0

داستانها و حکایات جالب و پند آموز

 
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

هوالحی

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همهمي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))
پائولو كوئلیو

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:32 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

خوب بعدش چی؟

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود در همان موقع يك قايق كوچك
ماهي گيري رد شد كه داخلش ماهيگيري بود با چند تا ماهي
از ماهي گير پرسيد : چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي ؟
ماهي گير : مدت خيلي كمي
تاجر : پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد ؟
ماهي گير : چون همين مقدار براي سير كردن خانواده ام كافي است
تاجر : اما بقيه وقتت را چه كار ميكني ؟
ماهي گير : تا دير وقت ميخوابم . يك كمي ماهي گيري ميكنم با بچه ها بازي ميكنم بعد ميرم توي دهكده و با دوستان شروع ميكنيم به گيتار زدن . خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي
تاجر : من تو هاروارد درس خوندم وميتونم كمك كنم تو بيشتر ماهي گيري كني اون وقت مي توني با پولش قايق بزگتري بخري وبا درآمدش چندتا قايق ديگر هم بعدا اضافه ميكني . اونوقت يه عالمه قايق براي ماهي گيري داري
ماهي گير : خوب بعدش چي ؟
تاجر : به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيما به مشتري ميدي و براي خودت كار و بار درست ميكني و بعدش كارخونه راه ميندازي و به كارش نظارت ميكني .... اين دهكده كوچك رو ترك ميكني و ميري مكزيكوسيتي بعد از اونهم لوس آنجلس و بعدش هم نيويورگ... اونجاست كه دست به كارهاي مهمتري ميزني
ماهي گير؟ اين كارها چقدر طول ميكشه ؟
تاجر : 15 تا 20 سال
ماهي گير : اما بعدش چي آقا ؟
تاجر : بهترين قسمت همينه . در يك فرصت مناسب كه پيش آمد ميري و سهام شركت رو به قيمت خيلي بالا ميفروشي . اين كار ميليون ها دلار برات عايدي داره .
ماهي گير : ميليون ها دلار . خوب بعدش چي ؟
تاجر : اون وقت باز نشسته ميشي و ميري به يه دهكده ساحلي كوچيك... جايي كه ميتوني تا دير وقت بخوابي يه كم ماهي گيري كني با بچه هات بازي كني بري دهكده و با دوستات تا دير وقت گيتار بزني و خوش بگذروني

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:34 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! »

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است...

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:35 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: آ«اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.آ» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:38 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

توپ های گلف و زندگی

روزي استاد فلسفه در يک دانشگاه قصد داشت در مورد مفهوم زندگي به دانشجويان درس بدهد. دانشجويان همه منتظر بودند و استاد بدون اين که حرفي بزند از داخل ميزش يک شيشه خالي و چند جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. داخل يکي از جعبه ها پر از توپ گلف بود. استاد توپ هاي درشت گلف را درون جعبه ريخت تا پر شد.
سپس نگاهي به دانشجويان انداخت و پرسيد: آيا شيشه پر شده است؟ آنها پاسخ مثبت دادند.
پس از داخل يک جعبه ديگر مقداري سنگ ريزه بيرون آورد در شيشه ريخت.سنگ هاي ريز ما بين توپ ها جا گرفتند .
او دوباره از دانشجويان پرسيد : آيا شيشه پر شده است؟ پاسخ آنها باز هم بله بود.
پس از درون جعبه سوم مقداري ماسه به درون شيشه ريخت و ماسه ها در فضاي باقي مانده جا گرفتند.
باز هم سوال خود را از دانشجويان پرسيد و باز هم پاسخ مثبت گرفت.
اين بار دو فنجان قهوه درون شيشه ريخت و باز هم اين دو فنجان توانستند در فضاي مابين بقيه مواد رسوخ کرده و جاي گيرند.
دوباره از دانشجويان پرسيد:آيا شيشه پر شده است؟و باز هم دانشجويان پاسخ مثبت دادند.

سپس استاد به دانشجويان گفت:اين شيشه خالي زندگي ماست. در حالت اول توپ هاي بزرگ گلف شيشه را پر کردند .اين توپ ها در واقع مسايل مهم زندگي مانند سلامتي، خانواده، همسر و فرزندان ما هستند. اگر ما فقط اين ها را داشته باشيم و غير از آنها هيچ نداشته باشيم باز هم زندگي ما پر است. سنگ ريزه ها موارد ديگر مانند شغل، خانه و ماشين هستند که در درجه دوم اهميت قرار دارند. ماسه در واقع چيز هاي کوچک ديگر هستند.
به اين نکته توجه کنيد که اگر شما در ابتدا شيشه را با ماسه پر مي کرديد ديگر جايي براي توپ گلف و سنگريزه نمي ماند.
پس آن چه واقعا براي خوشبختي شما لازم است توجه کنيد.
با فرزندان وقت بگذاريد با آنها بازي کنيد .هر آنچه بايد براي سلامتي خود انجام دهيد و زماني را به همسرتان اختصاص دهيد و بدانيد که هميشه در اولويت توپ هاي گلف هستند. براي ماسه که در حکم نظافت منزل و تعمير وسايل خراب منزل يا ناراحت شدن براي مسايل بي اهميت است هميشه وقت خواهيم داشت.

يکي از دانشجويان پرسيد استاد منظور از دو فنجان قهوه چيست؟

استاد گفت:خوشحالم که پرسيديد. بايد بگويم که مهم نيست زندگي شما چه قدر پر است مهم اين است که هميشه براي خوردن يک فنجان قهوه با يک دوست فرصت داريد.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:40 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

عشـــــــــق بـــــي پــايــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:42 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

ديوارهاي شيشه اي

يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت.
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .

اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:43 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :
- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:45 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!!

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:46 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

داستان عشق و دیوانگی

 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  11:18 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

 موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»


    همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.


 شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»


موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»


 شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!»


موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.»


 گفت گستاخی نکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر


 موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.»
 شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.»

 چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه
  تا رسی از چاه روزی سوی جاه

 

 غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.

داستان های مثنوی معنوی

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  11:23 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

آهو در طویله خران

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

 

چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.

مثنوی معنوی

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  11:24 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
ahmadfarm
ahmadfarm
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1390 
تعداد پست ها : 7792
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

حکایت صوفی و خرش

روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاه رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد.
 
خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد.
 
 همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود. از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم.

 

صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو با ذوقت از ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم
 
آري صوفي با تقليد كوركورانه از آن صوفيان كه قصد فريب او را داشتند گول خورد و خرش را از كف داد.


خلق را تقليد شاه بر باد داد                     اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد


داستانهای مثنوی معنوی

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  11:25 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
Tachberdee
Tachberdee
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4133
محل سکونت : گلستان

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

وقتی هنری فورد تصمیم گرفت موتور مشهور « وی – 8 » را تولید کند ، می خواست موتوری بسازد که هر هشت سیلندر آن در یک ردیف قرار داشته باشد . فورد به مهندسین خود دستور داد برای او موتوری با این مشخصات طراحی کنند . طرح روی کاغذ آمد اما مهندسین معتقد بودند که تولید یک موتور هشت سیلندر یکپارچه غیر ممکن است .

فورد گفت : « به هر شکل آن را تولید کنید »

و آنها جواب دادند « اما این غیر ممکن است »

فورد دستور داد « هر چه می گویم بکنید . هر قدر وقت لازم است صرف کنید.»

مهندسین به کارشان ادامه دادند . کار دیگری از آنها ساخته نبود اگر می خواستند در شمار کارکنان فورد باشند باید به این کار اقدام می کردند . شش ماه گذشت ، پیشرفتی حاصل نشد. شش ماه دیگر هم به همین منوال گذشت . مهندسین از هر طرحی که به ذهنشان می رسید استفاده می کردند ، اما جکلگی معتقد بودند که این توقع فورد غیر ممکن بود.

در پایان سال فورد مهندسین خود را فرا خواند و از پیشرفتشان پرسید . به او جواب دادند که امکانی برای اجرای دستور او وجود ندارد.

فورد به آنها گفت « به کارتان ادامه دهید.من این موتور را می خواهم و به این موتور می رسم»

مهندسین به کارشان ادامه دادند و آنگاه ، انگار اعجازی روی داد . رمزی کشف گردید.

یک بار دیگر عزم و تصمیم فورد به پیروزی رسید .

این ماجرا را شاید نتوانیم با همۀ جزئیاتش بگوییم . اما جوهر و جان کلام همین است که به شما گفتم . شما که می خواهید بیندیشید و ثروتمند شوید باید به کار فورد توجه داشته باشید. مجبور نیستید که بیش از اندازه به دورترها چشم بدوزید .

فورد موفق شد زیرا اصول موفقیت را درک کرد و آن را به کار گرفت . از جمله رموز موفقیت او این بود : باید بدانید که چه می خواهید . هنگام خواندن ادامه مطالب ماجرای فورد را به یاد داشته باشید . اگر شما به اصول اعتقادی فورد توجه کنید می توانید به خواسته های خود برسید.

 

ازکتاب بیاندیشید وثروتمند شوید نوشته ناپلئون هیل


 

چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393  11:46 AM
تشکرات از این پست
Tachberdee
Tachberdee
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1391 
تعداد پست ها : 4133
محل سکونت : گلستان

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

 

مدتها پیش یکی از جنگجویان بزرگ با موقعیتی روبرو شد که باید تصمیمی می گرفت تا موفقیت او را در جبهۀ نبرد تضمین کند. او می خواست سربازانش را به جنگ دشمنی قدرتمند گسیل دارد که شمار سربازانش به مراتب از سربازان او بیشتر بود . او سربازانش را سوار بر قایق به سرزمین خصم برد . سربازان از قایق ها پیاده شدند و آنگاه دستور داد که کشتیها را آتش زدند . این رهبر خطاب به سربازانش گفت « کشتیها را می بینید که در آتش می سوزند . ما راهی جز پیروزی نداریم. یا پیروز از میدان به در می آئیم یا هلاک می شویم .»

آنها پیروز شدند.

هر کس که طالب پیروزی است باید کشتیها و پلهای پشت سرش را در آتش بسوزاند و راههای عقب نشینی را بر خود ببندد. اینگونه است که می توان ذهن را در شرایط اشتیاق سوزان برای پیروزی قرار داد و این شرط لازم موفقیت است . صبح روز بعد از آتش سوزی بزرگ شیکاگو گروهی از کسبه در خیابان « استیت » ایستادند و به دود فروشگاههای سوخته خود نگاه می کردند . این کسبه جلسه کردند تا دربارۀ بازسازی فروشگاههای خود تصمیم بگیرند . می خواستند بدانند که آیا بهتر است فروشگاههایشان را از نو بسازند یا شیکاگو را ترک کنند و در جای دیگری به کار و فعالیت سرگرم شوند . به جز یک نفر جملگی تصمیم به ترک شیکاگو گرفتند.

کاسبی که تصمیم گرفت بماند و فروشگاهش را از نو بسازد، در حالی که به ویرانه های فروشگاهش اشاره می کرد گفت « آقایان من در این جا بزرگترین فروشگاه دنیا را بنا می کنم. اگر صد بار هم آتش بگیرد این کار را تکرار می کنم.»

از این تاریخ حدود یک قرن می گذرد. فروشگاه بنا شد . امروز هم این فروشگاه در جای خود باقیست . این فروشگاه امروزه ساختمانی برج گونه است که در اثر اشتیاق سوزان آن مرد ایجاد شد . مارشال فیلد هم می توانست به همان سادگی دیگران با موضوع برخورد کند . وقتی شرایط نامناسب بود و اوضاع مبهم به نظر می رسید دیگران بساط خود را جمع کردند و به نقطه ای ساده تر رفتند . تفاوت میان مارشال فیلد و دیگران همان چیزی است که اغلب موفقیت را از شکست متمایز می سازد.

همه انسانها ، وقتی به سنی می رسند که از نقش پول آگاه می شوند . توجه داشته باشید که خواستن تنها به ثروت نمی انجامد . اما مشتاق ثروت بودن ، با ذهنیتی وسواس گونه و آنگاه برنامه ریزی دقیق و تدارک راههای رسیدن به هدف و در کنار همه اینها مداومت در پایداری در برابر شداید و مشکلات اسباب غنا می گردد.

 

از متاب بیاندیشید و ثروتمند شوید نوشته ناپلئون هیل


 

چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393  11:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها