شاه عباس ۵
|
رمالى بود که زن خيلى نجيبى داشت. زن قاليباف بود. زد و زن مريض شد. روز به روز حالش بد و بدتر شد تا به دم مرگ رسيد وقت مردن به شوهرش گفت: بعد از من هر کسى قالى را جمع کرد. همو را بگير. |
|
زن چشم بر هم گذاشت و مرد از او يک دختر کوچک ماند و يک قالى که در روى کار بود. تا هفت سال هيچکس نتوانست قالى را جمع کند. |
|
دختر بزرگ شد. پشت دار قالى نشست. قالى را بافت. جمع کرد و به او بر گذاشت. |
|
(باباش) گفت: 'بايد زنم شوي.' |
|
گفت: 'اى چه حرفيه بابا. من به شما نمىرسم. گناه داره. از زمان پيغمبر حلال و حرامى جدا شده.' |
|
گفت: 'ننهت وصيت کرده. به آسمان بروي، به زمين بيائى بايد زنم شوي.' |
|
رمال رفت و قاضى را ديد که اى جور و اى جور. دخترم را که آوردم راضى کن که زنم شود. |
|
قاضى گفت: 'برو يک جفت کفش بگير که چار انگشت پاشنه داشته باشد. به پاى دختر کن وردار بيار تا راضىاش کنم.' |
|
رمال رفت. يک جفت کفش گرفت که چار انگشت پاشنه داشت. کفشها را به پاى دختر کرد و دختر را آورد به جاى قاضي. |
|
رمال گفت: 'جناب قاضى اى درختيه که خودم کاشتهام. خودم بزرگش کردهام، حالا ميوهاش به خودم نمىرسه؟' |
|
قاضى گفت: 'تو مىگوئى فرزند، اى مىگويد درخت. من پاشنهٔ پايت را اره مىکنم، اگر خون آمد تو راست مىگوئي، اگر هم خون نيامد، مرد.' |
|
اره را انداخت به پاشنهٔ کفش و اره کرد. خون بيرون نيامد. قاضى گفت: 'خون بيرون نيامد، بابات راست مىگويد.' |
|
دختر در دلش گفت: 'بر پدر هر دوتايتان لعنت.' |
|
و ناراحت رفت به خانه. رمال هم آمد. دختر که ديد چه بخواهد و چه نخواهد بايد زن پدرش شود. گفت: 'حالا که اى جور شده، برو به بازار چي، چي، چى بگير امروز هم تا شب به خانه ميا. شب بيا تا زنت شوم.' |
|
رمال رفت به بازار تا چيزهائى که دخترش گفته بود بخرد. دختر هم يک سارق نون بست و سر به فرار گذاشت. رفت و رفت تا به يک چشمه در پاى کوه رسيد. اى کوه شکارگاه شاه طهماسب بود. |
|
يک وقت ديد که لشکر مىآيد ترسيد. درختى بود در پاى چشمه. رفت به بالاى درخت و سوار يکى از شاخهها شد. همينجور براى خودش گريه مىکرد. لشکر آمد به لب چشمه، ديدن يک دختر به بالاى درخت رفته و گريه مىکند شاه طهماسب گفت: 'اى دختر هر که هستى از درخت بيا پائين.' |
|
دختر را به ترک خود سوار کرد و آمدن به شهر. به قصر که رسيدند شاه طهماسب گفت: 'اى دختر، مرا قبول مىکني؟' |
|
گفت: 'بله' |
|
گفت: 'شش تا زن دارم و هيچکدام از زنهايم هم بچه نياوردن.' |
|
گفت: 'بىبچه هم با تو مىسازم.' |
|
عروسى گرفتند و اى دختر شد زن هفتم شاه طهماسب. يک سالى در خانهٔ شاه طهماسب ماند. شاه طهماسب ديد که اى زن هم مثل بقيهٔ زنها، بچه نياورد يک شب رفت به ميان خاکسترها، پاهايش را در خاکستر کرد، به سرش خاکستر پاشيد و زار زار گريست. درويشى از کوچه مىرفت و مدح على مىخواند. ديد که شاه طهماسب خاکسترنشين شده. |
|
جلو رفت. خاکسترهاى سر شاه طهماسب را پاک کرد و گفت: 'اى قبيلهٔ عالم، اى چه وضعه؟ براى چى اين جورى کردهاي؟ براى چى گريه مىکني؟' |
|
گفت: 'اى گل مولا چه جور گريه نکنم که خدا به من يک ملخ اولاد نداد. يک دختر نازنينى هم گرفتم به پاى من سياهبخت شده، نه بچهاي، نه کچهاي، نه هيچي، چه جورى نگريم گل مولا!' |
|
گفت: 'اى که غم نداره قبلهٔ عالم.' |
|
دست در کشکول کرد و سيبى به درآورد. |
|
ـ نصف اى سيب را خودت مىخورى نصفش را هم مىدهى به زنت تا بخورد. |
|
بعد از نه ماه و نه ساعت، خدا به تو يک پسر مىدهد. اسمش را بگذار شاه عباس. |
|
شاه طهماسب دست دراز کرد تا سيب بگيرد. اما درويش سيب را دورتر نگاه داشت. |
|
ـ اى کار يک شرطى داره قبلهٔ عالم. |
|
ـ چه شرطي؟ |
|
ـ سر هفت سال مىآيم و بچه را مىبرم. اما غصه مخور، زود برمىگردانم. |
|
شاه طهماسب به يک دل رضا، به يک دل نارضا قبول کرد و سيب را از درويش گرفت. |
|
بعد از نه ماه و نه ساعت، خدايشان داد. يک پسر، اسمش را گذاشتن، شاه عباس. بچه که به دنيا آمد، شاه طهماسب خانهنشين شد. از قصر به در نمىرفت و همهٔ هوش و حواسش بچه بود. |
|
رمال، رمل انداخت و ديد که دخترش در خانهٔ شاه طهماسب است. خودش را رساند به باغ شاه و همانجا بساط رمالىاش را پهن کرد. اى بر و او بر، کمکم و کمکم به شاه طهماسب نزديک شد و چون در بارگاه رمال نداشتند خيلى زود جاى خودش را وا کرد. |
|
يک روز آمد بر شاه طهماسب. سلام و عليک، حال و احوال اى پادشاه قبلهٔ عالم براى چى به در نمىروي. مردى گفتن، زنى گفتن. براى چى در خانه زانو زدهاى و مثل زنها خانهنشين شدهاي. خوبيت نداره. مردم حرف مىزنن. برو به شکار، برو به گردش، بگذار باد به دلت بخورد. |
|
بندهٔ خدا شاه طهماسب خام شد. با لشکر و عسگر به در رفت به شکار. رمال جادو و جنبل کرد و شاه شب در بيابان ماند. |
|
شب اى دختر در خانهٔ خودش خوابيده با بچهاش. وُسنىها هم هرکدام در خانه خودشان. رمال خودش را انداخت. به خانهٔ دختر و به دختر پيچيد. دختر قُچاق بود. او را انداخت به او بر. |
|
ـ اى پدرسگ، اگر به شاه طهماسب بگويم چشماته مىکشهاى چهکار به تو دِگَرد کردهاي! |
|
ـ بايد به من دست بدهي، اگر نه هم خودت را مىکشم، هم بچهات را. |
|
دختر گفت: غيرممکنه. |
|
رمال، جادو کرد و زبان دختر را بست، آن وقت سر بچه را بريد، چاقوى خونى را در جيب دختر انداخت و رفت. |
|
فردا صبح کنيزها آمدند و در را وا کردند. ديدند اى دختر همى جور وحشش زده و بچه را هم سر بريدهاند. |
|
آمد و داد و بيداد کرد: 'خانهتان خراب شود. پدرسگا شما چهکار مىکردين، کى کشيک بوده؟ کى رفته به اى خانه؟ |
|
هر چه از زن مىپرسد: 'کى کرده، کى بود؟ کى سر بچه را بريد؟ وَسنىها سرش را بريدن؟' |
|
هيچ گپ نمىزند. زبانش بسته است. گريه مىکند و مىگويد يا ابوالفضل رمال را بگوئيد بيايه. او پدرسگ مرا بيرون کرد. بايد رد خون را پيدا کند. |
|
رمالباشى آمد: بله قبلهٔ عالم! |
|
شاه طهماسب دشنام داد و چشمهايش مثل دو کاسهٔ خون شده بودند. رمالباشى رمل انداخت و گفت: از حرمسراى خودت بوده. يک زن، سراى بچه را بريده نشانىاش هم در جيبشه. |
|
اى زن، او زن، کنيزها وسنىها، همه را نگاه کردند و پيدا نشد. |
|
ـ زن بوده، مادر بچه را هم نگاه کنين. |
|
تا نگاه کردند، چاقوى پر از خون از جيبش بيرون آمد. |
|
ـ اى پدرسگ را ببرن و سرش را ببرن. يک شيشه خون بيارن تا بخورم و دلم خنک شود. |
|
تا مىآيند که زن را ببرند خيز مىزند و بچه را به بغل مىگيرد. |
|
زن و بچه را بردند. به يک جزيرهٔ دور. سر زن را بريدند و يک شيشه پر از خون ورداشتند و رفتند. |
|
زن بىسر افتاده بود به ميان جزيره، يک وقت ديد که سوار سفيدپوشى به تاخت مىآيد. سوار چرخى زد و در بالاى سر زن ايستاد. |
|
ـ بلند شو مادرجان. بلند شو و بچهات را وردار. بچهات گريه مىکند مادرجان. |
|
ـ اى آقاجان. اى آقاجان. بچهٔ بىسر چهجورى گريه مىکنه. |
|
ـ بلند شو مادرجان، بلند شو بچهات عدله (سالمه) |
|
نگاه مىکند، بچه خوب شده و گريه مىکند. بچه را به بغل مىزند، هى ببوس هى ببوس. به دست و پاى اسب سوار مىافتد. |
|
ـ آقاجان شما کى هستين؟ |
|
ـ دستت را بده دخترجان، بيا سوار شو. |
|
او را بر ترک خود سوار مىکند و مىبرد به کربلا. نامهاى مىدهد و مىگويد به دفتردار مىدهى و صبر مىکنى تا ببينيم خداوند چى قسمت کرده. |
|
مىآيد که از دوباره پاى اسب سوار را ببوسد، مىبيند که رفته است. |
|
نامه را به دفتردار مىدهد، مىبيند که نامه را به چشمهايشان مىکشند. يک خانهٔ پاکيزه درست مىکنند و او را مىبرند به خانه. تا هفت سال از او پذيرائى مىکنند. بچه به مکتب مىرود و درس مىخواند. و در گلدستههاى ابوالفضل (س) اذان مىگويد. |