سه قصه مسافران
سه قصه مسافران
|
در زمانهاى گذشته سه نفر با هم مسافرت مىکردند و يکى از آنان گفت: براى اينکه سرگرم شويم هر کدام قصهاى بگوئيم. همگى قبول کردند. نفر اول گفت: چند سال پيش همراه با تعدادى از قشون به جنگ مىرفتيم. هوا بسيار گرم بود و حسابى کلافه شديم. دنبال جائى مىگشتيم که سايه داشته باشد. در اين وقت يک خيمه بسيار بزرگ ديديم که فقط در وسط آن يک ستون بود. بسيار خوشحال شديم و به زير سايه آن رفتيم. عدهاى از افراد هيزم جمعآورى کرده آتشى فراهم نموده مشغول پختوپز بودند. در اين هنگام ديديم قطرات آب از بالاى سر ما فرو مىريزد. به آسمان نگاه کرديم، ديديم که صاف است. بالاى سرمان نگاه کرديم، ديديم اى داد بيداد اينکه خيمه نيست بلکه قارچ بسيار بزرگى است که در دامنه کوه سبز شده و تمامى قشون در زير سايه آن جمع شدهاند. |
|
نفر دومى گفت: اينکه چيزى نيست. من از اين عجيبتر ديدهام. اگر برايتان تعريف کنم خيلى تعجب مىکنيد. مدتى پيش با کاروانى به اصفهان مىرفتيم. در آنجا ديديم که در بازار مسگران اصفهان ديگ بسيار بزرگى قرار دارد. و تعداد زيادى مسگر داخل آن مشغول چکشکارى هستند، و ديگ بهقدرى بزرگ است که هيچ کدام صداى چکش زدن ديگرى را نمىشنود. نفر اول گفت: آخر ديگ به اين بزرگى به چه درد مىخورد؟ دومى در جواب او گفت: اين ديگ مخصوص همان قارچ است. آخر قارچ به آن بزرگى در داخل چنين ديگى پخته شود. |
|
نفر سوم که مىخواست شروع به گفتن قصه بنمايد با خود گفت اينها هر چه قصه زمينى بود گفتند. بهتر است که من قصه هوائى بگويم. مرد سوم گفت: من چندى پيش بهجائى مىرفتم، ناگهان بالاى سرم صداى واق واق سگى را شنيدم. به بالا که نگاه کردم ديدم عجب! يک کلاغ تولهسگى را به منقار گرفته است و دارد پرواز مىکند. آن دو نفر رو به او کردند. و گفتند: آخر اين چه دروغى است که تو مىگوئي؟ مگر ممکن است که چنين چيزى اتفاق بيفتد؟ نفر سوم گفت: آخر دروغهاى بزرگ و شاخدارى که شما تعريف کرديد ديگر جائى براى من نگذاشتيد. وقتى که قصه قارچ را تعريف کرديد، من ديگر چه مىگفتم؟ مجبور شدم قصهاى بگويم که روى زمين نباشد و در آسمان بگذرد. |
|
- سه قصه مسافران |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۸۹ |
- گردآورى: پرويز طلائيانپور |
- راوى: عيسى قنواتى، ۸۰ ساله، هنديجان |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:36 AM
تشکرات از این پست