شوهر باغيرت
شوهر باغيرت
|
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. زنش مرد. مدت پنج، شش ماهى که گذشت، درِ همسايه دورش جمع شدند. گفتند: 'يه زن بگير! مرد زن مىخواد، مرد که بىزن نمىتونه زندگى کنه؟' گفت: 'بسيار خوب پس بَرام يه دخترى نجيبِ خوبى پيدا کنيد و برام بگيريد!' فاميل و قوم خويش، اينها رفتند و به زن براش گرفتند. |
|
مرتيکه دو سه ماهى که گذشت يه ضعيفه مىگفت: 'تو زني؟ زن اون بود که مرد!' اين زنيکه مىگفت: 'يقين من کثيفم.' اطاق رو جارو مىکرد، تميز مىکرد، نظافت مىداد پاکيزه مىکرد. باز شب مرتيکه مىآمد، مىگفت: 'برو گم شو، تو زني؟ زن اون بود که مرد!' گفت: 'يقين خودم کثيفم!' از امشب شروع کرد خودشو تميز کردن، توالت کرد. باز مرتيکه آمد، گفت: 'تو زني؟ زن اون بود که مرد!' |
|
پا شد، رفت پهلو همسادهها، گفت: 'بابا اون چکار مىکرد؟ من هر کارى مىکنم، هر شب مياد، مىگه: تو زني؟ زن اون بود که مرد! نمىدونم اون زنش چکار مىکرده؟' همسادهها گفتند: 'والله ما نمىتونيم پشت سر مرده غيبت کنيم، اما اينطورى که مىگن براى اين پشت بود. اين اگه مىرفت نونشو مىآورد، اون هم مىرفت گوشتشو بار مىکرد، حالا از خودش مىگرفت يا از خودش بار مىکرد، اما نمىدونيم.' ضعيفه گفت: 'خوب اينکه اهميتى نداره.' |
|
امروز دست و روشو شست، يه توالتى کرد، رفت در دکون قصابى يه گوشه ابروئى نشون داد، گفت: 'آقا ممکنه پنج سير گوشت نسيه به ما بدي؟' قصابه گفت: 'خانم چرا ممکن نيست؟ هر چه بخواهى مىدم.' گفت: 'پنج سير گوشت بديد، سه شُهى هم دستى بديد که حسابمون سر راست بشه!' گفت: 'بسيار خوب.' گوشتو گرفت و با سه شُهي، يه شُهى داد نخود لوبيا، يه شُهى داد خاکه، يه شُهى داد هيزم. آمد و گوشتو بار کرد. |
|
شب مرده که آمد تو خانه، دماغشو کشيد بالا، ديد بوى گوشت مياد، گفت: 'زنيکه گوشت بار کردي؟' گفت: 'بله.' گفت: 'بهبهبه، پاشو يکيش بيار، ببينيم.' ضعيفه پا شد و گوشتو کشيد و آورد و خوردند و خوابيدند. |
|
فردا رفت در دکون قصابه، گفت: 'آقا امشب براى من مهمان آمده، شما ممکنه گوشت و روغن و برنج به ما بدين؟ اونوقت حساب مىکنيم، يهجورى [حساب] مىکنيم.' قصابه گفت: 'خانم ممکنه، دکون مال خودتونه! هر چه لازم داشته باشيد، بيايد ببريد!' امشب زنيکه آمد، خورشت قورمهسبزى بار کرد، پلو هم پخت و مرتيکه آمد خانه و قورمهسبزى هم که معلومه، گوشت رسوائى داره. مرتيکه گفت: 'خورشت قورمهسبزى بار کردي؟' گفت: 'بله، پلو هم پختم.' گفت: 'بهبه بارکالله، حالا دارى تازه مىخواى زن بشي!' شامشون خوردند و زنيکه گفت: 'مىدوني، من ديروز رفتم دکون قصابه، ازش گوشت نسيه گرفتم، آوردم و امروز هم رفتم برنج و روغن و گوشت گرفتم و آوردم.' گفت: 'ببين زنيکه، من يه مردى هستم باغيرت. تو روز من نيستم هر کارى مىخواى بکني، هر جاى مىخواى بري، برو و بکن! شب براى من تعريف نکن. اگه براى من تعريف کني، من غيرتم قبول نمىکنه، تو خود داني!' |
|
ـ شوهر باغيرت |
ـ قصههاى مشدى گلينخانم ـ ص ۲۵۷ |
ـ گردآورنده: ل ـ پ ـ الول ساتن |
ـ ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان |
ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴ |
ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴ |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:02 PM
تشکرات از این پست