شغالِ بىدُم
شغالِ بىدُم
|
يکى بود، يکى نبود. در روزگارهاى پيش مردى بود مهزيار نام. بىپول و بىنوا. هميشه آرزو مىکرد که يک شکم سير، نان بخورد و شِندرغازى پسانداز کند و رزي، به زيارتِ خانهٔ خدا برود. زد و روزگار، آرزويش را پيش چشمش آورد شبي، ميان چلهٔ زمستان توى کلبهاش نشسته بود که مادهبزى از گله جدا مانده به او پناه آورد و با شاخش در کلبه را زد و باز کرد و رفت تو. مهزيار، بُز را به خانه راه داد و ازش نگهدارى کرد تا پس از دو سه ماهي، بز دوقلو زائيد. سر سال، بزغالهها هم دوقلو زائيدند و از همين راه دارائى بههم زد. خانه و باغى فراهم کرد و گلهاى به راه انداخت و شد يک مرد ثروتمند. اما دلسوز و سخاوتمند نبود و از آدمهاى بىچاره و بىنوا دستگيرى نمىکرد. فقط کارش شده بود ثروت جمع کردن. در خانه، مرغ و خروسهاى زيادى نگه مىداشت و همه چاق و پرگوشت بودند. براى اينکه گاهى بکشد و بخورد. |
|
يک روز ديد که مرغ و خروسها کم مىشوند. نگو، در همسايگىاش شغالى بود که بلاى جان مرغها و خروسها بود. هر شب خودش را به حياط مىرساند و يکى دو تا از مرغ و خروسها را مىگرفت و خفه مىکرد و مىبرد و به نيش مىکشيد و مىخورد. مهزيار نمىدانست که اينکار، کار کيست زيرا شغال در گرفتنِ مرغ و خروسها استاد بود. آخر مهزيار، جاى مرغ و خروسها را عوض کرد و آنها را برد توى آغل و بزها و گوسفندها را آورد توى حياط. اينبار که شغال براى دستْبُرد آمد، بهجاى مرغ و خروس، بز و گوسفند ديد. ناراحت شد به فکر افتاد که با گرگى همراه بشود و بعد از اين بهجاى مرغ و خروس، با کمک گرگ، گوسفند و بز بخورد. ولي، باز فکر کرد که شايد گرگ شلوغکارى بکند و همان شب اول، پتهاش را روى آب بيندازد. اين بود که نظرش برگشت و هيچ نگفت و دورادور نگرانِ کار بود تا وقتىکه فهميد مهزيار مىخواهد به زيارتِ خانهٔ خدا برود. يک روز صبح، دست و رو را شست و خودش را تر و تميز کرد و رفت خانهٔ مهزيار، زمين را بوسيد و دست به سينه روى دوزانو نشست. |
|
مرد پرسيد: 'ها! اى شغال چه مىگوئي؟ براى چه آمدي؟' شغال گفت: 'آمدهام که سلامى گفته باشم و ديگر اينکه چون شنيدهام خيال سفر به خانهٔ خدا داري، آمدهام تا اگر مرا به نوکرى بپذيرى در آستانت باشم و من هم ثوابى ببرم و اگر هم در اينجا، کارى داري، در نبودنت کارها را به من بسپري.' |
|
مهزيار، فکر کرد و با خودش گفت: 'من هميشه دلواپسِ گلهٔ خودم بودم که آنها را دستِ کى بسپرم که نَبَرد و نخورد. اگر دستِ آدميزادِ دوپا بسپرم صدجور دوز و کلک جور مىکند و در اسفندماه از هزار ميش که بزايند، دست کم صد تا را براى خودش برمىدارد. حالا خوب شد که شغالِ چهارپا پيدا شد تا از گلهٔ من نگهدارى کند و بعد گفت: 'اى شغال! خيلى دلم مىخواهد که تو را با خودم ببرم تا با هم زيارت کنيم. اما اگر اينجا بمانى و از گلهٔ من پاسدارى کنى بهتر است. عوضش من وقتىکه برگشتم. تو را به آنجا مىفرستم.' |
|
شغال خوشحال شد و گفت: 'بسيار خوب همينکار را مىکنم.' پس از چند روز گله را سپرد دستِ شغال و راهى شد. گوسفندها هر چه داد و فرياد کردند که: 'اى مهزيار! شغال از جنس گرگ است و ما را مىخورد.' گفت: 'نه، مگر هر جانور که از جنسِ گرگ است، گوسفند را مىخورد. سگ هم از جنسِ گرگ است، پس چرا نگهبان شده است؟' |
|
روزى که مهزيار به کجاوه نشست و راه دروازهٔ بلخ را پيش گرفت. شغال آمد و سرى به گوسفندها زد و رفت به سراغِ گرگى که از بچگى با هم دوست بودند و گزارش کارش را به او داد و ورش داشت آورد به سراغِ گوسفندها. همان روز پنج گوسفند را شکم دريدند و خوردند. بُزها وقتى اين را ديدند، چون زير و زرنگتر بودند، در رفتند و قاتى گلههاى ديگران شدند، اما گوسفندهاى تنبل، دانهدانه خوراک گرگ و شغال شدند. |
|
روزها گذشت، ماهها سرآمد. سال به آخر رسيد. چاوش در کوچه و بازار مژدهٔ سلامتى سفرکردهها و آمدنِ آنها را آورد. شغال رفت توى فکر که جوابِ مهزيار را چه بدهد و چه بگويد هنوز فکرش بهجائى نرسيده بود و براى منارِ دزديده چاهى نکنده بود که مهزيار وارد شد و سراغ گوسفندها را گرفت. شغال بنا کرد به زار زار گريه کردن که: 'اى حاجآقا! نمىدانى بعد از تو به ما چه گذشت، در ماهِ اول خبر رسد که کاروانيان بيمارى وبا گرفتند و خيلىها مردند. من دلواپسِ شدم، نذر کردم که اگر خبر تن درستيِ تو به من برسد، صد گوسفند بکشم و گوشتش را ميان بىچارهها و بىنواها پخش کنم. فردا شنيدم که تو تندرست هستي. فورى صد گوسفند کشتم و ميانِ مردم گرسنه پخش کردم. |
|
ماه دوم خبر رسيد که کاروان، راه را گم کرده و از ريگستان سر درآورده و صد نفر از تشنگى جان دادهاند، باز ذکر کردم که اگر خبرِ تن درستى تو به من برسد و تو جزء آن صد نفر نباشي، صد تا گوسفندِ چاق سر ببرم و گوشتش را به خانهٔ بيوهزنان بفرستم. شکر خدا را که روز ديگر خبر رسيد به تو آزارى نرسيده است. صد تا گوسفند را کشتم. |
|
ماهِ سوم خبر رسيد که کاروان را راهزنها زدند و هشتاد نفر را کشتند. نذر کردم که اگر تو جزء آن هشتاد نفر نباشي، اينبار دويست گوسفند بکشم. چهقدر خوشحال شدم که تو جزء آنها نبودي. |
|
اينها همه گذشت. گفتند: 'چاوش آمده است و خبرِ مرگ تو را آورده اشکها ريختم نالهها کردم و برايت سوگ گرفتم و دويست گوسفند هم براى شادى روانِ تو به بىچارهها دادم. بعد از همهٔ اينها چاوش دوم پريروز خبر آورد که مهزيار سُر و مُر و گنده، فردا يا پسفردا به سرخانه و زندگى خودش خواهد آمد. از بس شاد شدم که نتوانستم خوددارى کنم. هر چه گوسفند بود کشتم و به شکرانهٔ تندرستى تو دادم به بىچارهها و با همهٔ اينها، خيلى خوشحالم که باز تو را تندرست مىبينم.' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:01 PM
تشکرات از این پست