شهزادهٔ شهر سبز
|
پادشاهى در 'شهر سبز' ، با آنکه در حرمسراى خود ده زن داشت، اما از بچه بىنصيب بود و مانده بود چه کند تا صاحب فرزند شود. |
|
شاه که از فکر و خيال، بىخوابى به سرش زده بود و شبها به خواب نمىرفت، غم دل با وزير گفت و از او خواست، شبها پيش او بماند و برايش قصه بگويد. وزير که عاقل مردى با تدبير بود، گفت: 'اى پادشاه، قصهگوئيِ من چه فايده خواهد داشت، چاره بهتر بايد کرد!' |
|
چند روزى گذشت و وزير به شاه گفت از ميان کنيزان سياه که در اختيار دارد، يکى را انتخاب کند تا مگر فرزندى برايش بياورد. پادشاه گفت: 'کنيززاده، شاهزاده نمىشود و براى شاهى خوب نيست!' و پيشنهاد وزير را رد کرد. وزير که زير فشار شاه قرار داشت، دوباره به فکر افتاد و دست آخر به شاه گفت: 'پادشاه شهر موت دختر زيبائى دارد، به خواستگارى او بايد رفت، تا مگر گره کار گشوده شود.' |
|
پادشاه شهر سبز، پيشنهاد وزير را پذيرفت و او را به همراه گروهى به شهر موت فرستاد و گفت: 'بىدختر پادشاه شهر موت به نزد من باز نگرد!' |
|
وزير به همراه چند تن ديگر به راه افتاد و رفت. رفت و رفت و رفت تا به نزديک شهر موت در کنار چشمهاى خيمه و خرگاه برپا کرد و فرستادهاى را به پيش شاه شهر موت روانه داشت، و پيغام داد براى امر خيرى اجازهٔ ورود لازم است. |
|
فرستاده به دربار شاه شهر موت رفت، و پيغام وزير را به او گفت و پادشاه، گروهى از درباريان و لشکريان را برداشت و به پيشواز وزير رفت. |
|
وزير و همراهان او به دربار که رسيدند، از آنان پذيرائى شد و هنگامىکه اطرافيان رفتند، وزير نامه پادشاه شهر سبز را به دست شاه شهر موت داد، و چون شاه از قضيه آگاه شد، روى خوش نشان داد و گفت: 'از هماکنون مقدمات سفر دخترم را به شهر سبز مهيا خواهم کرد.' |
|
هفتهاى گذشت و شاه شهر موت، پس از پذيرائى شاهانهاى که از فرستادگان پادشاه شهر سبز کرد، دخترش را به همراه هداياى فراوان به دست وزير سپرد و قافله به خير و خوشى به راه افتاد و راهى شهر سبز شد. |
|
خبر به پادشاه دادند که وزير به دم دروازه رسيده و عروس هم به همراه سفرکردگان است. پادشاه هم تندى بهسوى آنان شتافت و همانجا دستور داد قند و گلاب در آب ريختند و شادمانى کردند. |
|
شاه شهر سبز با دختر شاه شهر موت ازدواج کرد و هفت شبانهروز جشن گرفتند و تا توانستند خوش گذراندند. |
|
نُه ماه و نُه روز و نه ساعت گذشت و از دختر پادشاه شهر موت پسرى به دنيا آمد که نامش را 'عزيز' گذاشتند. |
|
عزيز بزرگ و بزرگ شد تا به مکتب رفت، و در مدت چهار سال به علوم زمان آگاهى يافت و در شکار چنان شهره شد که به مَثَل درآمد. |
|
روزي، عزيز با دوستانش به بيابان رفت، و در گذرگاه کاروان رو، خيمه زد و پس از ان به شکار رفت. از شکار که بازگشت، متوجه شد کاروانى از راه رسيده و در آنجا بار انداخته است. عزيز گفت برويد و ببينيد که کاروان چه کالا به همراه دارد و اگر چيز به دردخورى هست، از تاجر آن بخواهيد که با کالاى خود به نزد من بيايد. کسى رفت و به اتّفاق چند بازرگان بازگشت. |
|
عزيز، به کالائى چند نگاه کرد و در ميان بازرگانان تاجرى بود که دوبينىهاى سوزناک و عاشقانه مىخواند، و پارچهاى به دور کمر خود بسته بود. پارچه نگاه عزيز را جلب کرد و از بازرگان پرسيد، اين ديگر چيست، و تازه اين همه آوازخوانى براى که هست. بازرگان آهى بلند سر داد و گفت: 'اى شاهزاده دست از دلم بردار که سرگذشت من خيلى غمبار است.' عزيز گفت: 'غم که همهجا هست، اما غم تو، چه غمى است که اينجا هم که صحبت از معامله است، رهايت نمىکند؟' بازرگان که عزيز را همصحبتى آگاه يافت، شالِ دور کمر خود را باز کرد، و تصوير دلنشين و زيبائي، که از آنِ پرىروئى بود، به او نشان داد، و گفت: 'اين طلاکاريِ روى پارچه، عکس همانى است که داغ جدائى بر دلم نهاده است!' و شروع به اشکبارى کرد. |
|
شاهزاده عزيز به مطلب حساس شد و به بازرگان گفت: 'اگر سرّى نهان در کار نيست، قصهٔ خود را بازگوى تا شايد براى من هم عبرتآور باشد!' |
|
بازرگان گفت: 'بنشين و گوش کن، بازرگانزادهام، دخترعموئى داشتم که پس از مرگ پدر و مادرش به خانهٔ ما آمد، و پس از چندى ميانمان عشقى آتشين پيدا شد، پس پدرم بر آن گشت ما را نامزد کند و شب عروسى فرا آمد. همه حضور يافتند، بهجز دوستى نزديک که او را به عروسى فرا خوانده بودم. چون نيامد، دلواپس شدم، و بهسوى خانهاش به راه افتادم، اما در کمر کوچه، در حالىکه عرق فراوانى از تن و صورت من فرو مىريخت، دستمالى زيبا به روى سرم افتاد و از سرم به روى زمين در غلتيد. خم شدم و آن را برداشتم و چون کمر راست کردم در پس دريچهاى ماهروئى ديدم که تا به آن روز نديده بودم. او چون نگاه مرا ديد انگشت به دهان برد و پس از آن دو انگشت خود را به درون سينههايش فرو کرد، و بىآنکه حرفى بزند. دريچه را بست و رفت، من در پاى پنجره حواس خود را از دست دادم و ساعتها آنجا ماندم به خود که آمدم، ديدم نه به خانهٔ آن دوست رفتهام، و نه به خانهٔ خويش که شب دامادىام در آن بود، بازگشتهام! تندى خود را به خانه رساندم، ميهمانان همه رفته بودند و دخترعمويم گريان پرسيد: 'کجا بودي؟' و از آنجا که او را دوست داشتم، دروغ روا نديدم و هر چه پيش آمده بود، گفتم، و او گفت: 'از اين واقعه خود را دور بدار، که آن را ميمون نمىبينم!' و افزود: 'پدرت چون از غيب تو آگاه شد، پيش ميهمانان سرافکنده گرديد و سوگند ياد کرد که تا سال ديگر راضى به عروسى ما نشود!' |
|
سپيدهٔ صبح سر نزده، به کوچه رفتم و خود را به پاى آن دريچه رساندم، اما با آنکه به ماه و سال دورِ آن دريچه گشتم، هرگز آن پرىرو را نديدم. سر سال شد و من عروسى نگرفتم و دخترعمويم به دق دچار شد و مُرد. دردم دو چندان شد و به عذابِ بيشتر افتادم و دست آخر راه شهر به شهر را پيش گرفتم، و آواره گشتم. تا آنکه روزى به ميهمانخانهاى رسيدم و هنوز نشسته بودم که پيرزنى به نزدم آمد و گفت: 'خاتون من تو را فرا خوانده و حال با من بيا.' از جا برخاستم و به دنبال پيرزن به راه افتادم. تا آنکه به قصرى بس بزرگ رسيدم. پيرزن مرا به اتاق برد، و در آنجا، آن پرىروى را ديدم که در انتظارم بود. غم مرگ دخترعموى خود را فراموش کردم و به آغوش او درخزيدم. |
|
چند روز گذشت و من با پرى به کيف بودم، و هرگز به باور نمىآورم که سرّى هست. روزى پرىروى به اتاقم آمد و به همراه، غذاى فراوان آورده بود و پس از صحبتى کوتاه آنجا را ترک گفت، و در اتاق را به روى من قفل کرد و تا چهل روز مرا تنها گذاشت. سر چهل روز در اتاق را گشود، و باز به همراه، غذاى فراوان آورده بود. پس چندى با من به گفتوگو نشست و دوباره رفت و در اتاق را هم از پشت قفل کرد. من گريه کردم و ناله سر دادم و هيچ پاسخى از آن سوى نمىآمد، و باز چهل روز گذشت و سروکلهٔ او پيدا شد و به همراه همان آورده بود که در دوبار ديگر آورده بود. چندى نشست و سپس برخاست و من از وضع ناخواسته سخن گفتم و به مرگ دخترعمويم که مسببش من بودم، اشاره کردم و از آن پرىروى پرسيدم تا کى در اين مکان بايد زندانى باشم. گفت تا به زمانىکه موهايت چون برف زمستان سفيد شود. ناله کردم و او عصبانى شد، و چنان سيلىاى بر من زد، که نفهميدم چه بر سرم آمد. چشم که باز کردم، در بيابان بىآب و علف روى زمين افتاده بودم و تنها چيزى که در کنارم بود، تصوير خودش بود که هماکنون در همهجا به همراه من است. |
|
بازرگانزاده، که اوسنهٔ خود را تمام کرد، آهى سر داد و گفت: 'اکنون هم داغ مرگ دخترعمويم را به سينه مىکشم، و هم در به در به دنبال آن پرىروى هستم!' |
|
عزيز که اسير زيبائى عکس پرى شده بود، به تاجرزاده گفت: 'با حرفهايت و ديدن اين عکس، فکر مرا هم ديگرگون کردي، و حال غذا را ميهمان ما باش!' |
|
غروب هنگام عزيز به شهر بازگشت و پيوسته به صاحب آن عکس فرو مىکرد و چون پادشاه شهر سبز پى به قضيه برد، گفت: 'اين تصوير که تو از آن صحبت مىکني، از آنِ پرىزادان است، و درگيرى آن، بدبختى خواهد آورد.' |
|
از آن روز هر چند عزيز به غم گرفتار آمد، اما پادشاه شهر سبز بىکار نشست و دختر برادر خود را، که زيبا و عاقله بود، به عقد عزيز درآورد و چنان عروسيِ مفصلى گرفت که سالها در خاطر مردم آن ديار ماند. |
|
ـ شهزادهٔ شهر سبز |
ـ اوسنههاى عاشقى ص ۹۵ |
ـ گردآورنده: محسن ميهندوست |
ـ نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |