شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ يمن (۴)
|
جوان دست برد و آن شکمبه را از سر برداشت و موى سرش مانند خرمن مشک از زير شکمبه بيرون آمد، با آب و صابون سر خود را شست و خشک کرد و دوباره شکمبه را بر سر کشيد. دايه که اين وضع را ديد با خود گفت: 'هيچ چيز بهتر از آن نيست که اين موضوع را به دختر بگويم' پس همانطور که آمده بود بازگشت و هيچکس از آمدن و رفتن او باخبر نگرديد. |
|
دايه وقتى نزد دختر رسيد هر چه ديده بود گفت. |
|
دختر از شنيدن اين قصه حيران ماند و عشق جوان در دلش صد چندان شد. دايه گفت: 'فرزندم، غلط نکنم اين پسر بايد يکى از اميرزادگان باشد و مخصوصاً به جهت ديدن تو خود را بدينصورت درآورده است، بهعلاوه غير از بزرگزادگان کسى نمىتوان صاحب اين همه هنر باشد.' |
|
دختر گفت: 'اکنون چه بايد کرد؟' |
|
دايه گفت: 'تو بايد يکى از کنيزکان محرم خود را به باغ بفرستى تا شاگرد باغبان را پيش تو آورد و شخصاً از اصل و نسبش جويا شوي.' |
|
دختر اين راه را پسنديد و بلافاصله کنيزک رازدارى را بهسوى باغ به دنبال شاگرد باغبان فرستاد و گفت به او بگو که مشتاق شنيدن آوازش هستم و اول شب او را همراه خود به اينجا بياور. |
|
کنيزک رفت و هنوز تاريکى کاملاً بر جهان چيره نشده بود که او را به قصر دختر آورد. |
|
دختر سلطان او را نشستن سر سفره و خوردن غذاهاى گوناگون دعوت کرد. اما جوان دست به جانب سفره دراز نکرد و همچنان سر به زير نشسته بود.' |
|
دختر گفت: 'مىدانم که تو خود را بهمنظور خاصى که من از آن بىخبرم بدينصورت درآوردهاي، در حالىکه بعيد بهنظر مىرسد صاحب اين همه کمالات و فضايل، شاگرد باغبان کچلى باشد. فعلاً اگر به زور هم شده چند لقمهاى بايد بخوري.' |
|
اميرزاده ناچار دو سه لقمه خورد و کنار نشست. چون سفره را برچيدند دايه گفت: 'اى جوان تو را به نان و نمکى که خوردهاى قسم مىدهم راست بگو به چه منظورى اين پوست پاره را به سر کشيدهاي؟' |
|
اميرزاده دانست که رازش آشکار شده و ديگر قادر نيست خود را به آن صورت نگاه دارد. |
|
پس قضايا را زا اول تا به آخر بيان داشت و دختر سلطان و دايه با حيرت گوش مىدادند. دختر گفت: 'پس تو اين همه زحمت را بهخاطر من کشيدهاى و من خبر ندارم.' |
|
دايه گفت: 'فعلاً برخيز و اين لباسهاى عاريتى را به دور افکن و لباس مناسب بپوش.' آنگاه يک دست لباس که درخور شاهزادگان بود پيش روى جوان گذاشت. |
|
اميرزاده به اطاق ديگر رفت و لباس خود را عوض کرد و چون وارد اطاق شد حسن و جمالش يک بر هزار گرديد. دختر فرمود تا بساط عيش و سرور مهيا ساختند و آن شب تا صبح آن دو دلداده در کنار يکديگر بودند. سحرگاهان صداى کوس و کوناى جنگ بلند شد و اميرزاده پرسيد اين سر و صداها براى چيست؟ |
|
دختر گفت: 'گويا پادشاه مغرب است که به جنگ پدرم آمده.' |
|
اميرزاده گفت: 'اى دايه لباسهاى کهنه مرا با يک اسب و يک قبضه شمشير بياور تا به مقابله دشمن بروم و چنان درس عبرتى به آنها بدهم که تا دامنه قيامت از آن صحبت کنند.' |
|
دايه رفت و آنچه خواسته بود آماده کرد. |
|
اميرزاده سوار بر اسب شد و بهسوى ميدان جنگ روى آورد و چون مقابل لشکريان دشمن رسيد چنان نعرهاى کشيد که طرفين وحشت کردند. |
|
ابتدا اميرزاده بهسوى جنگچويان پياده حملهور شد و همه را پراکنده ساخت. |
|
سلطان يمن که در لشکرگاه خودناظر دلاورى آن جوان ناشناس بود پرسيد: 'اين شخص کيست؟' گفتند: 'او شاگرد باغبان شماست که لشکريان خصم را شکست داد.' سلطان بر او آفرين کرد و ناگاه دلاورى از طرف سپاه مغرب به ميدان آمد. چون مقابل اميرزاده رسيد فرياد زد و گفت: 'اکنون ضرب دست مردان را خواهى چشيد.' |
|
اميرزاده غيرتش به جوش آمد و تيرى به چله کمان نهاد و با سرعتى عجيب آن تير را به سينه حريف نشانه زد که از روى زين بر زمين افتاد. |
|
سلطان مغرب که چنين ديد شخصاً به جنگ اميرزاده آمد. |
|
گفتهاند که سلطان مغرب در دلاورى و پهلوانى چنان بود که به تنهائى از هزار مرد جنگى رو نمىگردانيد و با هر که مىجنگيد غلبه مىکرد. چون به ميدان آمد نعره برآورد که من سلطان مغربم و آماده نبرد مىباشم. اميرزاده گفت: 'من نيز براى جنگيدن با تو حاضرم.' سلطان يمن که اين صحنه را تماشا مىکرد به وزيرش گفت: 'به آن خدائى که جز او خدائى نيست هرگاه اين جوان بر سلطان مغرب پيروز شود دخترم را به او خواهم داد.' |
|
سلطان مغرب گرز را به دو دست بالاى سر برد تا بر سر حريف بکوبد که اميرزاده فرصت را غنيمت شمرد و چنان با شمشير به زير بغلش نواخت که دستها و سرش را به وسط ميدان انداخت. لشکريان مغرب که سلطان خود را کشته ديدند پا به فرار نهادند. |
|
سلطان يمن با لشکر سر در عقبشان گذاشت و مال و غنيمت بسيار از ايشان بهدست آورد و عدهاى را به قتل رسانيد. وقتى به شهر بازگشتند سلطان اميرزاده را طلبيد و تحسين بسيار کرد و جمله بزرگان و سران لشکر گفتند: اکنون موقع آن رسيد که اين جوان را از خاک برگيري. |
|
سلطان فرمود تا شهر را آئين بستند و همان روز دخترش را به عقد اميرزاده درآوردند و بهقدرى سکههاى طلا و نقره بر سر عروس و داماد نثار کردند که از حدّ و اندازه بيرون بود. |
|
چون مدتى از عروسى اميرزاده گذشت، به هوس ديدار پدر و مادر افتاد و از سلطان اجازه خواست تا به ديدار آنها برود. |
|
سلطان فرمود تا وسايل سفر آماده سازند و اميرزاده و دختر بهسوى اقليم فارس روان گشتند و سلطان يمن و بزرگان و سران لشکر تا دو منزلى ايشان را مشايعت کردند. |
|
چون خبر ورد اميرزاده به پدر رسيد، امير فارس با لشکرى بىشمار به استقبال فرزند از شهر بيرون آمد و چون پدر و پسر يکديگر را ملاقات کردند پسر از اسب به زير آمد و بهسوى پدر دويد. پدرش نيز از اسب پياده شد و از ديدار عروس شادمان گرديد و او را عزت و احترام بسيار کرد. |
|
به دستور امير، سر تا سر شهر را آئين بستند و مردم به عيش و شادمانى مشغول گشتند. |
|
و عروس و داماد نيز با خوشى و سعادت به زندگى پرداختند و صاحب فرزندان متعددى شدند، همچنين که آنها به مراد دلشان رسيدند اميدواريم شما هم به مراد دلتان برسيد. |
|
ـ شاهزاده فارس و دختر سلطان يمن |
ـ قصهها ص ۹۱ |
ـ گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده |
ـ انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |