شغالِ بىدُم (۲)
|
مهزيار گفت: 'اى بدجنس خيال کردى حرفهايت را باور کردم. به خدا کبابت مىکنم.' اين را گفت و شال کمرش را وا کرد، انداخت گردن شغال و کشانکشان بُردش تا نزديک يک درختي. آن وقت از دُم به شاخهٔ درخت آويزانش کرد و گفت: 'يک شب تا صبح آويزان باش تا فردا از گلو آويزانت کنم.' شغال ديد بدگيرى کرده است و مهزيار بهخاطر از دست دادن گوسفندهايش، بدجورى ناراحت است و فردا صبح او را از گلو به صُلابه مىکشد. چارهاى نداشت جز آنکه چشم از دُم بپوشد و با دندان خودش دم را بِجَود و بِکَند. نزديکهاى سحر، دُم را گاز گرفت و جويد و گِرپى افتاد به زمين. مهزيار دويد بيرون ببيند چه خبر است، ديد شغال دمش به گَلِ درخت است و خودش دارد مىگريزد. فرياد زد: 'آى شغال، اگر پرنده بشوى و به هوا ببرى و اگر ماهى بشوى و به دريا بروى روزت گيرت مىآورم. نشانِ خوبى هم داري، بىدُم هستي.' |
|
شغال ديد بدجورى شد. بىدُمى نشان خوبى است براى پيدا کردنش، رفت توى اين فکر که براى روزِ مبادا، يک دسته شغالِ بىدم درست کند و اگر روزى گرفتار شد بگويد مناز تيرهٔ بىدُمها هستم و ما يکى دو تا نيستيم و زياد هستيم و آنها را نشان بدهد. |
|
شغال، اينوَر و آنوَر مىگشت تا به يک باغ رسيد. رفت بالاى تپهاى و زوزوه کشيد. پنجاه شصت تا شغال دورش جمع شدند و آنوقت به آنها گفت: 'اى شغالها! من هميشه به فکر شما بوده و هستم و نگران گرسنگى شما. باغ خوبى پيدا کردم که ميوههاى خوبى دارد، گلابي، انگور و هر چه دلتان بخواهد. بيائيد با هم برويم آنجا و هر چه دلتان مىخواهد ميوه بخوريد.' شغالها پذيرفتند و رفتند. |
|
از آنطرف هم رفت پيشِ باغبان و گفت: 'يک دسته از شغالها رفتهاند توى باغ ميوه و دارند ميوههاى تو را مىخورند و مىچاپند و تو هم چون يک نفري، زورت به آنها نمىرسد. چون تو را دوست دارم، آمدهام که بهت بگويم چه بايد بکنى که ديگر اين شغالها دور و بَرِ باغت نگردند.' باغبان گفت: 'چه کنم؟' گفت: 'با خنده و خوشروئى بيا توى باغ و به آنها بگو که من از سر و صدا و زوزه خوشم نمىآيد. شما سر و صدا راه نيندازيد و کارى بهکار هم نداشته باشيد و از چنگِ هم ميوه نقاپيد. هر کدامتان روى يک شاخه و يا يک درخت برويد و چون مىدانم اينکار را نمىکنيد، بگذاريد من دُمِ هر کدام از شما را به يک شاخه ببندم که نتوانيد نزديک شغال ديگر برويد. بعد که سير شديد دمتان را باز مىکنم برويد دنبال کارتان. شغالها که راضى شدند دُمهاى آنها را قرص و قايم مىبندي، باقى کار با من.' |
|
باغبان اينکارها را کرد و رفت. يک ساعت ديگر شغالِ بىدم آمد. به شغالها گفت: 'خبر داريد باغبان کجا رفته؟' گفتند: 'نه!' گفت: 'رفته اهل ده را خبر کند تا با چوب و چُماق به سراغ شما بيايند. شغالها نگران شدند. يکى دو تا گفتند: 'اين بازى را تو سر ما درآوردي.' اما بقيهٔ شغالها گفتند: 'چه کنيم؟' گفت: 'چارهاى نيست، اگر جانتان را مىخواهيد بايد از دُم بگذريد. شغالها بنا کردن دُمها را جويدن و از شاخه افتادن و پيش از آمدن باغبان، رفتن و گريختن. |
|
بشنويد از مهزيار که از کار شغال خيلى ناراحت و خشمگين بود. مهزيار به خود گفت: 'هر طور شده من بايد اين شغال را گير بياورم و گوش و دماغش را ببرم و مهارش بکنم و دورِ شهر و بازارش بگردانم تا رسوا شود و مردم بدانند که باز آدمىزاد بهتر غم آدمىزاد را مىخورد و هر جانورى با آدم سازش ندارد. |
|
مهزيار، چوبدستىاش را به دست گرفت و رفت به بيابان به سراغِ شغالِ دمبريده. هر چه اين در و آن در گشت خيرى از شغال پيدا نکرد. تا يک روز در سرازيرى تپهاى شغال را گير آورد، چوب را کشيد که سر و مغزش را داغون کند، شغال رفت عقب و گفت: |
|
ـ من که کارى به تو نکردهام. چرا مىخواهى به من آزار برساني! |
|
ـ تو کارى نکردي؟! تو تمام مرغ و خروسها و بز و گوسفندهاى مرا از بين بردى و خوردي! |
|
ـ آن شغال ديگرى بوده، من نبودم! |
|
ـ من نشانى دارم! |
|
ـ چه نشاني؟ |
|
ـ بىدُمى تو! |
|
شغال خندهاى کرد و گفت: 'اينطور گناهکاران را مىگيرند؟ اگر يک شغال دمبريدهاى به تو زيان رسانده، شغالهاى دمبريدهٔ ديگر چه گناهى دارند؟ ما يک خانواده هستيم که مردهامان دم ندارند. باور ندارى نشانت مىدهم.' |
|
شغال زوزهاى کشيد و از گوشه و کنار، شغالهاى بىدُم دورش جمع شدند. مهزيار شرمنده شد و گفت: 'ببخشيد من نمىدانستم که شما بىدُمِ مادرزاديد.' |
|
يکى دو شغالى که به بدجنسى او پى برده بودند گفتند: 'ما بىدُم مادرزاد نيستيم. ما براى اينکه گير نيفتيم دم خودمان را جويديم و کنديم. مهزيار گفت: 'حکايت خودتان را براى من بگوئيد.' شغالها از اول تا آخر سرگذشتِ خودشان را براى مهزيار گفتند. مهزيار فهميد که اين، همان شغال است. گفت: 'اى بدجنس تو براى پيشرفت کارت به شغالها هم نارو زدي. آنوقت همهٔ شغالها فهميدند که اين بلا را او به سرشان آورده. مهزيار آن شغال را به کمک شغالهاى ديگر گرفت و به درخت تنومندى از گلو آويزان کرد تا پندى باشد براى همهٔ جانوران. |
|
ـ شغال بىدم |
ـ افسانهها ـ جلد دوم ص ۷۷ |
ـ گردآورنده: فضلالله مهتدى (صبحي) |
ـ ويراستار: جلالالدين طه |
ـ انتشارات جامي، چاپ اول ۱۳۷۷ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |