شاه عباس ۵ (۳)
|
شاه عباس رختهاى درويشى را به بر کرد و روى تختى از طلا نشست. دو تا ديو تخت را به هوا بلند کردند و در پشت دروازهٔ شهر شاه طهماسب بر زمين گذاشتند. |
|
شاه عباس شروع کرد به مدح على خواندن و آمد به دم دروازه. خبر به شاه طهماسب دادند که چه نشستهاى که شاه عباس آمد. |
|
گفت: شاه عباس کجا بوده. بچهام يک ساله رفته، معلوم نيست او درويش پدرسگ چه بلائى به سرش آورد. |
|
گفتن: بابا شاه عباس آمد. |
|
اى بدو، او بدو. پدر و پسر بههم رسيدند. شهر را آئينه و آئينهبندان کردند. شاه عباس به قصر پدرش نرفت. قصر جداگانهاى ساخت و رفت به قصر خودش. |
|
اى بود و بود تا يک درويشى پيدا شد و شد وردست شاه عباس. با هم مدح على مىخواندند. در کشکولهاىشان غذا مىريختند و بين فقير فقرا تقسيم مىکردند. |
|
يک شب همين درويشى که وردست شاه عباس بود، آمد که از بالاى قبرستان رد شود. ديد که يک چراغى در يک قبرى مىسوزد. جلو رفت که بيند. چه خبر است؟ ديد يک خانهاى هست به مثال يک قصر، سفيد مثل تخممرغ و يک جوانى در اى قصر خوابيده تندى برگشت و رفت بهجاى شاه عباس. |
|
دست شاه عباس را گرفت و يک راست برد به سر قبر. شاه عباس ديد که بله يک خانهاى هست به مثال يک قصر و سفيد مثل تخممرغ. |
|
گفت: درويش در را وا کن تا ببينيم اى کيه که خوابيده قبر را شکافتند و رفتند به ميان قبر. ديدند يک جوانى که نوسبيلهايش خط کرده در ميان خانه خوابيده شاه عباس از شانهٔ جوان تکان داد. |
|
ـ هاى جوان، هاى جوان بلند شو که مهمان داري. |
|
اى جوان بلند شد و سلام داد. حال و احوال کردند و نشستند. |
|
جوان گفت: خدايا دو تا مهمان برايم رسيده، رزق اينها را برسان. |
|
يک وقت ديدند که يک حوريه يک مُجمعه را در جلو اينها گذاشت. مرغ بريان بود. |
|
گوشت مرغ را خوردند. استخوانها حرکت کرد. مرغى شد و پرواز کرد. |
|
ـ تو نچهکار کردهاى که چنين يک جلال و مرتبهاى خدا به تو داده. |
|
ـ جاى شاه عباس را خدا به من داده. |
|
ـ اِ، جاى شاه عباس را براى چى به شما بدهد. |
|
ـ ما تاجر بوديم و راهگذر. شاه عباس ولايتش را چنان امن نکرده بود که مردم پامال نشوند. چند فرسخ که از شهر دور مىشوى نه آبى هست نه آبادني، نه هيچي. الوات ريختند به سر ما. من کشته شدم و خدا جاى شاه عباس را به من داد. |
|
سبيلهاى شاه عباس تار تار شدند. |
|
گفت: بلند شو تا برويم فيق. |
|
بلند شدند و بيرون آمدند. شاه عباس گفت: خانهات بسوزه درويش که پدرم را سوزاندي، جاى مرا خدا به اى جوان داده، حالا من چه خاکى به سرم بريزم. |
|
شب و روز مىگريست. چند روزى که بين خورد. يک شب خواب ديد که ابوالفضل (س) آمد به بالاى سرش. |
|
ـ براى چى گريه مىکنى شاه عباس؟ |
|
ـ اى جور و اى جور. |
|
ـ او جائى که تو ديدى جائى نبود. برو رباط بساز. برو حوض انبار درست کن. مملکت را امن کن. مردم از حوض انبارها آب بخورند، در رباطها استراحت کنند. خدا جاى بالاترى به تو مىدهد. |
|
اوسنهٔ ما به سر رسيد کلاغ کور به خانهاش نرسيد. |
|
ـ شاه عباس |
ـ افسانههاى خراسان (نيشابور جلد سوم) ص ۱۲۱ |
ـ حميدرضا خزاعى |
ـ انتشارات ماه جهان چا پاول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |