شاهزادهٔ حلوافروش
|
روزى بود روزگارى بود پادشاهى بود که اجاقش کور بود. رفت و زن ديگرى گرفت. باز بچهدار نشد زد و يک درويشى به دم درآمد و سيبى به زن اول داد و گفت: شب موقع خوابيدن نصفش را خودت بخور و نصفش را بده به پادشاه. زن سيب را گرفت و آورد. شب نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به پادشاه. مدتى بعد زن آبستن شد. زن دومى که ديد هوويش آبستن شده حسوديش شد و به پادشاه گفت: زنت دارد هرزگى مىکند و الا چرا پيشتر از اين بچهدار نمىشد؟ |
|
پادشاه فکر کرد راست مىگويد. زنش را از شهر بيرون کرد. زن رفت و رفت تا پاى درخت نارونى رسيد که توى ساقهاش سوراخ بزرگى بود. رفت توى سوراخ نشست. چند روز بعد همانجا پسرى زائيد. پسر بزرگ شد و پانزده ساله شد روزى پسر همانطور که از کوچه مىگذاشت پايش خورد به قاب بچهها، بچهها عصبانى شدند و گفتند: پسرهٔ بىپدر و مادر!... |
|
پسر آمد پهلوى مادرش که بايد بگوئى پدر من کيست. |
|
مادرش گفت: پسرم، پدر تو سالها پيش مرده و تو از همان بچگى يتيم بودهاي. |
|
پسر گفت: نه، بايد بگوئى پدرم کيست. |
|
هرقدر مادر خواست لاپوشانى کند، نشد. دست آخر دل به دريا زد و گفت: پدرت فلان پادشاه است. بعد پرداخت به نقل سرگذشتش. پسر بلند شد و لباس پوشيد و به طرف شهر پدرش به راه افتاد. از اين طرف مادرش هم بلند شد و لباس مردانه پوشيد، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت. وقتىکه پسرش رسيد به او گفت: اگر از جانت سير نشدهاى برگرد. اين جاده مال من است. |
|
پسر ترسيد و برگشت. مادرش اسب را راند و زودتر از او به خانه رسيد. |
|
فردا باز پسر بلند شد و به راه افتاد. باز مادرش لباس مردانه پوشيد، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت و برش گرداند. |
|
روز سوم پسر ديگر برنگشت. گفت: هر چه بادا باد! و به مادرش حملهور شد. از اسب پائينش کشيد و او را به زمين زد. خواست او را بکشد که مادرش داد زد دست نگهدار، چهکار مىکني؟ من مادر توام. |
|
پستانهايش را درآورد و نشانش داد. پسر گفت: مادر اين چهکار است مىکني؟ |
|
مادر گفت: پسرم، مىترسم بروى و برنگردي. مىخواستم اينجورى بترسانمت تا از خر شيطان پياده شوى و نروي. |
|
پسر گفت: الا و بالله که بايد بروم. |
|
مادر گفت: حالا که مىخواهى بروى بگير اين بازوبند پدرت را به بازويت بند شايد به دردت خورد. |
|
پسر بازوبند را گرفت و به بازو بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به شهر پدرش. ديد چوپانى نشسته. گفت: يکى از اين بزهايت را به من بفروش. |
|
بز را خريد و سر بريد. شکمبهاش را برداشت و به سرش کشيد. شد يک کچل حسابى و آمد به شهر و پيش حلوافروشى شاگرد شد. |
|
پادشاه دو برادر داشت. روزى دختر يکى از برادرها با کنيزهايش به حمام مىرفت چشمش افتاد به پسر و عاشقش شد. به کنيز گفت: برگرديد برويم من حمام برو نيستم. |
|
همه به خانه برگشتند. توى راه دختر همهاش در فکر بود که چهطورى پهلوى پسر برود. آخر سر با خودش گفت: بايد بدهم نقب بزنند. |
|
چاهکنهاى شهر را خبر کرد. يکى گفت: 'دو روزه نقب مىزنم.' ديگرى گفت: 'يک روزه' دختر گفت: نه، نمىتوانم صبر کنم. آخر سر يکى آمد جلو و گفت که دو ساعته نقب مىزنم. |
|
دختر گفت: زود باش، شروع کن. |
|
شب پسر تک و تنها توى دکان نشسته بود، ديد گوشه دکان گرومب گرومب صدا مىکند، بعد از کمى سوراخى درست شد و سرى بيرون آمد. سوراخ را گشادتر کرد و برگشت رفت. پسر مات و مبهوت مانده بود که صداى دف و تار از سوراخ بلند شد و چند دختر در حالىکه آواز مىخواندند رسيدند: |
|
بيائيد نار بزنيم، دف بزنيم. همهمان پا بکوبيم، کف بزنيم. |
|
برويم به دکهٔ حلوافروش. |
|
که آهاى حلوافروش بيا، بيا. |
|
خانم خوشگل ما خواسته تو را. |
|
پسر گفت: کار دارم نمىتوانم بيايم. |
|
کنيزها رفتند و به خانم خبر دادند. کمى بعد باز با دف و تار برگشتند که خانم مىگويد زود بيا که دلم برايت يک ذره شده، جگرم لک زده. |
|
پسر بلند شد رفت. ديد خانم منتظرش نشسته. خانم تا چشمش به پسر افتاد گفت: چرا دير کردي، مگر نمىدانى عاشقت هستم؟ |
|
پسر گرفت نشست تا صبح دل دادند و دل گرفتند. از اينجا و آنجا حرف زدند. صبح زود پسر برگشت به دکان و هولکى شروع کرد به درست کردن حلوا. |
|
هر شب کنيزها مىآمدند و پسر را پيش دختر مىبردند، و صبح زود پسر برمىگشت به دکان خبرچينهاى پادشاه روزى سر و گوش آب دادند و شستشان از قضيه خبردار شد؛ آمدند و به پادشاه گفتند که برادرزادهات چنين و چنان مىکند. |
|
پادشاه گفت: بايد بروم و با چشم خودم ببينم. |
|
بلند شد و لباس درويشها را پوشيد و آمد به دکان حلوافروش. گفت: مهمان خدايم. بگذار امشب اينجا بخوابم. |
|
پسر گفت: براى خود من جا نيست چه رسد به تو! |
|
از اين اصرار و از آن انکار تا بالاخره پسر از رو رفت و پادشاه را به دکان راه داد. |
|
پاسى از شب گذشته بود که پادشاه ديد نيزها با دف و تار از راه رسيدند. پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب مهمان دارم، نمىتوانم بيايم. |
|
کنيزها رفتند و به خانم خبر دادند. خانم گفت: برويد بگوئيد قربان مهمانت هم مىروم او را هم با خودت بياور. |