شکار لنگ
شکار لنگ
|
روزى بود و روزگارى بود. در زمانهاى بسيار قديم مردى يک دختر و يک پسر داشت و مادرشان مرده بود و مرد، زن ديگرى گرفته بود. زن تازه، دختر و پسر شوهرش را خيلى آزار و اذيت مىکرد. لباس درست به آنها نمىپوشانيد، خوراک درست به آنها نمىداد و کارهاى سنگين به آنها مىداد. از آنجائىکه مرد، زن تازهاش را دوست مىداشت به کارهاى بد او اهمّيت نمىداد و هر چه دختر و پسر پهلوى پدرشان از دست زن پدر شکايت مىکردند، پدر اعتنا نمىکرد. تا روزى که پدر با زنش به صحرا رفته بود و تفريح مىکردند، دختر و پسر هم شور شده از خانه پا به فرار گذاشتند و شب برو، روز برو... سر به بيابان گذاشتند. تا پس از چند شبانهروز به درخت بزرگى رسيدند. ديگر از تشنگى و گرسنگى حال نداشتند و لباس بر آنها نبود. دختر که ديد تمام لباسهايش پاره است و تمام بدنش پيداست، ناچار بالاى درخت رفت و نشست و پسر که از دختر کمى کوچکتر بود زير درخت خوابيد. سوارى با اسب از آنجا مىگذشت، آنها را ديد. جلو آمد و احوال آنها را پرسيد. پسر گفت: 'از تشنگى طاقت نداريم و چيزى نمانده که هلاک شويم.' در همين اثناء مرد چشمش به دخترى افتاد که روى درخت نشسته بود. دختر فوراً روى از او برگردانيد و گفت: 'اى سوار مرا نگاه نکن که من لخت هستم و اينکار گناه است.' سوار گفت: 'من نگاه نمىکنم و تو بهجاى فرزند من هستي.' و چند دست لباس از داخل خورجين اسبش بيرون آورد و به دختر داد و دختر آنها را پوشيد و از درخت پائين آمد و پرسيد: 'اينجاها آب کجا گير مىآيد؟' سوار گفت: 'مقدار ديگر راه برويد به چند جوى آب مىرسيد که به ترتيب اولى مال شير، دومى ببر، سومى پلنگ و همينطور گاو، خر، گوسفند و بالاخره يکى مانده به آخر متعلق به شکار است و آخرين جوى آب متعلق به آدم است و شما از آخرين جوى آب بخوريد.' |
|
دختر از سوار تشکر کرد و با برادرش مقدارى راه پيمودند؛ به چشمهٔ آبى رسيدند. پسر طاقتش به سر رفته بود. خواست آب بنوشد. خواهر مانع او شد، چون که مال شير بود و همينطور به دومى رسيدند. پسر خواست آب بنوشد، دختر مانع او شد. تا يکى مانده به آخر که متعلق به شکار بود، پسر لب آب از تشنگى غش کرد و بر لب آب افتاد و يک سينهٔ سيرى آب خورد و هر چه خواهرش به او اصرار کرد که نخورد، نتوانست جلو او را بگيرد. يک دفعه به شکل يک شکارى درآمد که يک خردهاى هم مىلنگيد و دختر از اين پيشآمد خيلى دلخور شد. مقدارى راه رفت. از آخرين جوى آب که مال آدمها بود، مقدارى نوشيد و همراه برادر خود ابوالقاسم که بهصورت شکارى لنگ درآمده بود، سر به بيابان گذاشتند. همينطور که مىرفتند ناگهان چشم پسر پادشاه که براى شکار آمده بود به آهوئى لنگ خورد که همراه دخترى زيبا حرکت مىکند. نزديک آمد از حال دختر پرسيد. دختر با چشم گريان سرگذشت خود را بازگو کرد. پسر پادشاه که عاشق بيقرار دختر شده بود، دختر و شکار را به خانه برد و اطاق مخصوصى براى آهو درست کرد. با خوراک خوب و قاتق خوب. دختر را هم به عقد خود درآورد و با او عروسى کرد. از طرفى پسر پادشاه قبلاً قرار بود با يکى از دختران شهر خودش که همسايه آنها بود عروسى کند، ولى با ديدن اين دختر از آن يکى منصرف شد. دختر همسايه و مادرش درصدد از بين بردن دختر و آهو برآمدند. از قضا، روزى پسر پادشاه دوباره عزم شکار کرد و در هنگام راه افتادن دختر را صدا زد و به او گفت: 'موقعىکه از شکار برگشتم هفت تا نارنج از پشت ديوار به داخل قصر مىاندازم، وقتىکه نارنج هفتمى را انداختم در قصر را باز مىکنى و من داخل مىشوم وگرنه به روى هيچکس در را باز نمىکني.' دختر قبول کرد و پسر پادشاه رفت. |
|
زن همسايه که با دختر دشمنى داشت روى بام خانهاش گوش مىداد تمام حرفهاى پسر پادشاه و قرارى که گذاشتند و انداختن نارنج را فهميد و نزد دختر خودش آمد و مطلب را بازگو کرد و گفت: 'حالا بهترين موقع است که او را از بين ببريم و تو جايش را بگيري.' دختر هم خوشحال شد. نزديک آمدن پسر پادشاه، زن همسايه هفت عدد نارنج برداشت و نزديک قصر شد و در قصر پادشاه انداخت و دختر در را باز کرد. ناگهان چشمش به زنى افتاد. دختر پرسيد: 'کيستى و چه مىخواهي؟' زن جواب داد از اقوام پادشاه هستم و پسر پادشاه خودش به من گفته که وقتى من نيستم به قصر برو و نگذار که زنم تنها باشد و ضمناً گفته موقعىکه مىخواهى به قصر من وارد شوي، هفت عدد نارنج همراه ببر و در قصر بينداز وگرنه در قصر را براى تو باز نمىکنند. دختر که حرفهاى زن را شنيد، او را به داخل قصر راه داد و خيال کرد که حرفهاى او راست است و در حياط قصر قالى فرش کرد و زن روى آن نشست و دختر به داخل اطاق قصر رفت که شربت و شيرينى جهت زن همسايه بياورد. زن همسايه که روى قالى نشسته بود متوجه شد که در نزديک آنجائىکه نشسته، چاهى کندهاند و سر آن باز است. |
|
فوراً قالى را کشيد و روى چاه انداخت بهطورى که نصف قالى روى چاه و نصفهٔ ديگرى روى زمين بود و معلوم نمىشد. همينکه دختر از داخل قصر مقدارى شربت و شيرينى براى زن همسايه آورد، زن همسايه شيرينى و شربتها را از او گرفت و زياد تعارف و اصرار کرد که پهلويش بنشيند. همينکه دختر آمد که پهلوى زن بنشيند. قالى در چاه فرو رفت و دختر در چاه افتاد. البته چاه هنوز آبى نشده بود و آب نداشت و دختر هم از پسر پادشاه حامله بود. چند روز گرسنه و تشنه در چاه بود و در همان جا زائيد و يک دختر و يک پسر به دنيا آورد. آهو که به چشم خود اين واقعه را ديده بود، صدا مىداد و اطراف چاه مىگشت. زن همسايه فوراً قالى را جمع کرد و دختر خودش را بهصورت زن پسر پادشاه درآورد ولى کمى رنگش زردتر از زن پسر پادشاه بود و بهجاى زن پسر پادشاه در قصر زندگى مىکرد تا روز هفتم پسر پادشاه از شکار آمد و هفت عدد نارنج انداخت و دختر در را باز کرد و پسر پادشاه که ديد رنگ رخسار زنش خيلى زرد است علتش را پرسيد. دختر گفت: 'در نبودن تو مريض شدهام و خونريزى کردهام و پيرزنهاى محل به من مىگويند بايد سر آهوئى که در قصر است ببرى و گوشتش را کباب کني.' پسر پادشاه قبول کرد و گفت آهو را بگير که گوشتش را کباب کنم. پسر پادشاه پيش خود فکر کرد که لابد مريضى او خيلى مهم است که حاضر شده گوشت برادرش را بخورد. آهو دانست که مىخواهند سرش را جدا کنند. همينکه دختر دنبال آهو دويد آهو اطراف چاه شروع به دويدن کرد و با صداى بلند چنين گفت: 'دت شاهون مه کناره، پس شاهون مه کناره، پلکم چنگ چناره، هر که سر ابوالقاسم ببره خدا کورش بکند.' |
|
چندين مرتبه اين گفتهها تکرار شد. پسر پادشاه صدائى که از ته چاه بيرون مىآمد شنيد و گفت: 'صبر کن.' درست گوش داد و فهميد که صداى زنش است و نگاهى به دختر که دنبال آهو مىکرد انداخت و درست او را نگاه کرد شک کرد که زنش است يا نه. زن خود را که در چاه بود صدا زد. او فوراً جواب داد و پسر پادشاه آدمى در چاه فرستاد و او را بيرون آورد و بسيار خوشحال شد که دو فرزند نصيبش شده و زن پسر پادشاه حکايت افتادن در چاه را نقل کرد. شاهزاده فوراً دستور داد سر دختر خيانتکار را جدا کردند و از گوشتش حليمى ساختند و به تمام خانهها خبر کردند، از جمله به خانهٔ زن همسايه هم بردند. زن همسايه خوشحال شد که پسر پادشاه خيانت آنها را نفهميده و برايشان حليم فرستاده همينکه شروع به خوردن کرد ناگهان حلقهاى که در انگشت دخترش بود در حليم ديد. خيلى تعجب کرد و سراسيمه به خانه پسر پادشاه رفت. مثل اينکه با پاى خود به جلادخانه مىرود. همينکه رسيد و اثرى از دختر خود نديد، شروع به داد و فرياد گذاشت. تمام مردم محل جمع شدند. پسر پادشاه از خيانتى که به او کرده بود و زن آبستن و بىگناه را در چاه انداخته بود، براى مردم گفت. پادشاه که از ماجرا خبر شده بود، دستور داد تا دو اسب يکى گرسنه و ديگرى تشنه بستند و مقدارى جو در ظرفى کردند و به راه دور گذاشتند و مقدارى آب هم در ظرف ديگرى گذاشتند و بهطرف مقابل نهادند و اسبها را 'هي' کردند. اسب گرسنه شروع به دويدن بهطرف جو کرد و اسب تشنه شروع به دويدن به طرف آب و در نتيجه زن از وسط دو نصف شد و نعش را به دور انداختند و ساليان دراز پسر پادشاه با زن و فرزندش زندگى کردند و آهو هم در قصر زندگى مىکرد. |
|
ـ شکار لنگ |
ـ عروسک سنگ صبور (قصههاى ايرانى جلد سوم) ص ۱۱۰ |
ـ گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:02 PM
تشکرات از این پست