سهنى
سهنى
|
يه روباهى بود چند روزى در گشنگى بهسر برد. يکروز پى صيد بيرون آمد. از دور يک شير ديد اول ترسيد بعداً فکر کرد که من برم يک کلاه سر شير بذارم که شير من را نخوره، از دور رفت به شير تعظيم کرد. شير سر بلند کرد روباه را ديد گفت: 'هان روباه چى مىگي؟' گفت: 'سلطان جانوران، شير ژيان چند روز است به گشنگى بهسر مىبرم چيزى گيرم نيامده.' شير گفت: 'اى روباه اگر بخواهى دست از حقهبازى بکشى هر روز واست شيکار مىآريم. عوضش بچههام رو پرستار شو.' شير براى شکار بيرون آمد. روباه گشنهاش شد. فکر کرد، من يکى از اين بچهها را مىخورم و جواب شير را هم خواهم داد. يکى از بچهها را خورد. دست و دهنش را شست و گوشهٔ غار نشست تا شير برگشت. شير شکار را زمين گذاشت ديد از بچههايش يکى نيست. گفت: 'اى روباه بچهٔ من کو؟' گفت: 'قربان خرس آمد برد هرچه من التماس کردم محلى نگذاشت. گفت شير کيه؟ من خرسم و شير در مقابل من کارى نمىتونه بکند.' شير از بس که جانور نجيبى بود صرفنظر کرد تا ديد يکى ديگه از بچهها نيست. گفت: 'بچهٔ ديگر کو؟' گفت: 'خرس خورد.' باز شير از بس که نجابت داشت هيچى نگفت. گفت: 'يک بچه دارم بَسَمِه.' يک مدتى ديگه گذشت. روباه يک بچهٔ ديگر را خواست بخوره، با خودش گفت: 'دو تا بچهٔ اين را خوردم چکارم کرد که اگر سومى را بخورم بکنه؟' شير برگشت ديد اين يک بچهاش هم نيست. ديگر نتوانست خودش رو نگه داره. خواست روباه رو بکشه. |
|
روباه گفت: 'من قاتل بچهٔ تو را پيدا مىکنم.' روباه راه افتاد. و آمد از دور ديد که خرس تو آب افتاد گفت: آهاى خرس سلام.' خرس نگاه کرد روباه را ديد گفت: 'آهاى روباه خواهش مىکنم دست از سر ما بکش.' روباه گفت: 'آمدم کمک کنم. پس برو تو لياقت کار نداري.' روباه صد قدمى رفت. خرس به طمع افتاد گفت: حتماً روباه يک کارى با من داره؛ گفت: 'آقا روباه بيا.' روباه گفت: 'برو.' محلش نذاشت. بعد از التماس زيادِ خرس برگشت. خرس گفت: 'چکار داري؟' گفت: 'به شرط آنکه دل و جرأت داشته باشي.' گفت: 'دل و جرأت دارم تو بگو.' گفت: 'مىترسم آبرو دو تائيمونِ ببري.' خرس قسم خورد که آبرو تو را نمىبرم. گفت: 'مىدونى من مىخواهم تو را حاکم استرآباد کنم. به شرط اينکه يک جبه به من بدي.' خرس فکر ديد خوب کارى است. راضى شد گفت: 'نه، به يکى ديگر مىدم.' گفت: 'مىدم به شير که منِ مأمور کرده.' گفت: 'من حاضرم. بريم پيش شير.' روباه گفت: 'شرايط داره. هرچه مىگم بگو بله. اگر هم گفت بچههاى منِ خوردى بگو بله مىخواد دل و جرأت شما را معلوم کند نترس.' خلاصه روباه جلو و خرس از عقب، روباه آنقدر وسوسه کرد تا دل خرس قوى شد. در خونهٔ شير رسيدن شير نگاه کرد ديد خرس را آورده. شير فکر کرد که شايد روباه کلک زده بذار ببينم راستى بچههاى من را خورده يا نه. شير گفت: 'اى خرس!' گفت: 'Ume' گفت: 'بچهٔ اول منِ تو خوردي؟' گفت: 'Ume' . گفت: 'بچهٔ دوم و سوم منِ تو خوردي؟' گفت: 'Ume' . گفت: 'رحم نکردى يک بچه واسهٔ من بذاري.' شير واسهٔ خورس کورس بست. خرس پا به فرار گذاشت و شير دنبالش کرد. پنجهاش را دراز کرد و پوستشِ تا دم دهنش بکنه، خرس مىدوه و پوستش هم از بدنش کنده شده روباه داد مىزنه: 'حاکم استرآباد جبهات را به من ببخش.' |
|
- (ترجمهٔ قصهٔ کردي) سهنى |
- فرهنگ عاميانهٔ مردم ايران - ۳۵۰ |
- گردآورنده: صادق هدايت (به کوشش جهانگير هدايت) |
- انتشارات چشمه - چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:37 AM
تشکرات از این پست