شنگول و منگول
شنگول و منگول
|
بزى بود که سه تا بچه داشت: شنگولک، منگولک و خاکسترنشينک. |
|
بز بچهها را توى خانه مىگذاشت و مىرفت صحرا، چرا مىکرد. پستانهايش پر شير مىشد و شير را مىآورد و به بچهها مىخوراند. |
|
از قضا يک خرس سر درآورد که بز سه تا بچهٔ ترگل ورگل دارد. اين بود که يک روز آمد پشتبام و بنا کرد به پا کوبيدن. |
|
بز گفت: 'چه کسى پشتبام است؟' خرس گفت: 'منم.' بز گفت: 'برو، عروسى تو اينجا نيست.' و خرس رفت. اما عصبانى شد که چرا بز چنان حرفى به او زده است. |
|
فردا که شد، خرس رفت و در خانهٔ بز را شکست و سه تا بچههايش را خورد. بز که از صحرا برگشت. اثرى از بچهها نديد. کوزهاى ماست برداشت و براى خرس پيغام فرستاد که: 'اگر راست مىگوئى بيا برويم پيش آهنگر تا براى ما شاخ بسازد و بتوانيم با هم بجنگيم.' خرس که پيغام بز را شنيد انبانى از 'چس' برداشت و به راه افتاد. |
|
نزد آهنگر که رفتند، آهنگر ماست را خالى کرد و براى بز شاخ آهنى گذاشت و شاخى از 'پلم (Palam، گياهى است وحشى که در کنار رودخانهها و جاهاى مرطوب مىرويد).' براى خرس. بعد خرس به بز گفت: 'براى جنگ حاضرم.' |
|
آمدند کنار ده. بز با شاخ آهنيش زد و شاخ خرس را به گوشهاى انداخت. خرس گفت: 'نه! اين را قبول ندارم.' بز گفت: 'که مىتواند تمام اين نمک را بخورد؟' ـ از قضا بار نمکى آنجا بود ـ بز پوزهاش را روى نمک گذاشت اما نخورد. نوبت خرس که رسيد، خرس شروع کرد به خوردن نمک، و تمام نمک را خورد. تشنهاش شد بهطرف رودخانه رفتند. به رودخانه که رسيدند بز گفت: 'که مىتواند از اين سر رودخانه به آن سر بپرد؟' و بعد جست زد به آن طرف رودخانه. خرس که از بس نمک و آبخورده بود، سنگين شده بود، همينکه خواست از رودخانه بپرد، افتاد روى يک سنگ سفيد و دو نيم شد. |
|
بچههاى بز از شکم خرس بيرون آمدند و با بز به خانه برگشتند. |
|
ـ شنگول و منگول |
ـ افسانههاى اشکوربالا ـ ص ۲۵ |
ـ گردآورنده: کاظم سادات اشکورى |
ـ از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ـ ۱۳۵۲ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:02 PM
تشکرات از این پست