عبیدالله، پسر عمر بن خطاب، یکی از سران لشکر معاویه بود.
او، در یکی از روزهای جنگ صفین برای امام حسن علیهالسلام پیام داد: من درخواستی از شما دارم، ساعتی اجازه بده، تا با هم ملاقات کنیم.
امام حسن علیهالسلام جواب مثبت داد و آنها در محلی با هم ملاقات کردند.
عبیدالله، در این ملاقات، با کمال گستاخی و فریبکاری، به امام حسن علیهالسلام گفت: پدرت علی علیهالسلام به قریش ستم کرد و آنها را دشمن خود نمود. آیا تو روا میدانی که او را از خلافت خلع کنی و خودت به جای او بنشینی؟
امام حسن علیهالسلام فرمود: نه، سوگند به خدا! که چنین کاری نخواهد شد.
سپس، آن حضرت خطاب به عبیدالله فرمود: ای پسر خطاب! سوگند به خدا! گویی که من تو را مینگرم که امروز یا فردا، کشته شدهای، شیطان، رفتار و گفتار تو را در نظرت آراسته و تو را فریب داد، ولی تو به زودی به هلاکت میرسی و کشته خواهی شد.
راوی میگوید: سوگند به خدا! آن روز هنوز به غروب نرسیده بود که عبیدالله به دست سپاهیان امام علی علیهالسلام کشته شد.
همان روز، امام حسن علیهالسلام در میدان جنگ، شخصی را دید که کشته شده و مردی نیزهاش را در چشم او استوار نموده و اسبش را به پای او بسته است.
امام حسن علیهالسلام به حاضران فرمود: ببینید این کشته شده و قاتل او کیست؟ آنها دیدند آن کشته شده عبدالله بن عمر است و آن مردی که او را کشته است، مردی از قبیلهی همدان میباشد[1] .
پی نوشت ها:
[1] مناقب آلابیطالب، ج 3، ص 193، سیرهی چهارده معصوم علیهمالسلام ص 259 - 260.