0

داستانها و حکایات جالب و پند آموز

 
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

دو نفر فروشنده کفش از طرف یه شرکتی اعزام میشن به یه جزیره برای بازاریابی ... وقتی وارد میشن میبینن تمام ساکنین اون جزیره پابرهنه اند و بدون کفش زندگی میکنن ....
اولی سریع یه تلگراف میزنه که آقا من دارم برمیگردم اینجا هیچ کسی کفش نمیپوشه ...
...
ولی دومی که حسابی هم ذوق زده شده بوده یه تلگراف میزنه ... آهای سریع برای من ده هزار جفت کفش بفرستین ... اینجا همه مردم کفش لازم دارند !
.
..
...

به این میگن تفاوت نگرش !

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:56 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

كلاغ

مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و پسر در فکر تسخير فردا. پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه مي کرد.
ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از پسر خود پرسيد اين چيه؟ پسر نگاهي تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.
دقيقه اي نگذشته بود که پدر از پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه
باز و به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟
پسر اين بار عصباني شد و فرياد از اگر نمي خواهي بزاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون يه کلاغ هست و ديگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقيقاً 60 سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از 120 بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است.

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:58 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

مشغله


روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:02 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!» داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»
برگرفته از كتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو كوئيلو

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:05 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

پيش فرض

نامه ای به پدر!




پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:10 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

داستان اتش سوزی

قنادی شبانه آتش گرفته بود. در تاریکی سحرکه مؤمنان برای ادای نماز به مسجد شعبان میرفتند، از بوی سوخته و جرقه هایی که رو به خاموشی میرفت، از آتش گرفتن مغازه خبردار شدند و با تآسف به همدیگر نگاه کردند. خادم مسجد میگفت نیمه شب به هیاهوو سرو صدایی که ازخیابان شنیده شد، بیرون رفتم، با دیدن شعله های آتش ازآن طرف خیابان دویدم پاسبان را خبر کردم. گفت تلفن کن آتـش نشانی بیاد! گفتم سرکار خودت زحمت بکش! فحشی به من داد و رفت طرف کلانتری . دربرگشتن صدای ماشین های آتش نشانی را شنیدم. خیلی زود رسیدند و دست به کار شدند و آتش را خاموش کردند. پاسبان درمحل حاضرشده بود. رئیس کلانتری هم بعدا آمد. یک عده از شب زنده داران مست که از کافه ها بیرون آمده بودند با دیدن شلوغی به آن جمع پیوستند. آواز میخواندند و عربده میکشیدند. بادیدن ماشین پلیس یکی گفت بچه ها آرام باشین جناب رئیس تشریف دارن! یکی گفت پس صلوات برفستین! عده ای با صدای آرام صلوات گفتند. پاسبان رفت طرف مست ها. با مردی قد بلند که شاپوی سیاهی سرش بود و سبیل های پرپشتی داشت صحبت کرد. مرد سینه پشمالویش را خاراند و راه افتاد جماعت مست دنبال او رفتند و در پیچ خیابان از نظرها غایب شدند. ولی صدای آوازخوانی شان تا دقایقی چند در خیابان های خلوت شهر پیچیده بود که با ریتم جاهلی میخواندند...!

اینکه دیدی دکونش آتیـش گرفته، دکون قنادی بود/ صاحبش یک حاجی بود�


شیرنی سالم میفروخت. بی تقلب میفروخت


آق جمال! آی آتقی! میدونی چرا آتیش گرفت ؟


� نه، ... نه داشی ما چه مدونیم؟ �


� باج نمیداد. به آجان خانه، رئیس و رؤسا باج نمیداد �


آوازخوانی مستها، در میان آژیرها و سرو صدای ماشین های آتش نشانی خاموش شد


صبح، صاحب مغازه بی خبر از همه جا، به دردکانش رسیده بود از دیدن جماعتی که در اطراف جمع بودند بهت زده با منظره سوخته ویران شده دکانش هاج واج میماند. همسایه ها و مغازه داران با دیدن حاجی اظهار همدردی کرده و هریک نظری میداده و چیزی میگفت. پاسبان محل ماجرا را که درنیمه های شب اتفاق افتاده بود برای حاجی تعریف کرد وگفت حین گشت بوی سوختگی به دماغش خورده تا اینکه یک ساعت بعد متوجه آتـش سوزی شده وشخصا آتش نشانی را خبرکرده است. بعد پرسید که دکانش بیمه بوده یانه؟ حاجی طبق معمول گفت که دار و ندارش نزد امام حسین بیمه است


پاسبان خندید و گفت


�از آن حضرت چیزی به ما نمیماسه�


آتش سوزی قنادی، بازار شایعه را داغ کرد. هرکسی چیزی گفت. یکی گفت بدهی بالا آورده خواسته پول مردم را بالا بکشد. یکی گفت عاشق زنی بوده قول ازدواج داده به قولش وفا نکرده. یکی گفت روغن خر تو شیرینی میزد. عده ای گفتند توده ای بوده ساواک آتش زده. و ازاین قبیل خزعبلات. بیچاره حاجی اصلا هرا از بر تشخیص نمیداد تا چه برسد به کمونیست بودنش. سن و سالی ازش رفته بود زن و بچه داشت کاسبکار ساده و آبروداری بود با خانواده و چند بچه. نه مال مردم خور بود و نه متقلب و زنباره و نه توده ای و چند روز طول کشید تا دکان سوخته را تر و تمیز کند. تنها پاتیل های مسی و ابزار و قالب های شیرینی پزی که فلزی بودند از آتش سوزی جان سالم بدر برده بودند. یک ماهی بیشتر میشد که هر روز صبج میآمد در جلودکانش می نشست روی چارپایه ای وعابران را تماشا میکرد. ظهر میرفت مسجد شعبان وضو میگرفت و نماز میخواند دوباره برمیگشت مینشست روی چارپایه با نان و پنیری ناهارش را سر میکرد تا رسیدن غروب و تاریک شدن هوا راه میافتاد طرف خانه اش. درآن چند روز هم مشتریهای سابق و هم دوستانش او را به همان حالت میدیدند و میگذشتند.


حاجی روزبه روزضعیف تر و رنگ پریده تر میشد و ناامید. وضع ظاهری اش نشان میداد که فلاکت و بدبختی مچاله اش کرده است. کاسبکار آبرومندی که پست سرش هم کلی تهمت و شایعه راه افتاده بود. در اوج یآس و نا امیدی، نزدیک ظهر روزی، زنی با چادر سیاه به او نزدیک شده سلام میکند. زن صورتش را کیپ گرفته بود و چیزی از وجناتش پیدا نبود. دیده نمیشد. به سرعت دستمالی کف دستش گذاشته و دور میشود. حاجی دستپاچه شده دستمال به دست دنبال زن راه میافتد تا ببیند کیست و این دستمال چیست؟ وقتی زن را میشناسد، خیس عرق شده با افکار بهمریخته میرود مسجد شعبان برای نماز.


در گوشه ای ازمسجد، دستمال را بازمیکند. ازدیدن اسکناس های درشت حیرت میکند. نامه کوتاه ضمیمه را میخواند. بیشتر وبدتر پریشان میشود


با سلام:‌این مبلغی ست به صورت وام که میتوانید کارتان را رو به راه کنید و مغازه را راه بیندازید. قدسی ‌رنجی


قدسی، زن زیبا و لوند شهر، از دختران تلفنی شهر بود، با ده ها عاشق سینه چاک.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:11 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز


استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است.

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:15 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

آقاي جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاي مدير شركت جواب بدهد.
اقاي مدير شركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك را سين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اين بود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوت رانندگي ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنها پيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظي را بخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن رويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مي كنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي، برنده شود و به استخدام شركت درآيد.

و اما پاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:17 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

مادر
مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهدتا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خياباننشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چراگريه مي کني؟دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخهگل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد وگفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارجمي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد راگرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستانبرد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقتنياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دستهگل را به مادرش بدهد.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:23 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

پدر
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم.
بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:24 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با با بی اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:25 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

فرشته يک کودک
کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي و بدون هيچ
کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد زیادی فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.
کودک دوباره پرسيد: اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند.
خداوند گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.
کودک ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با
دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.
کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود.
خداوند گفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگرچه من هميشه در
کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک
سؤال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا، اگر من بايد همين حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند بار ديگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نامش اهميتي ندارد، به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني!

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:27 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

فرشته بيكار ...!!!
روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاري؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند:
خدايا شکر!

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:29 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

راه بهشت
مردي با دو دوستانش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو دوستش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌کشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است
- «چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد
- دوستانم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. فقط يکي از شما اجازه ورود داريد.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود که به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم.، من و دوستانم.
مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر که مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد و دوستانش ، به کنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نکنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌کنند. چون تمام آنهايي که حاضرند بهترين دوستانشان را ترک کنند، همانجا مي‌مانند...
بخشي از کتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو کوئيلو

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:30 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

آبدارچی مایکروسافت

مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبهش کرد و تميز کردن زمينش رو - به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايهش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آيندهي خانوادهش برنامه ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت

مايکروسافت.


نتيجه هاي اخلاقي:

1. اينترنت چاره ساز زندگي نيست.

2. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.

3. اگه اين نوشته رو از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر...!!!

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  10:31 PM
تشکرات از این پست
jzigul Tachberdee
دسترسی سریع به انجمن ها