شبى با درويش
|
پادشاهى بود که لباس درويشى به تن مىکرد و کشکول درويش به شانه مىانداخت و در کوچه و بازار به ميان مردم مىرفت. روزى شاه به مرد خارکشى رسيد و گفت: 'اى مرد به کجا مىروي؟' گفت: 'به خانه.' گفت: 'امشب را به من درويش پناه مىدهي؟' گفت: 'بيا تا برويم.' مرد خارکش و درويش که همان شاه بود، بهسوى خانهٔ خارکش به راه افتادند. و چون به رودى رسيدند، درويش گفت: 'بگذار بگويم پلى بر آن بزنند، تا عبور کنيم.' مرد گفت: 'اى درويش خيالت کجاست، به آب بزن تا به آن سوى برسيم.' هر دو به آب زدند و به آن سوى رود رسيدند که دهکدهاى در آنجا قرار داشت. چون به نزديک خانهٔ مرد خارکش رسيدند، شاه چشمش به 'خيرات(۱)' افتاد، گفت: 'اى خارکش تا همينجا که بر تو زحمت دادم بس است، شب را در خيرات مىگذرانم.' و پس از آن همينکه از مرد خارکش خواست جدا بشود، گفت: 'اى مرد چون به خانهٔ خود وارد شدى ياالله کن.' و رفت. |
|
(۱) بخشش و خير کردن، و در اينجا به معناى جا و مکانى که مردم تنگدست و گذرنده در آن مىخوابيدند و اطعام مىشدند، خيراتخانه و هم، آنچه در هنگام 'چراغ برات' خيرات کنند. |
|
مرد خارکش چون به خانهٔ خود شد ياالله نکرد و ناگاه ديد که دختر بالغش لخت در حوض خانه غوطه مىخورد. گفت: 'اى دادِ بىداد، چه بد شد که گوش به گفتهٔ درويش نکردم! و دُچار شرمندگى گرديد. دختر که کلام پسرش را شنيده بود پرسيد: 'اى پدر چه شده، و از چه حرف مىزني؟' گفت: 'تا دم خيرات با درويشى بودم که هنگام گذشتن از رود گفت بگذار بگويم پلى بر آن بزنند، و ديگر اينکه بههنگام خداحافظى گفت به خانهٔ خود که شدى ياالله کن!' دختر که باهوش و زرنگ بود، پى برد که آن درويش 'کس' است، تندى لباس به تن کرد و پدرش را روانهٔ خيرات کرد تا درويش را به خانه بياورد. |
|
مرد خارکش به 'خيرات' رفت و به درويش گفت: 'اى باباى درويش در پى تو آمدهام که به خانهٔ من برويم!' گفت باشد و به خانهٔ مرد خارکش آمد دختر سفره انداخت و از درويش پذيرائى کردند، و چون هنگام خواب فرا رسيد: درويش را به اتاقى بردند، و خود در اتاقى ديگر خوابيدند. اما نيمههاى شب دختر از رختخواب بلند شد و به سراغ اتاق درويش رفت و او را بيدار کرد و گفت: 'اى درويش برخيز و مرا به عقد خود درآور، که ميل من به جانب توست!' شاه که از سر شب در اسارت زيبائى دختر قرار گرفته بود، رضايت داد و با هم ازدواج کردند. صبح هنگام پيش از آنکه درويش از خانهٔ مرد خارکش برود، به دختر بازوبند جواهر نشانى داد، و گفت: 'چون حامله شدى و زائيدي، اگر فرزند دختر بود بازوبند را بفروش و خرج او کن، و اگر پسر بود آن را به بازويش ببند!' دختر در همان شب حامله شد و نُه ماه و نُه روز بعد پسرى به دنيا آورد که نشان از پدر بسيار داشت. |
|
زمانى گذشت و پسر بزرگ شد، تا آنکه روزى ضمن بازي، دعوائى پيش آمد و طرف مقابلش گفت: 'اى بىپدر!' پسر بغض کرد و به خانه رفت و دامن مادرش را گرفت و گفت: 'پدر من که بودە، و در کجاست؟' مادر ناگزير به اقرار شد و داستان شبى با درويش را بازگفت، و بازوبند جواهرنشان را به او نشان داد. |
|
سال پشت سال گذشت تا پسر، جوانى برومند شد، و از روستا به شهر رفت و شغل شاگرد قصابى گرفت. حالا او را ابراهيم صدا مىزدند و چنان در زيبائى شهرت يافت که دختران اعيان و اشراف هواى ديدارش را به سر داشتند، تا آنکه روزى دختر وزير، با لباس مبدل به در دکان قصابى رفت و با هر ترفندى بود با ابراهيم دوست شد. |
|
خانهٔ وزير نزديک به دکان قصابى قرار داشت، و دختر که قرار از کف داده بود، دم به دم به پيش ابراهيم مىرفت، تا آنکه روزى گفت: 'اين کافى نيست، و بايد دست بهکارى زد!' . ابراهيم گفت: 'چارهاى جز زدن نقب نيست!' و بر آن شدند که نقبى از خانهٔ وزير به دکان قصابى بزنند. نقب را زدند، و از آن پس ابراهيم و دختر وزير تا کلهٔ سحر با هم بودند و غم روزگار را به فراموشى مىسپردند. |
|
چندى چنين گذشت، تا آنکه باز شبى شاه لباس درويشى به تن کرده بود و تيرزين برداشته بود و دور شهر مىگشت، و در چون به دکان قصابى رسيد، ديد پيهسوزى روشن است و جوانى زيبا در آن قرار دارد. پيش رفت و به ابراهيم گفت: 'اى جوان زيبا مهمان درويش دوست داري؟' گفت: 'دکان قصابى جاى استراحت نيست!' گفت: 'مگر نشنيدى که مهمان حبيب خداست!' گفت: 'بيا داخل و کم گفتوگو کن!' |
|
ابراهيم که بايد به سر قرار مىرفت، حواسش پيش درويش رفت و به پذيرائى از او مشغول شد، تا آنکه دريچهٔ دکان قصابى که در کف قرار داشت، به صدا درآمد و دخترى ماهر و که کنيز بود، از آن سر درآورد و گفت: 'اى ابراهيم از اينکه دير کردهاي، بانوى من نگران است!' گفت: 'درويشى مهمان من است، و امشب را با دم او به صبح خواهم بُرد!' کنيز رفت و بعد باز سر از دريچه بيرون آورد و گفت: 'بانو گفت مهمان حبيب خداست، او را هم بياور!' |
|
ابراهيم و درويش از جاى بلند شدند و به درون نقب رفتند، و لحظهاى نگذشت که سر از جاى دختر برآوردند. ابراهيم با دختر وزير به صحبت نشست، و به درويش گفت: 'کنيز من هم با توست!' شاه که از غضب پيشانيش چين برداشته بود، و قصابى را معشوق دختر وزير خود مىديد، چيزى نگفت و براى آنکه از عاقبت کار سر دربياورد، با کنيز کنار آمد. |
|
سپيده سر نزده، درويش از نقب به در آمد و راهى قصر شد، و بر آن گرديد که دستور قتل جوان قصاب، و دختر وزير را بدهد. اما لختى به فکر افتاد، و با خود گفت: 'اين نهايت ستمگرى است، و بايد چارهاى ديگر انديشه کنم!' |
|
شب که شد، شاه وزير خودش را صدا زد و گفت: 'لباس درويش به تن کن تا امشب را بهجائى که بايد رفت، برويم!' |
|
شاه و وزير با لباس درويش به تکان قصابى رفتند، و ابراهيم از آنان پذيرائى کرد، اما دوباره کنيز از دريچهٔ نقب سر به بالا آورد و گفت که بانويم چشم به راه است، و از اينکه ابراهيم دير کرده است، عصبانى است. |
|
ابراهيم، شاه و وزير، به داخل نقب رفتند، و سر از جايگاه دختر وزير برآوردند، و شاه ديد که بهجاى يک کنيز، دو کنيز پيش دختر وزير است. |
|
آنچه شب پيش اتفاق افتاده بود، براى هر سه باز هم اتفاق افتاد، و از آنجا که شاه از وزير قول گرفته بود، خونسردى خود را حفظ کند، آن شب هم سپرى شد. |
|
فردا روز، ابراهيم رابه قصر شاه فرا خواندند، و چون به آنجا رسيد، که چرم جلادى بر زمين پهن کرده، و قصد زدن گردنش را دارند! دختر وزير را نيز آوردند، و در کنار ابراهيم بر چرم جلادى (پوست گاو، و با پوست شير دبّاغى شده. چرمى که در قديم پهن مىکردند و کسى را که مىخواستند بکُشند و سر بزنند، بر آن مىنشاندند.) نشاندند. |
|
شاه و وزير به تماشا ايستاده بودند، و همينکه جلاد پيراهن ابراهيم را از تن او به در کرد، چشم شاه به بازوبندى افتاد که در آن شب به دختر مرد خارکش داده بود، کلّهاش دود شد و درماند چه کند! تا آنکه به سخن درآمد و گفت: 'اى جلاد دست نگاه دار، با وزير صحبتى دارم!' و پس از آن رو کرد به وزير و گفت: 'اگر فرزند مرا در حال معاشقه با دختر خود مىديدي، چه مىکردي؟' گفت: اى قبلهٔ عالم خشنود مىشدم!' گفت: 'غم به دل راه مده که شير ميش حق بره است!' و هر چه پيش آمده بود، و ديده بود براى وزير باز گفت. |
|
دختر وزير را براى ابراهيم عقد کردند، و قضايا به خير گذشت! |
|
ـ شبى با درويش |
ـ نُه کليد ص ۵۸ |
ـ محسن ميهندوست |
ـ انتشارات ترس چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |