0

داستانها و حکایات جالب و پند آموز

 
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

داستانها و حکایات جالب و پند آموز

از امروز قراره داستانها و حکایات جالب و اموزنده در این تاپیک قرار دهم خوشحال میشم شما هم شرکت کنید.

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  6:57 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

تن تن: یه خبر خوب دارم یه خبر بد.

هادوک: خبر بد چیه؟

تن تن: فقط یه گلوله داریم.

هادوک: خبر خوب؟

تن تن: هنوز یه گلوله داریم!

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  6:59 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت:

آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.حاکم پرسید : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.

*حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.

*حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟

الاغ گفت: آره.

*حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

 

*نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.

نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نک

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  7:01 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

گفتم:خدایا از همه دلگیرم!

گفت:حتی ازمن؟

گفتم: خدایا دلم را ربودند!

گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری؟

گفت:تو یا من!

گفتم:خدایا تنهاترینم!

گفت:پس من؟

گفتم:خدایا کمک خواستم

گفت:از غیر من؟!!!

گفتم:خدایا دوستت دارم

گفت:بیشتر از من!

گفتم:خدایا اینقدر نگو من!!!

گفت:تو یا من؟!!!

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  7:02 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

گوسفند سیاه

شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت به خانه‌ی خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود میکرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته‌است.

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که *** شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.

به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر می‌شدند.

عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.

از کتاب : شاه گوش می کند

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:38 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.
استاد پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟»
کسی پاسخی نداد.
استاد دوباره پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟»
دوباره کسی پاسخی نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟»
برای سومین بار هم کسی پاسخی نداد.
سپس استاد با قاطعیت گفت:
«با این وصف خدا وجود ندارد.»
یک دانشجو که به هیچ وجه با استدالال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش سوال پرسید:
«ایا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟»
همه سکوت کردند.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟»
همچنان کسی چیزی نگفت.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟»
باز هم کسی پاسخ نداد.
پس دانشجو چنین نتیجه گرفت:
«استاد مغز ندارد!»

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:39 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

لطفا لبخند بزن!

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.


يك لبخند زندگي مرا نجات داد
بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند."
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي دهد .

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:42 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، مي توني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد وگذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر مي کرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک مي شد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده است، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه مي ديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن.

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:44 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

بینش کشاورز کم درآمد

کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».

خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».

بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».

پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
همه گفتند: « چه بدشانس ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:45 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

wink داستان زیبای سه پیرمرد...

روزي بانويي از كلبه اش خارج شد و جلوي درب حياط منزلش سه پيرمرد

ريش سفيد را ديد كه نشسته اند.

آنها را نشناخت. پس گفت: ” سلام، گمان نمي كنم شما را قبلا اينجا ديده

باشم... فكر كنم گرسنه باشيد ... مي توانيد داخل بياييد تا چيزي براي

خوردن بنزدتان بياورم.“

آنها گفتند: ”آيا مردي در منزلت حضور دارد؟“

زن گفت: ”نه، شوي من بيرون است.“

پيران گفتند: ”ما در خانه اي كه مرد در آن نباشد نمي آييم.“

غروب كه شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را براي او بازگفت.


شوهر رو به زن كرد و گفت: ”اينك من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت

كن.“

زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت كرد. اما آنها گفتند كه

فقط يكي از آنها را براي مهماني انتخاب كنند. زن گفت: ” منظورتون چيه؟“

يكي از آن سه كه شادابتر مي نمود با لبخندي دوست داشتني گفت: ”ما


اسير مهمان نوازي شما شديم و اينجا مانديم.“ سپس به يكي از خودشان

اشاره كرد و گفت: ”نام او دارايي است. آن ديگري هم موفقيت است و من

عشقم ... اينك به داخل خانه ات برگرد و نام ما را براي شويت بازگو و با هم

فكر كنيد كه كداممان را مي خواهيد پذيرا باشيد. هر كدام از ما كه وارد خانه

ي شما شويم، زندگيتان را از خود سرشار مي كنيم.“

زن با تعجب برگشت و ماجرا را براي شوهر خود بازگو كرد. شوهرش كه از


تعجب داشت شاخ در مي آورد، از لاي پنجره ي چوبي زهوار در رفته و

چوبيشان به آنها نظري افكند و گفت: ”خب، اين عاليه! حالا كه اينطوره و

يكيشون رو فقط ميتونيم بياريم تو خونه، من دارايي رو انتخاب مي كنم. برو و

او را دعوت كن تا خانه ي محقر و كوچك ما را سرشار از دارايي و مكنت و

ثروت كند.“

اما زن مخالفت كرد و گفت: ” عزيزم، چرا موفقيت رو دعوت نكنيم؟ اگر آن را

بياوريم، اسممان را در مجامع بين المللي خواهند برد و مشهور مي شويم.“

در اين بين ... عروسشان كه از گوشه ي خانه شاهد اين اتفاقات بود، وسط

حرف آنها پريد و گفت: ” بياين عشق رو دعوت كنين. اگه عشق باشه توي

اين خونه، ما هيچي كم نداريم. خانه ي ما سرشار از نشاط و حركت خواهد

بود و ديگر تنفري وجود نخواهد داشت.“

مرد رو به زن كرد و گفت: ” او راست مي گويد. برو و عشق را بياور تا خانه

اي بدون تنفر و خستگي داشته باشيم.“

زن پذيرفت و بيرون رفت و به سه پيرمرد رسيد و گفت: ”كدامتان عشق


است. لطفا او به داخل بيايد و مهماني ما را قبول كند تا از او پذيرايي كنيم.“

عشق برخاست و شروع به حركت به سوي خانه ي آنها كرد. ناگهان آندو

پيرمرد ديگر هم برخاستند و بدنبال او بسوي خانه حركت كردند. زن كه تعجب

كرده بود به موفقيت و دارايي گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت كردم. شما

كجا مي آييد؟“

پيرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارايي يا موفقيت را به منزلت دعوت مي


كردي بقيه ي ما همينجا منتظر مي مانديم تا او برگردد و هرگز به منزل شما

وارد نمي شديم. اما شما برادري از ما را انتخاب كردي كه نامش عشق

است. ما نيز عاشق اوييم و تحمل دوري از او را نداريم!!. او هر جا باشد، ما

بدنبال او ميرويم. هر جا كه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقيت“ و ”دارايي“ هم

آنجا خواهند بود.“


( ثروتها به كساني رخ مي نمايند كه خودشان را فراموش كرده و عاشق مي

شوند.)

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:48 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

فرعون و ابلیس

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.
ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.
فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:49 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
:و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد، من تنها گوشي هستم
كه غصه هايش را مي شنود
و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد
و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند
گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از انچه سنگيني سينه توست."
گنجشك گفت "
لانه كوچكي داشتم ،
ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام .
تو همان را هم از من گرفتي .
اين توفان بي موقع چه بود ؟
چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟
و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد .
فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود .
خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.
انگاه تو از كمين مار پر گشودي .
گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم
از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي.
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود .
ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:50 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

كوله ‌پشتي‌

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند؟ پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد يافت و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد!
مسافر رفت و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود...
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست...

مسافر بازگشت. رنجور و نا اميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده بود! به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد، جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت وحالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست...

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:52 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

خدایا چرا من؟

"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري ای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت:
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امروز که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:53 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
joojoosandy
joojoosandy
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 112

پاسخ به:داستانها و حکایات جالب و پند آموز

فداكاري زن جوان

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمه دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم،دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بودف با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. هن لباس لکم و انتم لباس لهن» چون زن دید من خیلی جا خوردم و نارحت شدم، خواست مرا دلداری دهدف گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم ص شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که دا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.

برگرفته از کتاب ازدواج و پند های زندگی -مجید احمدی

 

دوشنبه 1 اردیبهشت 1393  9:54 PM
تشکرات از این پست
Tachberdee
دسترسی سریع به انجمن ها