شاه عباس و دختر ورکچى
|
شاه عباس يک روز لباس درويشى پوشيد و رفت در خانه ورکچي. ديد دختر ورکچى نشسته و پينه و وصله (وصله پينه) مىکند. |
|
شاه عباس پرسيد: 'اى دختر. پدرت کجاست؟' |
|
دختر گفت: 'رفته دوست را دشمن کند.' |
|
منظورش اين بود که رفته پول قرض بدهد و شاه عباس اين را فهميد. |
|
باز شاه عباس پرسيد: 'مادرت چه؟' |
|
دختر جواب داد: 'رفته تا يک را دو کند.' |
|
شاه عباس کمى فکر کرد و فهميد که حتماً مادر دختر، ماما است و رفته بچهاى را به دنيا بياورد. |
|
باز شاه عباس پرسيد: 'خودت چهکار مىکني؟' |
|
دختر جواب داد: 'من هم دو را يک مىکنم.' |
|
شاه عباس متوجه شد که دختر دو تا شلوار کهنه را برداشته و از آنها شلوار ديگرى مىدوزد. شاه عباس در دلش آفرينى گفت و درآمد: 'حيف اين خانه که بخارىاش کج است.' يعنى دختر خوبى هستي، اما حيف که دختر ورکچى هستي.' |
|
دختر گفت: 'درويش دودش که راست مىرود. حال مىخواهد بخارىاش کج باشد يا نباشد.' شاه عباس باز هم آفرينى گفت و برگشت سر سلطنتش. |
|
چند روز گذشت و شاه عباس، ايلچى به خانهٔ ورکچى فرستاد تا دخترش را براى او خواستگارى کند. ايلچى از طرف شاه آمد و از دختر خواستگارى کرد، اما دختر قبول نکرد و گفت: 'درست است که شاه عباس بر مردم پادشاهى مىکند، اما روزى که مردم او را نخواستند چه؟ شاه عباس که کسب و کارى بلد نيست. آن وقت هر دو گرسنه خواهيم ماند. اگر شاه عباس رفت و حرفهاى ياد گرفت: من هم زنش مىشوم.' |
|
رفتند و خبر به شاه بردند. شاه عباس اين را که شنيد، در فکر فرو رفت. عاقبت لباس شاهىاش را درآورد و به هر صورت که بود، حصيربافى ياد گرفت. آنوقت رفت سراغ دختر و او را عقد کرد. |
|
اين گذشت تا اينکه يک روز که شاه عباس لباس درويشى به تن کرده بود و کوى به کوى مىرفت و به هر جائى سر مىکشيد، گذارش به خانهاى افتاد. صاحبخانه گفت: 'درويش، بفرما.' شاه عباس را بردند داخل خانه و ديد بعله، اينجا آدمهائى مثل خودش، صد نفر هم بيشتر هستند. شستش خبردار شد که اينجا خبرى هست. در بسته شد و شاه عباس ماند و طبقى پر از غذا. |
|
چهل روز گذشت و شاه عباس زندانى بود. هر روز از افرادى که آنجا بودند کم مىشد، اما به آنهائى که مانده بودند، طبقى پر از غذا مىدادند تا اينکه نوبت شاه عباس رسيد و او را بردند به زيرزمين خانه و خواستند که سرش را ببرند و شاه عباس فهميد که چرا از اين نفرات، هر روز يکى کم مىشد. |
|
شاه عباس گفت: 'خوب، اگر سر مرا ببريد و گوشت مرا بفروشيد، چهقدر نصيبتان مىشود؟' |
|
گفتند: 'فلان قدر.' |
|
شاه عباس گفت: 'من حرفهاى بلدم که بيشتر از اينها نصيبتان مىکند.' |
|
گفتند: 'چهکارى بلدي؟' |
|
شاه عباس گفت: 'من در حصيربافى مهارت دارم. هر وقت حصير را براى پادشاه تحفه ببريد، دو برابر آنچه از کشتن من نصيبتان مىشود، انعام مىگيريد.' |
|
خلاصه، شاه عباس مشغول حصيربافى شد و حصير که تمام شد، داد تا حصير را خدمت شاه ببرند. حصير را که به دربار آوردند، دختر حصير را گرفت و انعام خيلى زيادى به آنها داد. |
|
از آنطرف، شاه عباس هم تمام نشانىهاى خانه و حال و حکايتش را روى حصير نوشته بود، طورىکه تنها دختر مىتوانست آن را بخواند. دختر هم لشکر و سپاهيان را برداشت و رفت به آن خانه و شاه عباس را نجات داد. سيز ساغ من سلامت |
|
ـ شاه عباس و دختر ورکچى |
ـ قصههاى مردم چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ انتخاب، تحليل ويرايش: سعيد احمد وکيليان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |