شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل (۵)
شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل (۵)
|
شاهزاده اسماعيل و همراهانش از شهر خارج شدند و يک منزل که رفتند شاهزاده اسماعيل ديد يک سنگى مگله و مىآيد. سنگ تا رسيد به شاهزاده اسماعيل ايستاد. شاهزاده اسماعيل ديد پهلوى سنگ نوشته که: 'برادر تو به دست مادر ديو که خانهاش در سر راه توست به چاه افتاد، تو هم بروي، تو را هم مىکشد. مواظب خودت باش.' سنگ باز گليد و رفت. مقدار زيادى که راه رفتند دوباره شاهزاده اسماعيل ديد که يک سنگ مگله و مىآيد. ايستاد تا سنگ رسيد. ديد پهلوى سنگ مگله و مىآيد. ايستاد تا سنگ رسيد. ديد پهلوى سنگ نوشته: 'مادر ديو طلسم است کشته نمىشود مگر اينکه به جلد يک حيوانى برود.' سنگ گليد و رفت. شاهزاده اسماعيل از اين سنگها و نوشتهها حيران مانده بود. اما خدا را شکر کرد. همينطور که مىرفتند شاهزاده اسماعيل ديد چند تا اطاق ديده مىشود. با نوکرهايش بهطرف اطاقها راندند. رفتند تا رسيدند به اطاقها. شاهزاده ديد يک پيرزنى از اطاقها بيرون آمد و آمد جلو و گفت: 'اى جوان کجا مىروي' شاهزاده اسماعيل گفت: 'من يک غريبم با رفقاى خودم مىروم به ولايتم.' پيرزن گفت: 'حالا غروب است و وقت رفتن نيست. امشب اينجا بمانيد، صبح زود حرکت کنيد.' شاهزاده اسماعيل گفت: 'عيب ندارد، تو يک جائى نشان بده تا ما اسبهايمان را ببنديم.' پيرزن گفت: 'ببريد آن طرف سر آخورها ببنديد.' شاهزاده اسماعيل با نوکرهاش رفتند اسبهايش را بستن. پيرزن گفت: 'حالا بيائيد به اطاق داخل شويد.' شاهزاده اسماعيل با نوکرهايش آمدند. |
|
پيرزن از جلو و آنها از پشت سر داخل شدند. پيرزن به شاهزاده اسماعيل گفت: 'من بروم براى شما نان و غذا بياورم.' رفت و يک مجمعه نان و غذا آورد. و پيش آنها نهاد و رفت. شاهزاده اسماعيل با نوکرهايش مشغول غذا خوردن شدند که شاهزاده اسماعيل بوى برادرش را شنيد و به نوکرهايش گفت: 'بوى برادرم به مشامم مىخورد.' شاهزاده اسماعيل از بچگى بوى برادرش را مىشناخت. در همان قصر پادشاه هم که بودند اگر شاهزاده ابراهيم بهجائى مىرفت شاهزاده اسماعيل مىدانست او در کجاست. شاهزاده اسماعيل از برادرش حرف مىزد که ديد يک گربهاى داخل اطاق شد و آمد در کنار مجمعه نشست. شاهزاده اسماعيل براى گريه يک لقمه نان انداخت. گربه لقمه را خورد و سرش را بالا گرفت و به شاهزاده اسماعيل نگاه کرد. شاهزاده اسماعيل تا چشمش به چشمهاى گربه افتاد ديد عيناً چشمهاى پيرزن است. همان لحظه نوشتهٔ روى سنگ يادش آمد. فهميد که پيرزن به جلد گربه رفته. مجال نداد شمشير را کشيد و زد گربه را دوشقه کرد. |
|
در اين لحظه هوا تيره و تار شد و بعضى صداها از آسمان مىآمد که زهرهٔ انسان آب مىشد. بعد از مدتى که کمکم هوا خوب شد و صداها تمام شد شاهزاده اسماعيل ديد پيرزن در کنار اطاق افتاده و دو نيمه شده فورى خدا را شکر کرد و به نوکرها گفت: 'بلند شويد اطاقها را جستجو کنيم که هر بلائى سر برادرم آمده، بهدست همين پيرزن بوده' نوکرها هر کدام يک اطاق را جستجو کردند. شاهزاده اسماعيل هم به اطاقى که بوى برادرش از آن طرف مىآمد رفت تا داخل اطاق شد، بوى برادرش بيشتر شد. فهميد هر چه هست در همين اطاق است. اما چاه پيدا نبود. ناگهان صداى نالهاى شنيد. خوب که دقت کرد ديد از زير فرش اطاق صدا مىآيد. فرش را کنار زد، ديد يک چاه تاريک گردى است. نگاه کرد ديد ته چاه تاريک است چيزى ديده نمىشود صدا زد: 'برادر! شاهزاده ابراهيم!' شاهزاده ابراهيم که فقط نفسى ازش باقى مانده بود صداى برادرش را شناخت. از ته چاه يک نالهٔ ضعيفى کرد و گفت: 'برادرم به دادم برس که مردم.' شاهزاده اسماعيل، نوکرها را صدا زد آمدند و يک ريسمان به کمرش بست و سر ريسمان را داد به دست نوکرها و گفت: 'آهسته آهسته مرا رها کنيد بروم پائين.' همين که به ته چاه رسيد ديد که کنارههاى چاه همه شمشير و نيزه است و بدن برادرش هم تکه تکه شده و ديگر رمقى که گپ (gop = حرف) بزند ندارد. شاهزاده ابراهيم به هر تل و ولى (val ـ tal = رنج و زحمت) بود. به برادرش حالى کرد که به من دست نزن که مىميرم و گفت: 'تو برو بالا يک داروئى در طاقچهٔ همين اطاق هست. دواى زخمهاى من همان است بياور به زخمهاى بدن من بمال. |
|
شاهزاده اسماعيل شمشيرها و سرنيزهها را از کنارههاى چاه کند و انداخت و صدا زد و به نوکرها گفت: 'مرا بالا بکشيد.' بالا که آمد رفت کنار طاقچهٔ اطاق به همان نشانهاى که شاهزاده ابراهيم داده بود، دارو را پيدا کرد و دوباره برگشت آمد ريسمان را به کمرش بست و به نوکرها گفت: 'کمکم مرا پائين بدهيد تا بروم.' رفت پائين تا به ته چاه رسيد، دوا را که يک روغن سياهى بود به زخمهاى شاهزاده ابراهيم ماليد و فورى زخمهاى شاهزاده ابراهيم خوب شد. برادرها دست به گردن هم انداختند و گريستند بعد شاهزاده اسماعيل گفت: 'تو جان ندارى من تو را به پشت مىگيرم بالا مىبرم.' شاهزاده اسماعيل، شاهزاده ابراهيم را به دوش گرفت و نوکرها را صدا زد و گفت: 'طناب را بکشيد.' نوکرها همگى طناب را گرفتند و کشيدند و به هر زحمتى بود آوردند بالا. تا چشم نوکرها به شاهزاده ابراهيم افتاد خودشان را به پاى شاهزاده انداختند و گفتند: 'خدا را شکر که توانستيم شما را از اينجا نجات بدهيم.' شاهزاده اسماعيل گفت: 'برويم سوار شويم و برويم.' آمدند که اسبها را سوار شوند شاهزاده اسماعيل به يادش آمد که آن داروى سياهرنگ را بردارند. گفت: 'مادرمان بهقدرى در فراق تو گريه کرده که چشمهايش کور شده، از اين دارو بماليم تا بينا شود.' دارو را برداشتند و سوار شدند و به طرف شهر خودشان راه افتادند. چند شبانهروز که رفتند رسيدند به شهر خودشان و يکسر رفتند نزد پادشاه. |
|
دربانها به پادشاه خبر دادند که پسرهايت آمدند. پادشاه از قصر خارج شد. ديد شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل دارند از اسبها پائين مىآيند. تا پادشاه را ديدند، رفتند. به طرف پادشاه. شاهزاده ابراهيم خودش را به آغوش پدرش اننداخت بهقدرى گريه کردند که از هوش رفتند. بعد که به هوش آمدند رفتند به قصر. مادر شاهزاده ابراهيم که چشمهايش کور شده بود صداى او را مىشنفت، اما خودش را نمىديد. شاهزاده اسماعيل از آن روغن سياه به چشمهاى مادرش کشيد و فورى خوب شد. تا چشمش به پسرش افتاد از هوش رفت. بعد از مدتى به هوش آمد. آن وقت شاهزاده ابراهيم در آغوش گرفت و با هم گريستند. بعد پادشاه از شاهزاده اسماعيل پرسيد که تا کجا رفتيد و شاهزاده ابراهيم را کجا پيدا کرديد؟ شاهزاده اسماعيل از اول تا آخر همه را گفت و گفت: 'وقتىکه شاهزاده ابراهيم در چاه افتاد مثل يک لندهٔ (londê) گوشت بود که به ضرب و زور نفسش درمىآمد. آن داروى سياه او را زنده کرد.' بعد پادشاه از شاهزاده ابراهيم پرسيد شاهزاده ابراهيم از اول که درويش او را برد تا وقتىکه به چاه افتاد مو به مو براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه شکر خدا را بهجا آورد که دوباره پسرش را به او بخشيده. بعد پادشاه دستور داد به همهٔ فقراى شهر پول و لباس بدهند. بعد هم تا چند روز جشن بگيرند. بعد شاهزاده ابراهيم به پادشاه گفت: 'اکنون زن من چشم به راه من است بايد بروم او را بياورم.' |
|
پادشاه فرمان داد قشون حاضر شد چند هزار سوار با شاهزاده ابراهيم همراه کرد رفتند بهطرف شهر پادشاهى که شاهزاده ابراهيم دخترش را به زنى گرفته بود. بعد از چند شبانهروز رسيدند. به شهر آنها. به پادشاه خبر دادند که دامادت آمد. پادشاه با قشون به پيشواز رفت و شاهزاده ابراهيم را بغل کرد و بوسيد و با عزت و احترام زياد او را به شهر آورد. شاهزاده ابراهيم با لشکريانش چند روز پيش پادشاه ماندند که خستگى راه از تنشان بيرون برود. بعد از پادشاه اجازه گرفت و زنش را برداشت و بهطرف شهر خودش به راه افتادند. از اين طرف هم چند روز در راه بودند تا رسيدند به نزديک شهر خودشان شاهزاده اسماعيل خبر شد و از شهر براى پيشواز برادرش بيرون رفت. پادشاه هم از آمدن پسر و عروسش خيلى خوشحال شد و دستور داد شهر را چراغان کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند و بعد هم به خوبى و خوشى زندگى کردند. اوسنهٔ (ôsana = قصه و افسانه) ما بهسر رسيد کلاغ به خانهش نرسيد. |
|
ـ شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل |
ـ عروسک سنگ صبور (قصههاى ايرانى جلد سوم) ص ۸۷ |
ـ گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
ـ انتشارات اميرکبير ـ چاپ اول ۱۳۵۵ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 5:44 PM
تشکرات از این پست