شال ترس مامد (محمد که از شغال مىترسد)
|
'شال ترس مامد' دل شير داشت، بهجاى يک زن دو زن داشت، هر دو قوى هيکل، بلندبالا و پر صولت. با اين همه 'شال ترس مامد' از شغال مىترسيد. تا شغال را مىديد دست و پايش را گم مىکرد و به تتهپته مىافتاد و پيش از آنکه شغال مرغ يا خروسى را بگيرد خودش به لانه مرغها مىرفت و يک مرغ يا خروس مىگرفت و به شغال مىداد. |
|
زنها از اينکه هر شب يکى از مرغها يا خروسها کم مىشود ناراحت بودند تا اينکه بالاخره کشيک مىگذارند ببينند چه حيوانى مىآيد آنها را مىخورد که مىبينند اى عجب! شال ترس محمد خودش اينکار را مىکند. دوتائى مىافتند به جان شوهرشان و حسابى او را مىزنند و مىگويند: 'ترسوى بىعرضه، حق ندارى ديگر پا توى اين خانه بگذاري' و بيرونش مىکنند. |
|
شال ترس محمد بيچارهٔ تنها و بىکس راه مىافتد اما قبل از اينکه حرکت کند يک تفنگ و يک تبر و يک 'ويريس (طنابى که از ساقه 'لي' (نوعى گياه آبزي) بافند.' هم برمىدارد مىرود و مىرود تا به جنگلى مىرسد. نورى او را بهطرف خود مىکشد. جلو مىرود، مىبيند کلبهاى است. مىگويد بادا باد، امشب را اينجا مىمانم تا صبح چه پيش آيد. سلامى مىکند و وارد مىشود اما بهجاى آدميزاد سه غول مىبيند که کنار هم نشستهاند و دارند شام مىخورند. |
|
غول بزرگ مىگويد: 'به به عجب لقمهاى سر سفره ما آمد!' شال ترس محمد مىگويد: 'من لقمه هستم يا شما. سه شرط با شما مىگذارم اگر شما برديد مرا بخوريد، اگر من بردم هر سه تاى شما را مىخورم.' غولها قبول مىکنند. شال ترس محمد رو به يکى از غولها مىکند و مىگويد: 'من کنار ديوار مىمانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن.' غول با تمام قدرت مشتى حواله او مىکند، اما شال ترس محمد خود را کنار مىکشد و دست غول محکم به ديوار مىخورد و فغانش به آسمان مىرود. نوبت غول مىرسد که کنار ديوار بماند. شال ترس محمد با تير محکم به شانه او مىزند. باز فغان غول به آسمان مىرود و مىگويد عجب مشتى داري. شال ترس محمد مىگويد حالا کجايش را ديدى اين مشت من نبود کُچله انگشت (انگشت کوچک) من بود. |
|
شال ترس محمد شرط دوم را پيش مىکشد و مىگويد بيا هريک موهاى بدنمان را اندازه بگيريم مال هر کس درازتر بود آن برنده است. غولها قبول مىکنند و هريک تار موئى از بدنشان را که فکر مىکردند بلندتر است کشيدند. سه تا با هم شد سه ذرع شال ترس محمد دست برد و 'ويريس' را درآورد، به تنهائى هفت ذرع، و مسابقه را برد. |
|
يکى از غولها گفت: 'اينبار شرط را ما مىگذاريم' شال ترس محمد گفت: 'عيبى ندارد' غول گفت: هريک تيزى درمىکنيم هر کدام صدايش بيشتر بود آن برنده است.' شال ترس محمد قبول کرد. غول بزرگ خم شد و يک تيزى در کرد که صداى مهيبى در اتاق پيچيد. بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تيرى از تفنگ خالى کرد که هم صداى بلندتر بود هم آتش به همراه داشت. |
|
غولها يکديگر را نگاه کردند و هر سه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ايمان آوردند. از ترس، پذيرائى مفصل و شاهانهاى از او کردند. برايش رختخواب پهن کردند و دست به سينه پشت اتاق او ايستادند. شال ترس محمد فکر کرد با اين همه اگر احتياط کند بهتر است از رختخواب بيرون آمد و تنهدرختى را بهجاى خود گذاشت و خودش رفت بالاى رف نشست. از قضا نيمهشب غولها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت اين قدر زدند و زدند که عرق کردند. |
|
صبح شد، شال ترس محمد آمد بيرون و بدنش را خاراند. غولها پرسيدند چرا خودت را مىخاراني. گفت ديشب چند تا سوبولِ (کک، حشره معروف) مزاحم مرا گزيدند، بدنم کمى مىخارد. غولها با خود گفتند اين همه کتکش زديم تازه مىگويد چند تا سوبول مرا گزيده. |
|
شال ترس محمد گفت: 'خوب حالا برويم سر قرارمان.' ديوها پرسيدند قرارمان چه بود؟ شال ترس محمد گفت: 'بايد شما را بخورم.' غولها آه و ناله مىکنند و مىگويند ما هر چه گنج داريم به تو مىدهيم ما را نخور. |
|
شال ترس محمد قبول مىکند. هر يک از غولها يک کيسه پر طلا برمىدارد و جلوى او مىگذارد. شال ترس محمد مىگويد دو تا حمال صدا بزنيد اينها را تا خانهام بياورند. غول بزرگ به دو غول ديگر دستور مىدهد کيسهها را ببرند. شال ترس محمد در جلو، آنها از پشتش مىروند تا به خانه مىرسند. |
|
شال ترس محمد از ترس زنهايش، زودتر به خانه مىرود و آرام به آنها حالى مىکند که داستان از چه قرار است. بعد به آنها ياد مىدهد که من غولها را داخل اتاق مىآورم شما برويد کيسه را خالى کنيد و بهجايش کولوش (کاه برنج) پر کنيد من سر شما داد مىکشم کيسهها را خالى کرديد؟ شما بگوئيد نه اَلآن مىبريم و کيسههاى کولوش را با يک انگشت بگيريد ببريد خالى کنيد. زنها از شجاعت شال ترس محمد خوششان مىآيد و چشمچشم مىگويند. |
|
شال ترس محمد مىآيد و رو به غولها مىکند و مىگويد خواستم شما را مرخص کنم ولى زنهايم مىگويند خوبيت ندارد بايد به حمالها چاى بدهيم. چاى حاضر مىشود. شال ترس محمد توى استکان غولها فلفل مىريزد و توى استکان خودش شکر و فوراً سر مىکشد و مىخورد. ديوها هم چنين مىکنند و به اَخ و واخ و سرفه مىافتند و در دل به قدرت شال ترس محمد غبطه مىخورند. |
|
شال ترس محمد سر زنهايش داد مىکشد کيسهها را خالى کرديد يا نه؟ زنها مىگويند نه اَلآن خالى مىکنيم و بعد کيسههاى پر از کلوش را با يک دست و بهسرعت مىآورند و از کنار غولها رد مىشوند. پشت خانه خالى مىکنند و کيسه خالىشده را به غولها مىدهند. |
|
غولها با خود مىگويند کيسههاى به آن سنگينى را مُرديم تا اينجا کشيديم، زنهاى شال ترس محمد عجب پهلوانهائى هستند. ممکن است همين حالا سهتائى به جان ما بيفتند و ما را بخورند. اين بود که هر چه زودتر پا شدند خداحافظى کردند و رفتند. |
|
هنوز خيلى دور نشده بودند که شغال به آنها برخورد. وقتى ماجرا را از دهان غولها شنيد گفت: 'شال ترس محمد غلط کرده اين بلا را سر شما آورده است بيائيد برويم ببينيد چهطور از من مىترسد.' غولها مىترسند، اما شغال، 'رزدار (درخت انگور که در گيلان پيچنده و بالارونده است.)' ى مىگيرد و به زور يک سر آن را به گردن خود مىاندازد و سر ديگر آن را به کمر غولها حلقه مىکند خودش جلو، غولها عقب بهطرف خانه شال ترس محمد حرکت مىکنند. |
|
شال ترس محمد از بالاى تالار (ايوان بالاى خانههاى روستائي) خانهاش مىبيند شغال دارد مىآيد و غولها هم دنبالش، چارهاى مىانديشد، از ترس همانجا نشسته با صداى لرزانى مىگويد آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانى آوردى چهطور امسال دو قربانى آوردي؟ غولها تا اين حرف را شنيدند از ترس جان، هر کدام به سمتى قرار کردند. رزدار به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بيچاره در دم جان سپرد. شال ترس محمد هم از دست او راحت شد. |
|
ـ شال ترس مامد |
ـ قصههاى مردم ـ ص ۳۲۱ |
ـ انتخاب تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان |
ـ نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |