شيخ روباه
شيخ روباه
|
يکى بود و يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. روباهى بود حقه باز. که يک رودهٔ راست توى شکمش نبود. روزها و ماهها کارش اين بود، که با تردستى مرغها و پرندههاى ديگر را گول بزند و بخورد، يواش - يواش همه او را شناختند و ديگر حرفش را باور نمىکردند هرجا که از دور سايهٔ او را مىديدند، تا يک فرسخى فرار مىکردند روباه ديد: خيلى بد آورده است! گوشهاى نشست و فکر کرد آخر به خيالش رسيد که: رخت عوض کند. روزى نزديک غروب آفتاب از خرابهاى مىگذشت، ديد آخوندى عصا و عبا و عمامه را کنار گذاشته، دم جوى آب دست نماز مىگيرد خود را به عبا و عمامه و چوبدستى رساند و برداشت و در رفت و تا آخوند آمد سر بچرخاند، ديد: روباه آب شد و به زمين رفت روباه آمد به خانه عمامه را به سر گذاشت و عبا را هم روى کولش انداخت و چوب آبنوس را هم بهدست گرفت، ديد: درست مثل اين است، که صدسال اين کاره بوده است. |
|
فردا صبح زود، با همان شکل از خانه درآمد هرکس هم که ميديدش، انگشت به دهن، سرگردان مىماند که اين ديگر چه رنگى است که به کار زده؟ و زير اين کاسه، چه نيم کاسهاى است؟ روباه، يواش يواش قدم برمىداشت اين ور و آن ور نگاه نمىکرد، در وقت راه رفتن سر را پائين مىانداخت گردن را کج مىکرد و از در و ديوار چشمداشت سلام داشت. در اين ميان، به يکى از خروسهاى ده رسيد خروسه تا چشمش به روباه خورد، ماتش برد، ايستاد و سلامى کرد و جوابى گرفت، بعد هم به خودش دل داد و رفت جلو، اما نه زياد جلو، گفت: 'آقا شيخ روباه، اين ديگر چه حقهاى است؟' گفت: 'نه،نه، حقه نيست از خدا پنهان نيست، از شما هم پنهان نباشد، من ديگر روباه پيش نيستم، من خودم خوب مىدانم، که چقدر گناه کردهام و چقدر جانور بىآزار را از مرغ و خروس و خرگوش بىجان کردهام به فکر اين افتادهام که اين آفتاب زردى عمر را توبه کنم، بيفتم توى خداپرستي، بلکه خدا ما ار بيامرزد و ببرد' . خروسه، که از دهن روباه اين حرف را شنيد خوشحال شد و گفت: 'خدا آخر و عاقبت همه را مثل تو بکند!' کارهاش را ول کرد و دنبال روباه افتاد. در اين بين، صداى چاووش بلند شد، که مردم را به زيارت مىخواند. |
|
بعدش هم قافلهاى ديد، که يک دسته سواره و پياده کجاوهنشين و قاطرسوار، بار و بنديلها را بستهاند و رو به خانهٔ خدا به زيارت مىروند. آهي، سوزناک از ته دل کشيد و گفت: 'اى خروس، مرا حلال کن، من شور زيارت به سرم زده مىخواهم دنبال اين قافله را بگيرم و بروم به زيارت و آنجا، درست و حسابي، از سرنو توبه کنم' . خروسه اين حرفها را شنيد از خوشحالى قند تو دلش آب شد که شکر خدا را، نمرديم و توبه و ديندارى آقا شيخ روباه را ديديم. رو کرد به روباه، گفت: 'من هم، آنقدرها بىگناه نيستم، خيلى سوسک و ملخ و کرم را بىجان کردهام. بگذار، من هم با تو به زيارت بيايم اگر نيايم صاحبم مرا خواهد کشت، براى اينکه دو - سه روز ديگر عيد است و مرا براى شب عيد لاى پلو مىگذارند. روباه گفت: 'ميل خودت است، من، نه مىگويم بيا، نه مىگويم نيا' . |
|
خروس گفت: 'نه ميايم، دوتائى به راه افتادند تا به گرگى رسيدند، گرگه، وقتى که روباه را با عمامه و عبا و خروس را هم دنبالش ديد، سرگردان ماند، آمد جلو، ازش پرسيد: 'اين چه ريختى است براى خودت درست کردهاي؟' روباه، همان حرفهائى را که به خروس زده بود، به گرگ زد. آخر سر هم گفت: 'اى گرگ اگر از من مىشنوي، تو هم بيا برويم، اين سفر برات بىخير و برکت نيست' . چشمکى هم به گرگه زد. گرگه گفت: 'بسيار خوب، من هم کمتر از تو نيستم، خيلى ميش و گوسفند و خر پاره کردهام' . سه تائى بهراه افتادند. رسيدند به يک خري، خره وقتى اينها را ديد، مثل همه سرگردان ماند. چون با روباهه دوست بود آمد نزديک، هرچى که دلش مىخواست، پرسيد، روباه هم همان حرفهائى که به خروس و گرگ زده بود، به اين هم زد. خر گفت: 'حالا که اينجور است، من هم مىآيم' . براى اينکه از دست صاحبم به تنگ آمدهام. صبح تا شام بارم مىکند و يک کاه سير هم بِهِم نمىدهد' . روباه گفت: 'ميل خودت است' . خره هم با آنها همراه شد رفتند، رسيدند به يک خرسي. خرس هم که با گرگ و روباه هر دو آشنا بود، ماتش برد که چه حسابىاست، خروس، روباه، خر و گرگ، آرام و بىسر و صدا در کمال صفا با هم به راه افتادهاند؟!... . |
|
اينهم پرسيد، که: 'اين چه حسابىاست؟' روباه هم جوابى که به همه داده بود به اين هم داد، آخر سرهم گفت: 'سفر زيارت است روزيش را خدا مىرساند' . گرگه گفت: 'بد نيست با هم باشيم، بيا، برويم' . او را هم بردند. در اين بين به قوچى رسيدند، قوچ هم همان چيزهائىکه آنها پرسيدند. از روباه پرسيد، وقتىکه ديد همه توبه کارها دارند مىروند زيارت گفت: 'پس من هم ميام. براى اينکه صاحبم امروز صبح قصاب را آورده بود، که مرا به او بفروشد و او هم مرا بکشد و شقه کند' . اين هم راه افتاد. رفتند - رفتند، تا هوا تاريک شد. به يک کاروانسرا خرابه رسيدند. شيخ روباه گفت: 'امشب را اينجا بمانيم، فردا حرکت کنيم' . خر و خروس و قوچ رفتند توى يک اتاق، روباه و گرگ و خرس هم رفتند توى اتاق ديگر نصف شب که شد، گرگه گفت: 'آقا شيخ روباه! ما گرسنهايم فکرى به حال زار ما بکن' . گفت: 'صبر کنيد وقتى که همسايهها خوابيدند، تمامشان را مىخوريم، خر، مال خرس، قوچ، مال تو، خروس هم مال من' خرسه گفت: پس توبه کردنت چى بود؟' گفت: 'با توبهاش مىخوريم!' عمامه را گذاشت زمين بنا کرد رقصيدن و خواندن: |
|
|
کارى که ملا مىکنه |
با قل هوالله مىکنه |
|
زير جل و دولا مىکنه |
والله و بالله مىکنه!... |
|
|
از آن طرف خره مىگفت: 'گوش به زنگ باشيد. اينها دارند کنگاش مىکنند که ما را بخورند. نبايد خوابيد بايد بيدارکار بود' . |
|
باري، روباه به خرس و گرگ گفت: 'شما اينجا باشيد، من بروم يواشکي، خروس را ببرم بخورم، بعد از من، خرسه برود، بعد هم گرگه و باز بناى رقص را گذاشت و خواند: |
|
|
کارى که ملا مىکنه |
با قل هوالله مىکنه |
|
زير جل و دولا مىکنه |
والله و بالله مىکنه!... |
|
|
بعد از خواندن، آمد توى اتاق اينها که خره اول در را بست، بعد يک لگد زد به پاى روباه که چلاق شد. قوچ هم با شاخ خدمتى به شکمش کرد، خروس هم پريد روى کلهاش و با نوک زد يک چشمش را کور کرد. بعد خره در را باز کرد و روباه نيم جان را بيرون انداخت. روباه با چشم کور و پاى چلاق و دل پردرد، آمد پهلوى گرگ و خرس، ازش پرسيدند: 'خوردي؟' گفت: 'جاى شما خالي، چقدر مزه کرد، حالا نوبت شماست، يکى يکى برويد، بخوريد و برگرديد' . گفتند: خيلى خوب. گرگه آمد توى اين اتاق همان بلا را سرش درآوردند. اينهم فهميد که روباه چى خورده، به روى خودش نياورد، تا خرسه هم سرش بىکلاه نماند. نوبت که به خرس رسيد، خوب از جلوش درآمدند. تا اين کارها را کردند، سحر شد. خروس دويد، رفت بالاى درخت، بنا کرد به خواندن که از توى آبادى سه - چهار نفر آمدند وقتى خرس و گرگ و روباه را ديدند، چوبها را کشيدند به جانشان. اين بيچارهها که نيمهجان بودند، نيمجان ديگر را هم زير چماق دهاتىها دادند. اما آنها. خروس رفت قاطى مرغ و خروس پيرزن شد، قوچ هم رفت توى گلهٔ گاو کدخدا، خر هم رفت به سر طويلهٔ درويش. |
|
قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد. |
|
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:04 PM
تشکرات از این پست