شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل
شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل
|
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم يک پادشاهى بود که پسر نداشت. کمکم پادشاه پير مىشد و جانشينى نداشت. پادشاه خيلى غصه مىخورد، چند سال بود که حکيمها، هر چه دوا و درمان مىکردند که بلکه پادشاه پسردار بشود نمىشد. |
|
يک روز که پادشاه در باغ قصرش قدم مىزد صداى خواندن يک درويش را شنيد از آنجا که دلش تنگ بود، گفت درويش را بياوريد پيش من. نوکرهاى پادشاه رفتند و درويش را آوردند پيش پادشاه. پادشاه از درويش احوالپرسى کرد. درويش گفت: 'اى قبلهٔ عالم، من يک درويش بىچيزى هستم و همينطور مىگردم و مىخوانم و گذران مىکنم.' پادشاه به نوکرانش گفت: 'يک کيسهٔ پول به درويش بدهيد.' درويش پادشاه را دعا کرد و گفت: 'من، قبلهٔ عالم را غصهدار مىبينم. تو که همهکس به فرمانت هستند، ديگر چه غصهاى داري؟' پادشاه آهى کشيد و گفت: 'درست است که من پادشاهم و همهٔ مردم به اطاعت من هستند ولى من جانشين ندارم و خدا به من پسر نداده' درويش گفت: 'من اين غم پادشاه را از بين مىبرم و کارى مىکنم که پادشاه دارى پسرى بشود.' پادشاه گفت: 'اگر اينکار را بتوانى بکنى هر چه بخواهى به تو مىدهم.' درويش گفت: 'من با يک شرط کارى مىکنم که خدا به تو عوض يک پسر دو تا پسر بدهند.' پادشاه گفت: 'هر شرطى باشد قبول مىکنم.' درويش يک سيب سرخ از توبرهاش درآورد و به پادشاه داد و گفت: 'اين سيب سرخ را نصف مىکني، نصفش را خودت مىخورى و نصف ديگرش را هم مىدهى به زنت بخورد، بعد همان شب با او نزديکى مىکني. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به تو دو تا پسر خوب و دوقلو (digani = ديگنى = دوقلو) مىدهد. اسم يکى را بگذار شاهزاده ابراهيم و ديگرى با بگذار شاهزاده اسماعيل. شرط من هم اين است که من پانزده سال ديگر برمىگردم يکى از پسرها را مىبرم يک پسر مال من و يکى هم مال تو.' پادشاه بهقدرى خوشحال شده بود که شرط را قبول کرد، بعد هم با خودش فکر کرد کى مرده و کى زنده؟... شايد درويش تا پانزده سال ديگر بميرد. درويش پادشاه را دعا کرد و رفت. |
|
پادشاه همان وقت به قصر رفت و حال قضيه را از اول تا آخر براى زنش گفت. زن پادشاه خيلى خوشحال شد. پادشاه سيب را نصف کرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به زنش و همان شب هم با او نزديکى کرد به حکم خدا همان شب نطفه بسته شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به پادشاه دو پسر زيباى دوقلو داد. حالا ديگر پادشاه مىخواهد از خوشحالى پر درآورد و پرواز کند. پادشاه فرمان داد همهٔ شهر را چراغان کنند و تا هفت شبانه روز جشن (به لهجهٔ محل: ján) گرفتند و هر چه گدا که در کشورش بود همه را سير کرد. اسم پسرها را هم همانطور که درويش گفته بود. يکى را شاهزاده ابراهيم گذاشتند و يکى را هم شاهزاده اسماعيل. |
|
پادشاه هيچوقت از اين پسرها جدا نمىشد. پسرها هم کمکم بزرگ و کلان مىرفتند (رفتن به معنى شدن است) و روز به روز قشنگتر مىشدند و هر دو هم يک شکل داشتند بهطورى که از هم ايرت (به محلي: ayert = تشخيص) داده نمىشدند. پادشاه کمکم درويش را فراموش کرده بود. تا شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل پانزده ساله شدند. |
|
يک روز ديدند که صداى آواز درويش بلند شد. پادشاه تا صداى درويش را شنيد لرزيد و حالش بههم خورد. اما چاره نداشت، خودش شرط را قبول کرده بود. صداى درويش نزديک (در اصل: رفتهام)تر مىشد تا اينکه آمد به در قصر پادشاه رسيد. پادشاه از قصر بيرون رفت. درويش سلام داد و تعظيم کرد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم من سر وعدهاى که داده بودم آمدم، امانت مرا بده تا ببرم.' پادشاه گفت: 'اى درويش! اين بچهها پانزده سال است که پيش من هستند من به آنها آمخته (مأنوس و انس گرفته) شدهام (در اصل: رفتهام) چطور مىتوانم حالا از خودم جدا کنم؟' درويش گفت: 'اين حرفها به درد من نمىخورد من شرط کردهام تو هم قبول کردهاي.' پادشاه گفت: اى درويش! تو هر قدر پول و طلا و جواهر بخواهى به تو مىدهم، پسر مرا نبر.' درويش گفت: 'اگر پادشاهىات را هم بدهى ممکن نيست.' پادشاه ديد درويش دست برنمىدارد و چارهاى هم ندارد. به درويش گفت: 'هر کدام از پسرها را مىبري، ببر.' |
|
درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت. پادشاه شاهزاده ابراهيم را بغل کرد و بوسيد و گريه کرد. بعد هم شاهزاده اسماعيل برادرش را بغل کرد و بوسيد و گريه کرد. بعد شاهزاده ابراهيم با پادشاه و برادرش خداحافظى کرد و وقتى مىخواست. برود به شاهزاده اسماعيل گفت: 'اين نهالى را که در جلو قصر کاشتهام هميشه آب بده و مواظبت کن. هر وقت ديدى نهال پرميج (permij= پژمرده) رفت بدان که من ناخوش شدهام و بعد هم هر وقت ديدى برگههاى نهال زرد شد و مىريزد بدان که من حال مردن هستم، خودت را به من برسان.' بعد درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت و به راه افتادند. از شهر که بيرون رفتند. درويش جلو افتاد و شاهزاده هم پشت سرش. مقدار زيادى که از شهر دور شدند، شاهزاده ابراهيم ديد يک سنگى از دور مىغلتد (در اصل megella = مگله = مىغلتد و غل مىخورد) و مىآيد تا آمد به نزديک شاهزاده ابراهيم ايستاد. شاهزاده ابراهيم ديد پهلوى سنگ نوشته: 'اين درويش نيست. اين ديو است جادوگر است. مواظب خودت باش.' شاهزاده ابراهيم تا اين نوشته را خواند سنگ به راه افتاد و رفت. بعد از مقدار زيادى که راه رفتند شاهزاده ابراهيم ديد باز هم يک سنگ ديگر غل مىخورد و مىآيد. سنگ به نزديک شاهزاده که رسيد ايستاد. ديد رويِ سنگ نوشتهاند: 'وقتى رسيدى به خانهٔ درويش، درويش به تو مىگويد ذلهاى (zelle= خسته) برو بخسب. اما تو نخوابى که او تو را جادو مىکند و سنگ مىشوي. بگو من خوابم نمىآيد. بعد درويش خودش مىخوابد از خواب که برخاست يک ديگ کلان (بزرگ) روغن روى اجاق مىگذارد؛ به تو مىگويد بلند شو برقص. تو بگو من پسر پادشاهم، نرقصيدهام که رقص بلد باشم تو اول برقص تا من ياد بگيرم. بعد من مىرقصم. همين که درويش بلند شد برقصد خدا را ياد کن در ميان رقص، دست بينداز مچ پاى درويش را بگير و بيندازش ميان ديگ روغن. بعد که درويش را انداختي، هوا تيره و تار مىشود و صداهاى رعد و برق مىشنوى هيچ نترس، باز هم سنگ گليد (gellid = غلتيد) و رفت. |
|
مقدار زيادى که راه رفتند، رسيدند به در يک باغ بزرگي. درويش دستش را ميان ريشش برد و يک دسته آچر (âcar = آچار = کليد) بيرون آورد و در باغ را باز کرد و باز هم کليدها را ميان ريشش نهاد، درويش داخل باغ شد. پشت سرش هم شاهزاده ابراهيم داخل شد به باغ رفتند و رفتند رسيدند به يک چهارراه که يک قصر بزرگ در وسط آن چهارراه بود. درويش، در قصر را باز کرد. به اطاقى داخل شدند که تمام اثاث آن از طلا و نقره بود. چراغهاى زيبا، تختخواب، فرش، پرده، همه چيزش چنان بود که شاهزاده ابراهيم در قصر خودشان نديده بود. درويش به شاهزاده ابراهيم گفت: 'ذلهاى برو بخواب.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'من خوابم نمىآيد.' |
|
درويش خودش رفت روى تخت خوابيد. به شاهزاده ابراهيم گفت: 'مرا باد بزن تا بخوابم.' شاهزاده ابراهيم بالاى سر درويش ايستاد و باد مىزد تا درويش مست خواب شد. شاهزاده ابراهيم بالاى سر درويش ايستاد و باد مىزد تا درويش مست خواب شد. شاهزاده ابراهيم با خودش فکر کرد که اين قصر که اينقدر اطاق دارد آيا در اين اطاقها (در اصل همهجا: خانه) چه چيز هست. بعد به يادش افتاد که درويش يک دسته کليد لاى ريشش قايم کرد. آهسته دست دراز کرد ريش درويش را جستجو کرد تا دسته آچار را پيدا کرد. کليدها را برداشت و رفت که در اطاقها را باز کند. در اطاق اول را که باز کرد، ديد اين اطاق پر از آهو است که همه سنگ شدهاند. رفت در اطاق ديگر را باز کرد ديد در اين اطاق همه آدمها ايستادهاند، اما همه سنگ هستند. رفت در اطاق سوم را باز کرد. ديد دو تا اسب قشنگ با زين و جل و دهنه و يراق، و يک شمشير هم به پهلويش آويزان است ولى آنها همسنگ بود. رفت در اطاق چهارم را که باز کرد ديد در اين اطاق هيچچيزى نيست غير از يک گودال پر از آب زرد. شاهزاده ابراهيم دستش را زد ديد آب اين گودال سخت و محکم است فهميد که اين چشمه طلا است، حالا طلسم شده. |
|
شاهزاده ابراهيم ترسيد در اطاقهاى ديگر را باز کند با خودش فکر کرد ممکن است درويش بيدار شود و ببيند که من نيستم، کليدها هم نيست، آن وقت حتماً مرا خواهد کشت. همان دم برگشت رفت بالا سر درويش. يواشکى آچارها را لاى ريش درويش گذاشت و بادبزن را برداشت و بنا کرد به باد زدن. مدتى که گذشت، درويش بيدار شد و رفت يکى از اطاقها يک ديگ بزرگ آورد روى اجاق گذاشت و مقدارى زياد روغن سبز رنگ هم توى ديگ ريخت و زير ديگ را آتش کرد و بعد رو کرد به شاهزاده ابراهيم و گفت: 'حالا پاشو برقص.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'من پادشاهزادهام، من نرقصيدهام که رقص بلد باشم، تو اول برقص تا من ياد بگيرم.' درويش برخاست و مشغول پريدن و رقصيدن شد. همينکه خوب گرم رقص شد، شاهزاده ابراهيم خدا را ياد کرد و دست انداخت ساق پاى درويش را گرفت و بلند کرد و او را انداخت ميان ديگ روغن. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 5:42 PM
تشکرات از این پست