سه کور
|
راويان اخبار، طوطيان شرين شکر، شيرين گفتار |
|
اى برادر جان! |
|
موهاى ارقمچى |
|
بر نقل مىپيچيد. |
|
سه تا کور بودند. روزها مىآمدند به ميان بازار به فقيري، شبها هم برمىگشتند به يک خانه خرابه. يک شب يکى از کورها گفت: برابر (borar) جان، اى مُردگيه، اى زندگيه، اى هرچه هست بيائيد به مقر (mogor = اقرار - به مقر بيائيد = اقرار کنيد) آئيم که چى داريم و چى نداريم.' |
|
اى کا (ika =اين يکي) گفت: هرچه دارم و ندارم، ليره کردهيم ريختهيم به ميان عصايم. به کوچه و بازار که مىافتد مىگويد: عصايم را بدهيد، مىدهند. |
|
گفتن: خوب جاى دارد. |
|
اوکا (uka = اوى يکي) گفت: به جاى که بهدست به آب مىروم، در اخورى (ow xory = آبخوري، ليوان) کردهيم در سه کنجى به زير خاک. |
|
گفتن: از تو هم جاى خوبى دارد. |
|
اوکاى آخرى گفت: هست و نيستم را ليره کردهايم و به ياخن (yaxan = يقه) پوستينم دوختهيم. پوستين از شانهام مىافتد مىگويم پوستين را ورشانهام کنيد. بندگان خدا ورشانهام مىاندازند. |
|
گفتن: از تو هم خوب جاى دارد. |
|
يک نفر گوش انداخته بود. اول رفت و پولها را از سه کنجي، از زير خاک به درآورد. صبح هم رد کور عصا بهدست را گرفت. اىبَر، اوبَر، به ميان بازار عصاى کور افتاد. تندى عصا را ورداشت و رفت. |
|
- آى عصا، عصام را بدهيد. |
|
گفتن: عصا نيست. |
|
کور پوستيندار به خودش افتاد. يک بند درست کرد و پوستين را محکم کرد. يکى دو سه روزى سر به سراى گذاشت، ديد نمىتواند پوستين را از چنگش بهدر کند. رفت يک ديزى عسلى را پر زنبور کرد و سرش را بست. آمد به سر ميدان کور. پوستيندار براى خودش نشسته است. |
|
- ملا همى دبه يک ريزهٔ عسل دارد، همين جا باشد، تا سر چارسو بروم و ورگردم. |
|
گفت: برو، هر واخت (vaxt = وقت) ميليت بود بيا. |
|
اى يک چند اووَرتر رفت. کور با خودش گفت: اى که غيب نمىداند، يک دو انگشت عسل مىخورم، چى مىشود؟ |
|
پوستين را به سر کشيد و ديزى را برد به زير پوستين. آقا تا سر ديزى را وا کرد، زنبورها به سرش ريختند. يک چند تا اليز (aliz = لگد، بيشتر براى لگدپرانى چهارپايان مورد استفاده قرار مىگيرد) به ميان ميدان زد. پوستين به يکجا افتاد، شال به يکجا. |
|
هنوز نو از دست زنبورها خلاص رفته، واگشت. |
|
آى شال سرم را بدهيد! |
|
دادند. |
|
- اى پوستين |
|
گفت: پوستين نيست. |
|
او زمان، از اى سه تا کور سيصد تومن وصول رفت. پول را بهکار زد و دارائى زيادى جمع کرد. يک روز با خودش گفت: اى کار ما، کار خوب نبود. امشو دعوت بگيرم. همو سيصد تومن خودشان را به خودشان بدهم. |
|
بچهاش را راهى کرد و گفت: امير، بيرمعلى و نايبقنبر را براى شوم ميارى به خانه. |
|
اى بچه آمد بهدنبال اينها: آقام گفته براى شوم بياين به خانهٔ ما. |
|
دست اينها را گرفت، آرام آرام آمدند به خانه، چاى و شوم واى بَر و او بَر. سه تا کيسهٔ صد تومن را آماده کرده. اينها مىخواستند بروند گفت: شو همين جا بخوابيد، صبح مىرويد. |
|
از اى بر گپ زدند، از او بر گپ زدند تا بالاخره گفت: پولهايتان را مو برديم، اى هم نفر صد تومن، مايه مال از خودتان. اگر هم استفادهاى کردهيم راضى باشيد. |
|
- اى ممنون، ما به ده تومن هم راضى بوديم! |
|
جاى اينا را انداختند. اى سه تا کور هر کدام کيسهٔ صد تومانى را روى سينه گذاشتند و از ذوق فجعه (fejah = سکته) کردند و مردند. |
|
صبح آمد که بيدارشان کند: آى امير، آى بيرمعلي، آى نايبقنبر، آى وخزن (vaxezen = بلند شويد) چاىتار تيار (tiyar = درست، - تيار کرد = درست کرد، ساخت) صبحانه تيار. |
|
ديد نخير خبرى نيست. لاى لحاف را بالا زد. هر سه وَترنجين (vatoronjyan = مردهاند). |
|
آمد به زنش گفت: ماده گاو زائيده و سه تا گوساله آورده. |
|
گفت: چه مىگوئي؟ |
|
گفت: هر سه بمردهين، ما آمديم خوبى کنيم، اى جور رفت. |
|
سه تا نمد آورد، هر سه سفيد. مردهها را لاى نمد پيچيد و طنابپيچ کرد. يک شکل و يک اندازه. نمدها را برد به خانه پيشو (piu = آخر، ته). |
|
آقاى که شما را داريم به بازار. سر ميدان ديد که ترک غول مانند کنده (konda = چوبهاى قطعهقطعه شده که براى سوخت تهيه مىشد) مىفروشد. |
|
- بارکنده چند؟ |
|
- آلتوقران، اىش قران |
|
- مو آلتو (altow = همان آلتهٔ ترکى است که معنى شش دارد) قران، اىش (ey = سه) قران نمىدانم چيه، چند قران؟ |
|
- پن قران |
|
- بيا اى شش قران، بار کنده ته بار کن تا برم به حولى (holy = حياط) |
|
آقا بار کنده را آورد. حالا کى هست؟ نماشوم (nemaSum = سر شب). بار کنده را خالى کردند از وقت که نان و چاى خوردند وقت گذشت. دير وقت بود. |
|
گفت: امشو مرو. مالت مىخواهد برود؟ خودت ميان لحاف بخواب، صب (sob = صبح) برو. |
|
گفت: عيب نداره. |
|
وقت خوابيدن گفت: مىدانى چيه؟ |
|
گفت: نه! |
|
گفت: 'پيرم (piyar - پدر) بمرده. الان بد وقتيه. اگر مردم بفهمند. نمىتوانم سوم بدهم. همچين بى سروصدا ببرى و به خاک بسپارى چقدر مىگيري؟' |
|
گفت: يک تومن. |
|
گفت: اى دو تومن. ببر به خاک بسپار، اما مواظب باش. زاد و ولد ما تا دو دور، سه دور دل از دنيا ور نمىکنند. به خاک مسپاري، ور مىگردند و مىآيند. |
|
گفت: مگر مرده هم ور مىگردد؟ |
|
گفت: حالا گفته باشم. |
|
گفت: برو بابا ته بيار به مو ده. |
|
نمد را آورد و در اتاق جلو گذاشت. مرد شفتش (aft = چماق) را برداشت و مرده را به پشت کشيد. |
|
جلگه تاريک بود. کورمال کورمال مىآمد تا به جائى رسيد که آب توى يک گودال مىريخت. تو نگو آسياب بوده. آسيابان بدبخت يکه و تنها در آسياب و بارشم در دو (dow = ميدان). همى جور مرده را به ميان تنورهٔ آسيا انداخت و تندى آمد دم در را گرفت. آسياب بند رفت و ايستاد. آسيابان به آرد گرديده از آسياب به در رفت که ببيند چه خبر است. شفت را بالا و پائين آورد. آسيابان بدبخت بلند رفت و بر زمين خورد. |
|
زد. زد. زد. تا شوروا (urval = شوربا، آش) تيار کرد. بلندش کرد و در تنورهٔ آسيا انداخت. تندى آمد به دم در، ديد نه کسى به در نرفت. |
|
هنوز نيامده بود يک نمد ديگر آورد و در اتاق جلو گذاشت. در حولى صدا کرد. |
|
- چهکار کردي. |
|
- برفتم به ميان تنورهٔ يک آسيا بنداختم. دم در را گرفتم. آرد به سر و کلهاش کرده بود، مىخواست بيايه به خانه. بزدم لهش کردم. |
|
با خودش گفت: قربانعلى آسيابون را بکشت. |
|
- نيامد؟ |
|
- نه، اى آمده! |
|
- همان نمد، همان طناب. |
|
- بکشتم مو. |
|
- اى پنش (pan) تومان. اى دفعه ببر عدل به خاک بسپار. |
|
- بده. |
|
پول را گرفت و نمد را ورداشت. |
|
نماشوم يکنفر مرده بود. ميت را برده بودند به غسالخانه. ملاحسين کفننويس هم توى غسالخانه کفن مىنويسد. |
|
از پى ديوار غسالخانه بالا رفت. ديد يک سوراخى هست. مرده را از سوراخ به ته انداخت. خودش دويد و دم در را گرفت. |
|
ملاحسين کفننويس يکه و تنها. يک دفعه چخت (cuxt = سقف) غسالخانه شرى کرد و يک ميت افتاد. |
|
به کفش نرسيد که به پايش کند. ور ته پيراهن بيرون زد. شفت را بالا برد و پائين آورد ملاحسين بالا رفت و بر زمين خورد. زد، زد، زد خوب لهش کرد. |
|
از سر نو از سوراخ به پائين انداخت و آمد دم در را گرفت. نخير خبرى نشد. |
|
هنوز نيامده نمد سوم را آورد و در خانهٔ جلو گذاشت در حولى صدا کرد. |
|
- چهکار کردي؟ |
|
- يک دم نکشيد، قميس (gemis = نوعى پارچهٔ سفيد که روستائيان براى منديل استفاده مىکنند) ور کلهش بسته بود. مىخواست بيايه، بزدم، شوروا تيار کردم. |
|
با خودش گفت: ملاحسين کفننويس را بکشت. |
|
- نيامد؟ |
|
- نه، اى آمده. |
|
همان نمد، همان طناب. |
|
- اى به روح! ... |
|
- باباى نو مردهمه دشنام مده. بيا اى ده تومن، همى دفعه ببر، اگر آمد از بالاى مو. |
|
ده تومن را گرفت مرده را ورداشت و رفت. |
|
هوا مىخواهد روشن شود. آقا چهکار کنم، چهکار نکنم. يک تکه ديفال (difal = ديوار) پيدا کرد مرده را پشت ديفال خوابانيد. با کارد و چوب و لگد آنقدر زد تا ديفال روى مرده خراب شد. |
|
برفت و سر راه را گرفت. شفت را هم آماده گرفته که اگر به در رفت دنبالش کند. |
|
آفتاب آمده و از مرده خبرى نشد. يک ساعت، دو ساعت. به ناگوارى برگشت در حولى صدا کرد. |
|
- چه کردي؟ |
|
- اى جور و اى جور. |
|
- ها بلايت را وردارم. انه حال نيامد. بيا چايت را بخور، نونت را بخور، اى همو پنش تومن ديگر. |
|
- سه کور |
- افسانههاى خراسان (نيشابور) جلد اول ص ۱۲۳ |
- حميدرضا خزاعى |
- انتشارات ماهجهان چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |