سيفالملک(۳)
|
سيفالملک به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به قلعهاى رسيد. وارد قلعه شد و از اسلحهخانهاى که در درون قلعه بود براى خود گرز، شمشير، سپر و تبر و کمان برداشت و پس از آن وارد اتاقى شد. ديد در داخل ديگهاى فراوانى پر از پلو تازهدم چيدهاند. سيفالملک که مدتها گرسنگى کشيده بود به محض ديدن آنها شکمى از عزا درآورد و هفت تا از ديگهاى پلو را خالى کرد و وارد يکى ديگر از اتاقهاى قلعه شد. دختر زيبائى در آنجا به خواب رفته و شمعدانى بالاى سرش روشن بود. |
|
سيفالملک وردى خواند و دختر فوراً از خواب بيدار شد. |
|
دختر با ديدن او گفت: 'مدت سيزده سال است که در اينجا زندانى ديوى هستم و زندگىام توأم با رنج و عذاب مىگذرد.' |
|
سيفالملک گفت: 'من هم مدت سيزده سال است که سرگردان و آوارهام.' |
|
دختر، علت سرگردانى سيفالملک را جويا شد. او پاسخ داد: 'من عاشق بديعالجمال، دختر شاهبال شاه هستم و همه جا را بهدنبال او زير پا گذاشتهام.' |
|
دختر به محض شنيدن اين حرف از هوش رفت و نقش زمين شد. |
|
سيفالملک او را به هوش آورد. دختر چنين گفت: 'من دختر عموى بديعالجمال هستم که در اينجا گرفتار طلسم ديو شدهام.' |
|
سيفالملک با شادمانى گفت: 'چطور مىتوان طلسم ديو را خنثى کرد؟' |
|
دختر، راه اين کار را به او آموخت. سيفالملک بهطرف ساحل دريا رفت و انگشترى حضرت سليمان را بهسوى دريا گرفت. بلافاصله کبوترى بهسمت وى آمد و سيفالملک کبوتر را گرفت. ديو فوراً حاضر شد و شروع کرد به خواهش و تمنا و گفت: 'سيفالملک رحم کن! هرچه بخواهى مىدهم به شرط آنکه کبوتر را رها کني.' |
|
اما سيفالملک به خواهش او اعتنائى نکرد. همان دم سر کبوتر را از تن جدا کرد و بهسوئى انداخت. ديو تنورهاى کشيد و نقش بر زمين شد و دود شد و به هوا رفت. |
|
به اين ترتيب طلسم او نيز شکست. سيفالملک به نزد دختر بازگشت. به کمک هم يک کشتى ساختند، و دار و ندار ديو را در کشتى ريختند و از طريق دريا به راه افتادند. |
|
سيفالملک به خواب فرو رفت و دختر بر بالين او بيدار نشسته بود. ناگهان نهنگ غولپيکرى در مقابل کشتى ظاهر شد، نهنگ دهان خود را کاملاً گشوده بود و مىخواست کشتى را فرو بلعد. با اين حال دختر نمىخواست سيفالملک را از خواب بيدار کند. قطرهٔ اشکى از چشمانش سرازير شد و بهصورت سيفالملک چکيد و او از خواب پريد. |
|
سيفالملک علت گريهٔ او را پرسيد، دختر به نهنگ اشاره کرد و گفت: 'ببين! مىخواهد کشتى را فرو بلعد، دلم نمىآمد تو را از خواب بيدا کنم و بىاختيار گريه کردم.' |
|
سيفالملک نگاهى به نهنگ انداخت، آنقدر غولپيکر بود که انگار مىتوانست دنيا را يکباره فرو بلعد. فوراً شمشيرش را از نيام کشيد و آن را پى در پى بر سر نهنگ فرود آورد تا اينکه سر او را به دو نيم کرد. |
|
دختر با مشاهدهٔ اين همه شجاعت به سيفالملک گفت: 'اى دلاور! دوست دارم مرا به همسرى خود برگزيني.' |
|
سيفالملک با لحنى جدى و آرام گفت: 'من همواره تو را چون خواهرى براى خود مىدانم.' |
|
دختر به ناچار سکوت کرد، اما در قلبش علاقهٔ زيادى نسبت به سيفالملک احساس مىکرد. به همين صورت دوازده روز در دريا رهسپار بودند و گرسنگى بر آنها غلبه کرده بود. سرانجام دختر فکرى به خاطرش رسيد. رو به سيفالملک کرد و گفت: 'چارهاى نيست جز اينکه گيسوان مار ببرى و با کمک آنها ماهى صيد کنى تا بتوانيم غذائى براى خود تهيه کنيم.' |
|
سيفالملک اين فکر را پسنديد، با کمک گيسوان بلند آن دختر تورى بافت و توانست با استفاده از آن ماهى صيد کند. پس از صيد ماهى با خوشحالى آنها را کباب کردند و شروع کردند به خوردن ... |
|
و اما بشنويد از وزير مشاور اکبرشاه، پادشاه سرانديب، که ضمن سفر دريائى خود از آنجا عبور مىکرد، او با ديدن دختر و سيفالملک مأمورانى فرستاد تا آنها را دستگير کنند و به حضور او ببرند، اما سيفالملک دست به شمشير برد و مأموران او از بيم جان پا به فرار گذاشتند. مشاور خود نزد آنها آمد و نام و نشان آنها را جويا شد. سيفالملک گفت: 'من پسر پادشاه سرانديب هستم و اين هم دختر اوست. خواهرم مدتها گرفتار طلسم ديو بود، به جنگ ديو رفتم و خواهرم را از چنگ او نجات دادم.' |
|
مشاور گفت: 'پادشاه سرانديب پسرى ندارد. او فقط صاحب دخترى است بهنام ملکه که ديو او را ربوده و به قلعهٔ خود برده است.' |
|
سيفالملک گفت: 'اين دختر که همراه من است، همان ملکه است.' |
|
مشاور با فهميدن موضوع، فوراً پيغامى به اکبرشاه فرستاد و اکبرشاه نيز با اعيان و اشراف و قشون و خدمه به پيشواز دخترش آمد. ملکه را با عزت و احترام به حرمخانهٔ اکبرشاه بردند. سيفالملک هم در قصر پادشاه ماند و مانند شاهزادهاى از وى پذيرائى شد. |
|
دختر مدت چهل روز با سيفالملک ديدارى نداشت. پس از چهل روز سيفالملک ضمن ديدار از او با گلهمندى و ناراحتى گفت: 'خواهرم! انتظار اين همه بىوفائى تو را نداشتم.' |
|
ملکه خانم تقصير خود را به گردن گرفت و از سيفالملک پوزش طلبيد و گفت: 'گوش به زنگ باش که همين روزها بديعالجمال به اينجا خواهد آمد. با اينکه ترک حرمسرا و ديدار تو براى من خيلى مشکل است، اما در اين مورد خبرهاى بيشترى به تو خواهم داد.' |
|
سيفالملک مدتى ديگر در سراى پادشاه ماند تا اينکه سرانجام پيامى از جانب ملکه خانم به او رسيد: 'بديعالجمال تا چند روز ديگر به اينجا خواهد آمد.' |
|
سيفالملک از اين خبر بسيار شادمان شد. فرداى آن روز تصميم گرفت به بازار برود و به همراه دوازده غلام به راه افتاد. همانطور که در بازار مشغول گشت و گذار بود با جوان ضعيفالجثهاى روبهرو شد و نام و نشان او را پرسيد. جوان گفت: 'از اهالى مصر هستم اما اگر بخواهى نام و نشان دقيقم را بگويم بايد در محل مناسبى گفتگو کنيم.' |
|
سيفالملک دستور داد او را به سراى محل اقامت خودش ببرند تا پس از بازگشت با او صحبت کند. |
|
غلامان، جوان را به سراى سيفالملک بردند و محبوسش کردند. |
|
جوان با ناراحتى و يأس پيش خود فکر مىکرد واقعاً چه گناهى از من سر زده است که بايد مستحق بند و زندان باشم؟ |
|
مدتى گذشت و سيفالملک پس از بازگشت از بازار خواست با آن جوان ديدار کند. او را به حضور سيفالملک آوردند جوان براى معرفى خود لب به سخن گشود: 'من، صاحب فرزند وزير ولايت مصر هستم.' |
|
هنوز صحبتش تمام نشده بود که سيفالملک با شنيدن گفتهٔ او بيهوش شد و به روى زمين در غلتيد. غلامان نيز با مشاهدهٔ اين وضع صاحب را به باد کتک گرفتند صاحب خود را از چنگ آنها رهانيد و بيرون دويد و در کنج آسيابى خود را پنهان ساخت. وقتى سيفالملک به هوش آمد سراغ صاحب را گرفت. |
|
غلامان گفتند: 'کتک مفصلى خورد و فرار کرد.' |
|
سيفالملک ماجرا را به آگاهى پادشاه رساند و گفت: 'من دوست ديرينم را ملاقات کردم ليکن به محض شنيدن نامش از هوش رفتم. غلامان نيز او را از قصر راندهاند. اکنون هرچه جستجو مىکنيم نمىتوانيم او را بيابيم.' |
|
به امر پادشاه، مأمورانى به هر طرف روانه شدند اما کوچکترين اثرى از او نيافتند. جارچيان شاه در همهجا جار زدند: 'هرکس جوانى با اين مشخصات پيدا کند و نزد ما بياورد، پاداش خوبى نصيبش خواهد شد.' |
|
از قضا، چوپانى که همان هنگام به آسياب رفته بود صاحب را در آنجا ديد و با خود به بارگاه پادشاه برد. |
|
به فرمان سيفالملک چهل روز تمام از صاحب مواظب و پرستارى کردند تا اينکه نيروى از دست رفتهاش را دوباره باز يافت. پس از اين مدت سيفالملک او را به حضور پادشاه برد. صاحب در حضور پادشاه رسم ادب بهجا آورد و دست به سينه ايستاد. پادشاه خواست صاحب سرگذشت خود را براى آنها تعريف کند. همهٔ آن ماجراهاى عجيب و شيرينى که در قصه شنيديد. صاحب مو به مو براى پادشاه نقل کرد. |