سه درويش
|
يکى بود يکى نبود. در روزگار قديم سه تا درويش بودند که باهم زندگى مىکردند و هر کدامشان هرچه بهدست مىآوردند باهم مىخوردند و شکر مىکردند. روزى در کوه، پشت سنگ بزرگى دور از چشم اين و آن نشسته بودند و باهم حرف مىزدند. از تصادف روزگار شاهى با وزيرش در آن حدود از شکار باز مىگشتند. شاه ديد صداى سه نفر مىآيد که باهم گرم گفتگو هستند. به وزير اشاره کرد و هر دو بدون آنکه آنها متوجه شوند ايستادند و به حرفهايشان گوش دادند. |
|
يکى از آنها گفت: |
|
- مىدانيد، من ديگر از کوهگردى و اينجا و آنجا رفتن خسته شدهام. دلم مىخواهد وضعى پيش آيد که دختر شاه را به زنى بگيرم و زندگى آرام و بىدغدغهاى را شروع کنم و از نعمات الهى بهره ببرم. |
|
ديگرى گفت: |
|
- من هم همينطور، ولى اگر دختر وزير هم نصيبم شود برايم کافى است. |
|
سومى گفت: |
|
- من فقط از خدا مىخواهم که رستگار شوم و اگر زن خوبى هم نصيبم شود، شاکرم همين و بس. |
|
شاه به وزير گفت: اينها کيستند؟ |
|
وزير جواب داد: |
|
- اينها سه تا درويش هستند که کم و بيش به آبادى مىآيند و باز به کوه برمىگردند. |
|
وقتى که شاه به قصر بازگشت. فرستاد تا آن سه درويش را به حضورش بياورند وقتى که آوردند، شاه به آنها گفت: |
|
- شنيدهام که شما قصد و آرزوى همسرى دختر من و وزير را داريد. هرچه بوده و هرچه شده و هرچه در دلتان است بگوئيد، اين مأمورين من به من گفتهاند و هريک از شما يک نيّت خودش را نگويد کشته خواهد شد. حالا ديگر خود دانيد. |
|
آنها اول ترسيدند و امان خواستند وقتى که شاه به آنها گفت اطمينان داشته باشيد در امان هستيد. آنها عين واقعه را بدون کم و زياد بيان داشتند. شاه از صداقت آنان خوشش آمد و طولى نکشيد که عروسى درويش اول با دختر شاه و درويش دوم با دختر وزير رو به راه شد و سومى بدون همسر ماند. ولى با خوشروئى به آن دو درويش گفت: خداى من کريم است که من هم زنى را که مىخواهم بگيرم و اطمينان داشته باشيد خداى من بزرگتر از پادشاه و وزير است. |
|
بعد از عروسى دو درويش، شاه آنها را خواست و به آنها گفت: |
|
- شما ديگر به آرزوى خودتان رسيدهايد و بايد زنهايتان را برداريد و به هرجا که مىخواهيد برويد. |
|
آن دو هم قبول کردند و زنهايشان را برداشتند و رو به بيابان کردند، اما خبر به سومى ندادند که کجا مىروند و چه مىکنند. |
|
برو برو، برو برو، رفتند تا به جائى رسيدند که ديدند چند چادر برپا است و عدهاى با خوشحالى و خوشروئى در آن چادرها زندگى مىکنند. بر سر اينکه آيا درويشى که دختر شاه همسرش است بايد زودتر به چادر آنها برود يا درويشى که دختر وزير، بين آن دو اختلاف شد و آن دو به جان هم افتادند و طولى نکشيد که هر کدامشان با ضربهٔ ديگرى از پا افتادند و مردند. |
|
بشنويد از درويش سومى که او چند روزى خبر از آن دو نيافت و بعد فهميد که از شهر خارج شدهاند. پرسان پرسان بهدنبال آنها به راه افتاد و بالاخره به چادرها رسيد و ديد هر دو دوستش يکديگر را کشتهاند و زنهايشان در چادر چادرنشينان بلاتکليف و سرگردان و گريان و نالان ماندهاند. به سراغ آنها رفت و آنها را دلدارى داد و بعد هر دو را وادار کرد که با او روانه به سوى شهر و آبادى ديگرى شوند. آنها هم قبول کردند و برو برو، برو برو، به راه افتادند تا به شهرى رسيدند. يکى از آنها سکهاى به او داد که خوراکى فراهم کند. درويش به بازار رفت تا غذا و نان فراهم سازد وقتى که به دکان نانوائى رسيد، صاحب دکان سکهٔ او را ديد به او گفت: |
|
- اين سکه را از کجا آوردهاي؟ |
|
درويش گفت: |
|
- من خادم و فرمانبر دو دختر هستم و اين سکه مال آنها است که به من دادهاند تا برايشان خوراک تهيه کنم و ببرم. |
|
دکاندار به او گفت: |
|
- خجالت نمىکشى مرد، تو را چه کار به نوکرى دو دختر، تو در همين جا بمان من کار خوب پر درآمدى به تو مىسپارم و تا عمر دارى زندگى خوب و راحتى بگذران. |
|
درويش قبول نکرد و گفت: |
|
- نه، من به ولىنعمتهاى خودم خيانت نمىکنم و بايد به سراغ آنها بروم و تو هم هرچه دارى براى خودت خوب است. |
|
دکاندار، وقتى ديد که حرفش خريدار ندارد لحن گفتگو را عوض کرد و گفت: |
|
- 'مانعى ندارد، معلوم مىشود تو آدم خوبى هستي، پس بيا چند دقيقهاى در باغ بزرگ من تا کمى ميوه هم در اختيارت بگذارم و براى ولىنعمتهاى خودت ببر.' درويش قبول کرد و دل به خدا بست و گفت: |
|
- حاضرم. |
|
دکاندار، او را به باغى هدايت کرد که هفت سال آزگار بود از ترس مار بزرگى که در آن لانه داشت هيچکس داخل آن نشده بود و قصد دکاندار اين بود که مرد را سر به نيست کند و سکهٔ او را بهدست آورد، مرد وارد باغ شد ناگهان صدائى را شنيد که به او مىگفت: |
|
- بيا داخل، نترس. |
|
درويش گفت: |
|
- به اميد خدا مىروم جلو تا چه پيش آيد. |
|
وارد باغ شد. باغى بود بزرگ و پر از ميوه و غرق گل و گياه. ناگهان باز همان صدا به گوشش رسيد که مىگفت: |
|
- بيا جلو، مردم شهر هفت سال است که از اين باغ گريزانند و خيال مىکنند اژدها در آن است و حال آنکه من ملائکهاى هستم که هفت گنج را نگهدارى مىکنم و هفت گوهر شبچراغ روى آن هفت گنج است. آنها را به تو نشان مىدهم که بردارى و قصرى عظيم بنا کنى و ديوارهاى باغ را هم تا مىتوانى بالا ببري. |
|
درويش قبول کرد و چشمش به هفت گوهر شبچراغ خورد و به هفت گنج دسترسى يافت. به سراغ دختر شاه و وزير رفت و جريان را به آنها نيز گفت. طولى نکشيد که قصر ساخته و آماده شد و بعد دو دختر را نيز به قصر برد. در همين ايّام، روزى همان شاه و وزير به آن شهر آمده بودند تا از وضعيت مردم آگاه شوند. آن درويش به حضورشان رفت و آنها را دعوت کرد و آنها نيز دعوت او را پذيرفتند و شب پس از پذيرائى به آنان گفت: |
|
- من امشب براى اينکه شما تنها نباشيد، دو دختر را در اتاق مجاور اتاق شما مىخوابانم و صبح، راز بزرگى را براى شما فاش مىکنم. |
|
صبح شد و شاه به درويش گفت: |
|
- هرچند من پادشاه مملکت هستم، ولى چون تو ميزبان ما بودى ديشب چيزى نگفتم. اين چه کارى بود که کردى و اين چه حرفى بود که زدي؟ |
|
درويش گفت: |
|
- منظورى نداشتم. شايد ندانيد که دختر شما در اتاق مجاور شما تنها خوابيده و دختر وزير نيز در اتاق مجاور او. |
|
شاه با تعجب به او گفت: |
|
- تو کمى به نظرم آشنا مىآئي، آيا همان درويشى نيستى که گفتى من از خداى پادشاه چيزى مىخواهم و خداى من کريم است؟ |
|
درويش گفت: |
|
- چرا، خودم هستم. |
|
شاه آنقدر خوشحال شد که حد نداشت و بعد درويش همهٔ آنچه را که رخ داده بود، مو به مو تعريف کرد. شاه فوراً دستور داد تا همهٔ کشورش را آذين بسته و به پاس نيکوکارى و صداقت و خداپرستى درويش، هر دختر را به عقد او درآورد (از همين نکته پيداست که اين افسانه بعد از اسلام آوردن ايرانيان ساخته شده، چون در اسلام براى مرد تا چهار نکاح دائم جايز است ...). |
|
الهى همانطور که خداى درويش سومى کار خودش را کرد، همهٔ اهل عالم به پاداش نيتهاى خوب خودشان برسند. |
|
آمين يا ربالعالمين |
|
- سه درويش |
- افسانههاى ايرانى (قصههاى محلى فارس) ص ۱۰۵ |
- صادق همايونى |
- انتشارات نويد شيراز چاپ اول ۱۳۷۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) - نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |