شغال و روباه
شغال و روباه
|
يکى بود، يکى نبود. در روستائى پيرزنى زندگى مىکرد. پيرزن، مرغى داشت که آن را روى تخممرغها مىخواباند تا جوجههائى داشته باشد. هر چيز به درد بخورى که پيدا مىکرد ـ دانه و نان و ... جلو مرغ مىريخت. تا اينکه مرغش حسابى چاق و چلّه شد. |
|
يک روز، شغال گرسنهاى که زمين را بو مىکرد و دنبال غذا مىگشت، چشمش به لانهٔ مرغ افتاد و مرغ چاق و چله را ديد و زود در گردنش چنگ انداخت و مرغ را بلند کرد و پا به فرار گذاشت. |
|
جوجهها که تازه از تخم بيرون آمده بودند، داد و فرياد کردند و جيغ زدند و مادرشان را صدا کردند. صداى آنها به گوش پيرزن رسيد. پيرزن آمد جلو و به لانه نگاه کرد و ديد که خبرى از مرغ چاقش نيست. فورى فهميد که کار، کار شغال بدجنس است و داد و فرياد راه انداخت: 'اى شغال بىرحم! دست و پايت بشکند، جوجههاى بيچاره را يتيم کردي!' |
|
آنقدر داد زد که همهٔ اهالى روستا صدايش را شنيدند و جلو خانهاش جمع شدند و پرسيدند: 'چه خبر است؟ چه اتفاقى افتاده؟' |
|
پيرزن همه چيز را تعريف کرد و گفت: 'مرغ نازنين من خيلى چاق بود. وزنش ده کيلوئى مىشد. افسوس!' |
|
پيرزن خيلى ناراحت بود و بقيهٔ روستائىها هم ناراحت شدند. |
|
اما از شغال بگوئيم. شغال، مرغ را به دهان داشت و همچنان فرار مىکرد که يک دفعه روباه جلويش سبز شد و گفت: 'آهاى شغال جان! آن پيرزن چرا اينقدر داد و فرياد مىکند؟' |
|
شغال جواب داد: 'روباه عزيز! من که سر درنمىآورم. به خدا تو عمرم، فقط يک بار مرغش را دزديدهام. ببين بهخاطر آن چقدر جيغ مىزند و مىگويد: 'جوجههايم يتيم ماندند، مرغم چاق بود، ده کيلو وزنش مىشد و...' |
|
روباه فکرى به سرش زد و گفت: 'ببينم آقا شغاله! مگر مرغ هم ده کيلو وزنش مىشود؟ نکند پيرزن دروغ مىگويد! بگذار من با دستم وزنش را اندازه بگيرم، شايد وزنش به ده کيلو نرسد.' |
|
شغال گفت: 'روباه عزيز! واقعاً عقلت خيلى خوب کار مىکند. مرا ببين که داشتم حرف پيرزن را باور مىکردم. خوب، اندازه بگير. ببينم وزنش چهقدر است.' |
|
روباه مرغ را از شغال گرفت و در دستش چرخى داد و سريع اين دست و آن دست کرد و دور خودش چرخيد؛ طورىکه شغال گيج شد و روباه از فرصت استفاده کرد و مرغ را قورت داد. شغال نادان که متوجه نشده بود. پرسيد: 'خب، آقا روباهه! وزنش چهقدر شد؟' |
|
روباه جواب داد: 'دوست عزيز! تا دير نشده برو به پيرزن بگو اينقدر داد و فرياد راه نيندازد. ده کيلو کجا بود؟ مرغش حتّى شکم من يکى را هم نتوانست سير کند!' |
|
شغال تازه متوجه شد که گول خورده است. ولى ديگر کار از کار گذشته بود. روباه آرام به راه افتاد و گفت: 'خداحافظ، باز مىبينمت!' |
|
ـ شغال و روباه |
ـ افسانههاى ترکمن ص ۷۸ |
ـ عبدالرحمن ديهجى |
ـ نشر افق چاپ سوم ۱۳۷۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 6:01 PM
تشکرات از این پست