان را خورد و سراغ دام آمد ديد چيزى نگرفته با دلتنگى آن را جمع کرد و به خانه آمد. مادرش ديد که کچل خيلى ناراحت است گفت: 'فرزندم ناراحت نباش صيد که هميشه در دام نمىافتد هر چه نصيب تو باشد خدا مىرساند.' فردا صبح باز کچل دام را سر جاى ديروز پهن کرد ظهر که سراغش آمد ديد گنجشک کوچکى گرفته است باز هم ناراحت شد گنجشک را برداشت و به خانه آمد. به مادرش گفت: 'کاردى بده که سر اين گنجشک را ببرم بيش از اين اقبال ندارم.' وقتى خواست سر گنجشک را ببرد گنجشک از حکم الهى به زبان آمد گفت: 'اى مرد! سر مرا نبر که خيلى به دردت مىخورم.' کچل با تمسخر خنديد و گفت: 'از پرنده کوچک مثل تو چهکارى ساخته است.' گنجشک گفت: 'يک روز مهلت بده اگر نتوانستم کارى بکنم آن وقت مرا بکش اما به شرطى که هر چه گفتم عمل کني.' کچل قبول کرد. |
|
فردا صبح گنجشک گفت: 'دام را سر جاى ديروز پهن کن آهوئى به دام مىافتد او را بياور تا دستورش را بدهم مبادا وسط راه او را بفروشى يا او را نکشي.' کچل که باورش نمىشد عقب صيد رفت و دام را کنار چشمه گسترد. ظهر که گذشت آمد ديد آهوئى در دام افتاده است که هر نقطهٔ بدنش به رنگى است. کچل شادمان آهو را گرفت و روانهٔ منزل شد در راه هرکس آهو را مىديد مىخواست آن را به قيمت زياد بخرد ولى کچل نفروخت تا پيش گنجشک رسيد. گنجشک گفت: 'اين آهو را مىبرى براى سلطان مبادا در راه غلامان يا وزيران شاه او را از تو بگيرند.' کچل روانه قصر شد بين راه غلامان خواستند آهو را بخرند ولى کچل قبول نکرد تا او برد پيش شاه. شاه که ديد آهوى خوش خط و خاليست و به آهوى کمر زرين معروف است و اين آهو کمياب است خوشحال شد و به وزير دستور داد که انعام خوبى به کچل بدهند. وزير که چشمش به آهو بود دستور داد پنهانى کچل را صد تازيانه زدند. کچل بيچاره با چشم گريان به خانه برگشت گنجشک حال و حکايت پرسيد تما را کچل تعريف کرد گنجشک گفت: 'غصه نخور من تلافى خواهم کرد، فردا برو جاى ديروز جفت آهو به چنگت مىآيد او را بياور.' کچل فردا رفت و جفت آهو به دامش افتاد او را به خانه آورد. گنجشک گفت: 'اين را هم براى شاه ببر اما موقعىکه به وزير گفت انعام به او بده تا حال و حکايت ديروز را شرح بده.' کچل قبول کرد و آهو را پيش شاه برد شاه که ديد جفت آهويش گيرش آمد. خوشحال شد آهو را پيش جفتش به باغ حرمسرا فرستاد و به وزير گفت: 'از پول خودت به جرم بد فرمانى انعام زيادى بياور جلو چشمم به کچل بده که برود.' وزير ناچار انعام زيادى به کچل داد کچل خوشحال به خانه برگشت. از گنجشک تشکر کرد و با آن پول خانه و اسباب زندگى مرتبى فراهم کرد و با راهنمائى گنجشک هر روز صيد تازهترى به بازار آورد و فروخت. |
|
اما چند کلمه از وزير بشنو: وقتى شاه او را جرم کرد ناراحت به خانه رفت. وزير گاو زردى داشت که جنس آن از پريان بود و هر مشکلى که داشت پيش گاو زرد مىرفت. رفت پيش گاو حال و وقايع کچل را شرح داد و گفت مىخواهم به نيرنگى کچل را از بين ببرم حالا تو کارى بکن. گاو فکرى کرد و گفت: 'غصه نخور من راهى پيش پاى کچل مىگذارم که هرگز برنگردد.' وزير گفت بگو! گاو گفت فردا صبح به حضور شاه برو پس از حمد و ثناى بسيار بگو اى قبلهٔ عالم شما فقط يک چيز از زندگى کسر داريد حال اين باغ که مثل بهشت است اگر يک درخت چنگچغونه در اين باغ بود ديگر کسر نداشت. اين درخت هر شاخ و برگشت يک سازى مىزند. اگر شاه گفت اين درخت در کجاست و چهکسى مىتواند آن را بياورد بگو اين درخت در باغ پريان است و يک مرد زرنگ و چالاک بايد او را بياورد و غير از اين کچل ديگر کسى نمىتواند آن را بياورد. وقتى کچل به اين مسافرت رفت ديگر برنمىگردد.' |
|
عين دستور گاو فردا صبح وزير به حضور شاه آمد پس از تعظيم و تکريم تمام حرفهاى گاو را گفت و شاه را براى بهدست آوردن درخت چنگچغونه وسوسه کرد. شاه گفت کى آن درخت را مىآورد؟ وزير گفت قربان غير از کچل کس ديگرى نمىتواند اين کار را بکند. شاه فرستاد کچل را آوردند و آن درخت را از او خواست کچل ناراحت شد و دستور شاه هم بود علاجى نداشت از شاه سه روز مهلت خواست که روانه سفر شود. کچل ناراحت به خانه آمد گنجشک گفت: 'چرا ناراحت هستي؟' گفت: 'اين دفعه بايد بهطرف مرگ بروم. شاه از من درختى خواسته است بهنام چنگچغونه در باغ پريان.' گنجشک گفت: 'فکر بد به دل راه نده من چارهٔ اين را مىکنم تو برو حضور شاه و بگو اين سفر خيلى خرج دارد بايد پول زيادى از مال وزير به من بدهيد تا به اين سفر بروم.' کچل برگشت و مطلب را به شاه گفت شاه رو به وزير گفت برو پول بياور تحويل کچل بده. وزير به ناچار رفت اندوختهاى که داشت آورد و به کچل داد در دل خوشحال بود که اين پول خون کچل است. کچل پول را برداشت به خانه برگشت. گنجشک گفت: 'توشهٔ چهارده روز را همراه بردار و طرف مغرب شهر حرکت کن سه شبانهروز مىروى تا مىرسى به يک جنگل يک روز هم در جنگل مىروى مىرسى به مزارع سرسبز که بسيار با آب و هواست از هر طرف گل و ريحان و چشمهسارها به چشمت مىخورد آنجا اول ملک پريان است شبها جاى امنى در شکاف کوهى مىخوابى دو شبانهروز مىروى که مىرسى به ديوار باغى آهسته از ديوار به داخل باغ برو وسط باغ چشمهٔ بزرگيست که آن درخت پاى آن چشمه است از صداى ساز، آن درخت را پيدا کن فورى برو پاى درخت اسم اعظم را بخوان و به درخت بگو به حکم خداوند اى درخت بيا روى دوش من. |
|
آن درخت مىآيد روى دوشت و در باغ باز مىشود از در خارج بشو تا وقتىکه در باغ هستى زياد صداى عجيب و غريب مىشنوى صداهاى بگيريدش، بکشيدش رعد و برق پشت سرت مىآيد اما مبادا سرت را به عقب بگردانى که درخت برمىگردد و خودت هم کشته مىشوي. وقتى از باغ خارج شدى آوازها مىخوابد آن وقت به راه خود ادامه بده و از همان راه برگرد.' کچل که خوب گوش داد راهى راه شد و همانطور که گنجشک گفته بود رفت و رفت تا به باغ رسيد وارد باغ شد. ديد صداى ساز مىآيد کچل به هواى صدا رفت تا رسيد پاى درخت، درخت را گرفت اسم اعظم را خواند و گفت اى درخت به حکم خداوند بيا روى دوش من. درخت غرشى کرد و آمد روى دوش کچل ولى کچل ديد آن درخت به آن بلندى وزنى ندارد. راه در باغ پيش گرفت که ناگهان رعد و برق شروع شد صداهاى بگير و ببند و لکس ار هر گوشهٔ باغ شنيده مىشد اما کچل که نرسيده بود مرتب مىرفت اما حرف گنجشک در گوشش بود تا از در باغ خارج شد و از همان راه برگشت هفت شبانهروز آمد تا رسيد به شهر و درخت را يکسر به حضور شاه برد وقتى کچل را با درخت ديدند همه مات و مبهوت شدند. شاه خوشحال شد دستور داد غلامان درخت را کنار چشمهٔ باغ کاشتند. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:04 PM
تشکرات از این پست