شيبيدين
|
يکى بود، يکى نبود. پسر جوانى بود بهنام شيبيدين، که بسيار ساده و سر به راه بود. شيبيدين هيچوقت از خانه خارج نمىشد و تمام روز را در حياط خانهشان تيلهبازي، قاپبازى و از اينجور بازىها مىکرد. |
|
يک روز مادرش به او گفت: کوچهٔ ما به بازار نزديک است برو آنجا يک کم گردش کن تا چشم و دلت باز شود. |
|
شيبيدين چند شاهى از مادرش گرفت و به بازار رفت. شلوغى بازار، رفت و آمد مردم، داد و فرياد فروشندهها، شيبيدين را حسابى گيج کرده بود مىخواست به خانه برگردد که ديد مردى دارد چيزهاى دراز درازى مىفروشد. نگو که آن چيزها ماهى بود. اما شيبيدين تا آن زمان ماهى نديده بود. |
|
شيبيدين پنج تا از ماهىها را خريد و به خانه آورد. |
|
مادرش از خريد او خوشحال شد و به او گفت: ـ شيبيدين، پرسيدى براى پختن اين ماهىها چقدر نمک لازم است؟ |
|
شيبيدين گفت: نه. |
|
مادرش گفت: من ماهىها را مىگذارم بپزد زود برو و از فروشنده مقدار نمک را بپرس و بيا! |
|
شيبيدين از خانه خارج شد و به بازار رفت. و از مرد ماهىفروش پرسيد: آقا براى پختن پنج تا ماهى چقدر نمک لازم است؟ |
|
مرد براى سر به سر گذاشتن شيبيدين به شوخى گفت: يک مشت و نيم. |
|
شيبيدين گفت: من تا به خانهمان برسم مقدار نمک يادم مىرود. |
|
مرد گفت: همينجور که دارى راه مىروى بلند بلند بگو. يک مشت و نيم، يک مشت و نيم. تا يادت نرود. |
|
شيبيدين از آن مرد خداحافظى کرد و بهطرف خانه به راه افتاد. آنقدر حواسش پى يک مشت و نيم گفتن بود که راه را گم کرد. |
|
همينطور عاطل و باطل راه مىرفت و فرياد مىزد: يک مشت و نيم، يک مشت و نيم. |
|
تا اينکه حسابى از خانهشان دور افتاد. کمکم به بيرون شهر رسيد. مرد کشاورزى داشت گندم مىکاشت، کيسهٔ گندم را از شانه آويزان کرده بود و مشت مشت گندم را به زمينى که شخم زده بود مىپاشيد. |
|
يکهو مرد کشاورز صداى شيبيدين را شنيد که بلند بلند مىگفت: يک مشت و نيم، يک مشت و نيم. |
|
مرد کشاورز عصبانى شد از زمين خود بيرون آمد و چند کشيده به گوش شيبيدين خواباند. |
|
شيبيدين گفت: چرا مرا کتک مىزني؟ |
|
مرد کشاورز با ناراحتى گفت: من پدرم درآمده، چقدر زحمت کشيدهام زمين را شخم زدهام حالا دارم گندم مىکارم! آنوقت تو جوان بىفکر از خدا مىخواهى که محصول من فقط يک مشت و نيم گندم باشد. خجالت نمىکشي؟ |
|
شيبيدين با چشم گريان پرسيد: پس من چه بگويم؟ |
|
مرد کشاورز گفت: تو دارى از شهر خارج مىشوى بايد راهى را که آمدهاى دوباره برگردى تا به خانهتان برسي. |
|
شيبيدين دست از پا درازتر راه افتاد و بلند بلند مىگفت: يه دونه، هزار دونه بشه! تا به در خانهاى رسيد، از بخت بد صاحب آن خانه عمرش به سر رسيده بود و او را در تابوت گذاشته بودند و زن و بچههايش به سر و صورت خود مىزدند و گريه و زارى مىکردند. |
|
بچههاى پيرمرد صداى شيبيدين را شنيدند و خيلى ناراحت شدند. از خانه بيرون ريختند و کتک مفصلى به شيبيدين زدند. |
|
شيبيدين گفت: آخر چرا مرا مىزنيد؟ |
|
گفتند ما پدرمان را از دست دادهايم آنوقت تو مىگوئي: يک دانه هزار دانه شود. پدرت را درمىآوريم. |
|
شيبيدين هاج و واج و نالهکنان پرسيد: پس چه بگويم؟ |
|
گفتند بگو: اين بشه، ديگه نشه! اين بشه، ديگه نشه! |
|
شيبيدين کتک خورده و ناراحت به راه افتاد و همانطور که لِخ لِخ پاهايش را دنبال خود مىکشيد ناله مىکرد: اين بشه، ديگه نشه! اين بشه ديگه نشه! |
|
شيبيدين از چند کوچهٔ تنگ و باريک گذشت. تا اينکه به در خانهاى رسيد که در آن عروسى مفصلى راه انداخته بودند. |
|
شيبيدين از لنگهٔ در که باز بود سرش را داخل کرد تا عروسى را تماشا کند و همينطور داشت مىگفت: اين بشه، ديگه نشه! اين بشه، ديگه نشه! |
|
يک مرتبه مرد بلندقد قُلدرى از خانه بيرون آمد. يقهٔ شيبيدين را گرفت و حالا نزن و کى بزن. |
|
شيبيدين گريهکنان گفت: آخر براى چه مرا کتک مىزني؟ |
|
مرد گفت: من هشت تا پسر دارم. تازه براى پسر بزرگم عروسى گرفتهام! آنوقت تو مىگوئى اين بشه ديگه نشه؟ |
|
شيبيدين که آش و لاش شده بود گفت: پس چه بگويم؟ |
|
مرد گفت: هيچي. عروسيه! چشنه! بايد شادى و خوشحالى بکني! کلاهت را بردار! مرتب بالا پائين بيانداز و جست و خيز کن! |
|
شيبيدين گفت: باشد. |
|
و به راه افتاد. همينجور که مىرفت هى کلاهش را بالا مىانداخت و وقتى کلاه به زمين نزديک مىشد مىپريد و آن را مىقاپيد و از نو بالا مىانداخت تا اينکه به پشت خانهٔ يک کفترباز رسيد. |
|
شيبيدين کلاهش را که بالا انداخت يک کبوتر طوقى از گوشهٔ بام پر کشيد و به سينه آسمان رفت. |
|
کفترباز عصبانى از پشتبام به پائين آمد و شروع کرد به کتک زدن شيبيدين. |
|
شيبيدين فرياد کشيد: آخر من چه گناهى کردهام که کتکم مىزني؟ |
|
کفترباز گفت: طوقى من شش ماه پيش رفته بود، حالا برگشته و لب بام نشسته بود که تو کلاهت را بالا انداختى و کبوترم دوباره پر کشيد و رفت. |
|
شيبيدين گفت: پس چهکار کنم؟ |
|
مرد کفترباز گفت: کلاهت را به پشت بگير و دولا دولا برو! |
|
شيبيدين کلاهش را به کمر زد و با کمر خمگشته بهطرف خانه به راه افتاد. |
|
نگو خانهاى را دزد زده بود و مردم در به در دنبال آقادزده مىگشتند، تا از دور چشمشان به شيبيدين افتاد که دولا دولا مىرود. فکر کردند که او همان دزد است. شيبيدين را گرفتند و تا دلشان مىخواست کتک زدند. |
|
شيبيدين به هر زحمتى بود از چنگ آنها فرار کرد اما ديگر حسابى از پاافتاده بود. |
|
خسته و کوفته به خانه رسيد در را زد. |
|
مادرش پرسيد: که هستي؟ |
|
شيبيدين بس که هوش و حواسش را باخته بود اسمش را فراموش کرد هر چه به خود فشار آورد نتوانست جواب مادرش را بدهد. |
|
مادر هم در را باز نکرد. |
|
شيبيدين ناچار برگشت و به خانهٔ خواهرش رفت، در را زد. |
|
خواهرش گفت: که هستي؟ |
|
گفت: شيبيدين. |
|
خواهر در را باز کرد و گفت: چه عجب! شيبيدين ياد ما کردي؟ |
|
شيبيدين خجالت کشيد آنچه را که بر سرش آمده بود. براى خواهرش تعريف کند سرش را پائين انداخت و به داخل اتاق رفت. |
|
خواهر شيبيدين رفت به آشپزخانه و مشغول پخت و پز شد. شيبيدين در اتاق نشسته بود و از زور گرسنگى شکمش به قار و قور افتاده بود، دنبال چيزى مىگشت که کمى رفع گرسنگى کند. |
|
گوشهٔ اتاق يک کوزه قرار داشت. شيبيدين درِ کوزه را برداشت ديد داخل آن عسل ريختهاند خواست ناخنکى بزند و عسل را مزمزه کند. دستش را در کوزه فرو کرد ولى هر چه کرد نتوانست دستش را بيرون بياورد. در همين آن، در خانه به صدا درآمد. شيبيدين ديد اوضاع خيلى خراب است. الان است که آبرويش برود. زود پريد و پاى کرسى نشست و دست راستش را که در کوزه گير کرده بود زير لحاف کرسى پنهان کرد. |
|
شوهر خواهرش آمد، حال شيبيدين را پرسيد و به گفتگو مشغول شدند. وقت شام شد. سفره را روى کرسى پهن کردند. شيبيدين با دست چپ مشغول غذا خوردن شد. |
|
شوهر خواهرش گفت: شيبيدين آدم غذا را با دست راست مىخورد. |
|
شيبيدين گفت: دست راستم ضرب ديده، خيلى درد مىکند نمىتوانم حرکتش بدهم! |
|
غذا را خوردند. روى آن چائى نوشيدند و کمى هم گپ زدند تا وقت خواب رسيد. |
|
خواهر شيبيدين گفت: شيبيدين بلند شو تا زيرت تشک پهن کنم. |
|
شيبيدين گفت: جايم خوبست، من روى همين تشکچه مىخوابم. |
|
خواهر شيبيدين هر چه به او اصرار کرد. شيبيدين قبول نکرد و از جايش جُم نخورد و همانجا پاى کرسى گرفت خوابيد. |
|
نصفههاى شب بود که شيبيدين از خواب پريد. لحاف از روى پاى شوهرخواهرش کنار رفته بود و نور مهتاب که از سوراخ بام به داخل خانه مىتابيد روى پاى او افتاده بود. |
|
شيبيدين که خوابآلود بود خيال کرد يک تکه سنگ سفيد مىبيند دست راستش را که در کوزه گير کرده بود بلند کرد و کوزه را محکم روى پاى شوهر خواهرش کوبيد. کوزه عسل شکست و عسل بيرون ريخت. |
|
شوهرخواهرش از خواب پريد و بناى داد و فرياد را گذاشت. |
|
شيبيدين ديد خرابکارى کرده است از جاى خود پريد و در رفت. |
|
قصهٔ ما به سر رسيد. |
|
ـ شيبيدين |
ـ افسانههاى آذربايجان ـ جلد اول ـ ص ۱۶۱ |
ـ گردآورنده: دکتر نورالدين سالمى |
ـ نشر مينا ـ چاپ اول ۱۳۷۶ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |