سارا کوچولو از بین کادوهای تولدش، کادوی پدرش را که یک کوزه گُل بود، بیشتر دوست داشت. او همان روز به کمکِ پدرش گلها را که دو شاخه اطلسی، دو شاخه شقایق و یک شاخه نیلوفر بودند، در باغچه کاشت. سارا هر روز صبح آبپاش کوچکی برمیداشت و با شوق زیادی به گلهایش آب میداد.
![](http://media.jamnews.ir/%d8%aa%d8%b5%d9%88%db%8c%d8%b1%20%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c%20%d8%b4%d8%b9%d8%b13(2).jpg)
او بیشتر اوقات روی یک صندلی چوبی در کنار باغچه مینشست و برای گلهایش حرف میزد؛ حرفهایی پر از محبت و دوستی؛ گلها هم هر روز شادابتر از روز قبل میشدند؛ طوریکه بین آن همه گل و گیاه حیاط خانه، گلهای او مانند جواهری که برق میزند، زیبایی و شادابی دیگری داشتند؛ حتماً اگر مراقبتها و حرفهای خوب سارا نبود، آنها اینقدر شاداب نمیشدند.
![](http://media.jamnews.ir/%d8%aa%d8%b5%d9%88%db%8c%d8%b1%20%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c%20%d8%aa%d8%b3%d8%aa%20%d9%87%d9%88%d8%b4.jpg)
یک روز که سارا بیمار شد و تب کرد، پدر و مادرش اجازه ندادند تا زمان خوبشدن به حیاط برود. او که در این مدت خیلی نگران گلهایش بود، از مادرش خواست تا مواظب آنها باشد و مدام با آنها حرف بزند. ولی مادر که کارهای زیادی داشت و حرفزدن با گلها را نیز کار بیهودهای میدانست، هیچوقت با آنها حرف نزد. پس از چند روز، سارا که دیگر حالش خوب شده بود، با خوشحالی، زود سراغ گلهایش رفت؛ اما همینکه نزدیک آنها شد، از ناراحتی به خود لرزید. گلها دیگر مثل چند روز پیش شاداب نبودند و مثل اینکه نگاهشان به زمین بود؛ پرهایشان کمی پژمرده شده بود. سارا که دلیل این اتفاق را فهمید، دور از چشم گلها برایشان گریه کرد.
آنروز مادر سارا، از حال گلها و اشکهای سارا درس بزرگی گرفت؛ او فهمید کلمات قدرت زیادی دارند و گفتن کلمات زیبا همهچیز را شاداب و زیبا میسازد.