شازده اسماعيل
|
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم پادشاهى بود که خداوند عالم به او اولاد نداده بود. پروک (پژمرده) روى تخت مىنشست و فکر و خيالات مىکرد. |
|
يک روز درويشى آمد به در دارالامارهٔ پادشاه و دسلاف (شروع) کرد به مدح خواندن و هو حق زدن. |
|
هر چه بردند، درويش نگرفت. گفتند: پس چى مىخواهى گل مولا؟ |
|
گفت: با پادشاه کار دارم. |
|
آمدند بهجاى پادشاه و گفتند: اى قبلهٔ عالم درويشى آمده به اى جور و اى جور، مىگويد با قبلهٔ عالم کار دارم. |
|
گفت: بياوريدش. |
|
درويش را به حضور پادشاه آوردند. پادشاه گفت: ها گل مولا چهکار داري؟ |
|
گفت: پادشاه را پروکزده مىبينم، چه غمى به دل داري؟ |
|
گفت: بچّه ندارم. |
|
گفت: همين؟ گفت: بله |
|
گفت: حالا اگر کارى کردم که صاحب دوتا پسر شدي، حاضرى يکى از پسرها را به من بدهي؟ |
|
گفت: از جان و دل گل مولا. |
|
درويش دست در کيسه کرد و سيبى بيرون آورد. |
|
'اى سيب را دو شقه کن. يک شقهاش را زنت بخورد، يک شقهاش را هم خودت. در يک شکم دو پسر مىزايد. پسرها که دوازده ساله شدند مىآيم و يکى از پسرها را مىبرم.' |
|
ـ بيا قدمت به روى چشم. |
|
درويش سيب را به پادشاه داد و رفت. پادشاه يک اسب پريزاد داشت و يک تولهسگ که آنها هم هيچکدام بچه نمىآوردند. پادشاه سيب را چهار شقه کرد. يک شقهاش را خودش خورد. يک شقهاش را به زنش داد. يک شقه را به اسب پريزاد و يک شقه را هم به تولهسگ. |
|
بعد از نه ماه و نه ساعت و نه دقيقه، زن پادشاه دو پسر آورد. اسب پريزاد دو کره و سگ هم دو تا توله. |
|
بچّهها بزرگ شدند و رفتند به مکتب. يک روز پادشاه به آخوند گفت: جناب آخوند شما اى بچهها را امتحان کن، ببين کدام يکى زرنگتر است. |
|
فردا قبلهٔ عالم بلند شد و رفت به مکتبخانه. ظهر بود، آخوند بچهها را آزاد کرد که بروند براى ناهار. |
|
بچهها که رفتند آخوند زير فرش شازده ابراهيم يک خشت گذاشت و زير فرش شازده اسماعيل يک طبق کاغذ. |
|
بچهها يکى يکى از ناهار آمدند و هر کدام در سر جاى خودشان نشستند. شازده ابراهيم روى خشت نشست و شروع کرد به خواندن کتاب خود. اما شازده اسماعيل وقتى نشست هى به سقف نگاه کرد، هى به زمين. |
|
آخوند گفت: ها شازده اسماعيل، براى چى کتابت را نمىخواني؟ |
|
ـ جناب آخوند نمىدانم زمين يک طبق بالا آمده، يا سقف يک طبق پائين آمده! |
|
ـ ته زمين بالا آمده، ته سقف پائين، پسر جان درست را بخوان. |
|
شازده اسماعيل چيزى نگفت و سرش را پائين انداخت. پادشاه که معلوم کرده بود کداميک از پسرهاى خود زرنگتر است بلند شد و رفت. کمکم دوازده سالى که درويش گفته بود، شد. يک روز درويش آمد به در دارالامارهٔ پادشاه. هو حقى گفت و شروع کرد به خواندن. |
|
هر چه برايش بردند، قبول نکرد. گفتن: پس چى مىخواهى گل مولا؟ |
|
گفت: راه بدهيد تا بيايد. |
|
درويش آمد. سلام و عليک، حال و احوال. |
|
ـ اى قبلهٔ عالم وعده به سر رسيده! |
|
ـ وعده چى گل مولا؟ |
|
ـ يکى از پسرهايت را قول داده بودي. |
|
ـ ما که پسر نداريم... |
|
ـ دارى قبلهٔ عالم، دو تا هم داري. يکى شازده اسماعيل، يکى هم شازده ابراهيم. هر دو به مکتب مىروند، باز هم بگويم. |
|
پادشاه ديد که درويش از همه جا خبر دارد گفت: شازده ابراهيم را بياوريد. |
|
ـ قبلهٔ عالم شازده ابراهيم از خودت، شازده اسماعيل را بده. |
|
ـ مگر براى تو فرق مىکنه گل مولا؟ |
|
ـ ما که قرار کردهايم قبلهٔ عالم. |
|
چارهاى نبود. دور و بر شازده اسماعيل تو (تاب) خوردند. از او کرهاسبها يکى را زين و برگ کردند و يکى از تولهسگها را هم همراه شازده اسماعيل کردند. وقت رفتن که شد، درويش گفت: اى قبلهٔ عالم غصه مخور، سر سه روز پسرت را مىآورم و تحويل مىدهم. |
|
درويش از جلو و شازده اسماعيل از پشتسر. رفتن و رفتن دو روز و نيم در راه بودند. شازده اسماعيل ديد که هنوز هم مىروند. ذلّه (خسته) شد و گفت: |
|
ـ درويش! |
|
ـ بله. |
|
ـ تو قول دادى که سر سه روز مرا برگرداني. دو روز و نصفى است که راه مىآئيم، همى حالا هم که برگرديم مىشود پنج روز. |
|
درويش گفت: شازده اسماعيل! |
|
گفت: بله |
|
گفت: از تو رد (دنبال) خُش خُش (آرام، آرام) بيا. من جلوتر مىروم تا آتش درست کنم. يک قليان بکشيم و برگرديم. |
|
درويش هى به اسبش زد و جلو افتاد. درويش که از چشم افتاد اسب پريزاد به زبان آمد. |
|
ـ شازده اسماعيل! |
|
ـ بله. |
|
ـ مىدانى که درويش چه خوابى برايت ديده؟ |
|
ـ چه خوابي؟ |
|
ـ درويشى که تو ديدهاي، درويش نيست، ديوزاد است. الآن هم رفته که تنور را سرخ کند. وقتى رسيدى به تو مىگويد برو آتش وردار و يک قليان چاق کن. تو مىروى که قليان چاق کني. تا خم شدى که آتش وردارى تو را مىاندازد به تنور. تو مىسوزى و مىشوى يک طشت پر از طلا. |
|
ـ از راست مىگوئي؟ حالا چهکار کنم؟ |
|
ـ وقتى گفت برو قليان چاق کن، بگو ما پادشاه زادهايم تا حالا قليان چاق نکردهايم. خودت يک قليان درست کن تا ببينم و ياد بگيرم. او وقت دومى را خودم درست مىکنم. وقتىکه رفت تا آتش بردارد، از پشت سر از پايش بگير و او را به تنور بنداز. يک سنگ آسياى هست در دهان تنور بگذار و محکم نگه دار که بيرون نيايد. وقتى سوخت کلهاش مىترکد و هفت تا کليد از دماغش مىافتد. کليدها را وردار و در مغازهها را واکن. |
|
[شازده اسماعيل همهٔ اين کارها را انجام داد] |
|
ديو سوخت و کلهاش تِرقّست کرد و ترکيد. |
|
شازده اسماعيل سنگ را به يک کنار زد و ديد که هفت تا کليد از دماغ ديو افتاده. |
|
کليدها را ورداشت و در مغازهها را وا کرد. ديد چنان آدميزاد به سوراخ کرده که حساب ندارد. آنهائىکه جانى داشتند رفتند و آنهائىکه نيمهجان بودند، برايشان شوروا درست کرد و مواظب حال و احوالشان بود تا کمکم به جان آمدند و مرخصشان کرد تا برگردند به سر خانه و زندگيشان. آنوقت در هفتم خانهٔ ديو را وا کرد. ديد که دو تا طشت گذاشتهاند. يک طشت آب طلا دارد و يک طشت آب نقره. |
|
موهاى سرش را دو شق کرد. يک شق را آب طلا زد و يک شق را در آب نقره. |
|
موها را که شانه زد. يک طرف سرش طلاى طلا بود، يک طرف نقرهٔ نقره. موها همچنين ول ول مىزد که بيا و ببين. |
|
اسب پريزاد را سوار شد و هى به اسب زد. اگر کم رفت، اگر زياد رفت، يک وقت اسب پريزاد دوباره به زبان آمد: 'شازده اسماعيل!' |
|
ـ بله. |
|
ـ اى جور که بىغم مىروي، هيچ مىدانى که يک کار ديگر هم هست که بايد انجام دهي؟ |
|
ـ چهکاري؟ |
|
ـ به اى نزديکىها يک سيمرغى لانه داره. هر سال همى وقت سال يک اژدها مىآيد و بچههاى سيمرغ را مىخورد. بايد بروى و اژدها را بکشي، آن وقت سيمرغ يکى از بچههايش را به تو مىدهد. بچهٔ سيمرغ را وردار و بيار تا برويم. |
|
شازده اسماعيل دو تا مو از اسب کند. آن وقت اسب و توله را يله (رها) کرد تا بروند و خودش هم آمد به پاى درخت. ديد بله سيمرغ در بالاى درخت دو تا بچه داره. در يک گوشهاى قايم شد و منتظر ماند که کى اژدها مىآيد. يک وقت ديد که يک اژدها به درخت پيچيده و رو به لانهٔ سيمرغ مىرود. بچههاى سيمرغ هم از ترس داد و بيداد مىکنند. شازده اسماعيل شمشيرش را کشيد و زد به کمر اژدها که از وسط به دو نيم شد. يک تيکه را انداخت براى بچههاى سيمرغ تا بخورند. يک تيکه را هم نگاه داشت براى خود سيمرغ. |
|
همينجور که در پاى درخت دراز کشيده بود خوابش برد سرظهر سيمرغ آمد که از جوجههايش خبر بگيرد. ديد يک جوانى در پاى درخت خوابيده و دست و بالش هم خونى است. با خودش گفت: 'دزد بچههايم را يافتم. يقين همى جوان هر سال مىآمده و بچههايم را مىخورده. حالا خوب به گيرش آوردم' . |
|
رفت و يک تخته سنگ بزرگ به پشتش گرفت و آمد. دور درخت تو (تاب) خورد و آمد که سنگ را بزند به سر شازده اسماعيل که بچههايش داد بيداد کردند: |
|
ـ مىخواهى چهکار کني؟ |
|
ـ او را بکشم. |
|
ـ اى (اين) جوان جان ما را خريده، او وقت تو مىخواهى او را بکشي؟ |