سه خواهرى(۳)
|
دختر گفت: ولى نمىشود اينها خيلى زياد هستند. |
|
دُروج گفت: 'ديگه حرف زيادى نزن، مىشود يا نمىشود را خودت داني.' |
|
دُروج بيرون آمد و در را از پشت قفل کرد. چيزى خواند و تبديل به يک پرنده شد. پرواز کرد و از سوراخ کليد بيرون رفت. |
|
دختر بيچاره خسته و غمگين، جدا کردن گندم از جو مشغول شد. نزديک ظهر از شدت خستگي، زد زير گريه و حالا گريه نکن، کى گريه بکن. با صداى بلند با خودش حرف مىزد که: 'خدايا! اين ديگر چه شانسى بود که من داشتم، آن از پدرم که ما را وسط جنگل ول کرد و رفت، آن هم از خواهرهايم و حالا هم از اين دُروج بدجنس که مىخواهد مرا بخورد.' |
|
در اين موقع، يک خروس طلائى که بر روى طاقچه بود، تکانى خورد و ناگهان جان گرفت و پريد پائين، پيش پاى دختر. دختر با تعجب خروس را نگاه مىکرد و نمىتوانست حرف بزند. خروس با مهربانى به دختر گفت: 'دختر جان! نترس. من نمىخواهم تو را اذيت کنم. غصه هم نخور، الان همهٔ اين گندمها و جوها از هم جدا شدند و هر يک در گوشهاى از اتاق روى هم جمع شدند. بعد دختر و خروس نشستند و باهم درد دل کردند و نزديک غروب، خروس دوباره پريد روى طاقچه، مثل اولش بىحرکت شد. |
|
عصر که دُروج آمد، ديد تمام گندمها و جوها از هم جدا شدهاند، گندمها يک طرف و جوها يک طرف هستند. دُروج متوجه شد که به اين آسانىها نمىتواند دختر را بخورد. زيرا به شير مادرش قسم خورده بود و نمىتوانست قسمش را زير پا بگذارد. |
|
صبح که شد سه جوال گندم و جو و ارزن را باهم مخلوط کرد و دوباره در را پشت سرش قفل کرد و رفت. به محض اين که او رفت خروس پائين آمد و با خواندن وردى تمام گندمها و جوها و ارزنها را از هم جدا کرد. |
|
به همين ترتيب، مدتى گذشت. دختر حالا ديگر چاق و چله شده بود و شکل اصليش را پيدا کرده بود و به اندازهاى هم زيبا بود که انسان نمىتوانست به چهرهاش نگاه کند. |
|
يک روز خروس طلائى گفت: خبر داري؟ |
|
گفت: نه! چه چيزي؟ |
|
خروس گفت: 'از امروز تا هفت شبانهروز عروسى پسر پادشاه است. نمىخواهى به عروسى بروي؟' دختر شروع کرد به خنديدن و گفت: 'من؟ من با کدام کفش، با کدام پيراهن، با کدام لباس، به عروسى بروم؟ اگر با اين لباسها بروم که مرا خواهند زد و از عروسى بيرونم خواهند کرد. من همينقدر که از دست اين دُروج راحت شدم، بَسَام است. براى آن هم خدا به تو خير بدهد.' |
|
خروس طلائى گفت: تو غصهٔ آن را نخور من همه چيز برايت مىآورم به شرطى که قول بدهى قبل از اينکه هوا تاريک شود برگردي، تا دُروج نفهمد تو به عروسى رفتهاي. |
|
خروس غيب شد. دقيقهاى شد يا نشد با يک دست لباس ابريشمى زربافت و يک جفت کفش طلائى برگشت ... دختر لباسها را پوشيد. |
|
دختر از بس که دستپاچه شده بود، کفشهايش را عوضى پوشيده بود، خروس خنديد و گفت: 'کفشهايت پا به پايند.' دختر کفشهايش را درست کرد. |
|
آنقدر زيبا شده بود که اصلاً شناخته نمىشد. خروس وردى خواند و تبديل به يک اسب شد. دختر سوار شد و باهم به طرف شهر راه افتادند. |
|
وقتى که رسيدند همه جا جشن و سرور بود. آنقدر آدم جمع شده بود که جا نبود. نوکرها از يک طرف، کنيز و غلامها از يک طرف، اين مىآمد، آن مىرفت. دختران شهر، مىآمدند و مىرفتند تا پسر پادشاه آنها را ببيند و پسندشان کند. |
|
دختر که وارد شد، همه دورش جمع شدند. پسر پادشاه کنارش نشست و به همگان دستور داد که: همه بيائيد و دست به سينه جلوى اين دختر بايستيد و هر کارى که دستور مىدهد انجام دهيد. |
|
يکى مىگفت: 'چقدر زيبا است.' يکى مىگفت: 'چه پيراهن قشنگى دارد.' خلاصه همه آمدند و گوش به فرمان جلوى او ايستادند. |
|
همانجا که دختر نشسته بود، غذا آوردند و دختر شروع به غذا خوردن کرد. ناگهان چشمش افتاد به خواهرهايش که مثل کلفت جلوى او ايستاده بودند. اشک در چشمانش حلق زد، اما چيزى نگفت. آنها هم او را نشناختند. |
|
آن روز تا غروب نشستند. دختر به اندازهاى سرگرم شده بود که همه چيز را فراموش کرد. ناگهان اسب شيههاى کشيد. معنى آن اين بود که: آماده شو، زمان رفتن است. دختر پاشد. هرچه پسر پادشاه و ديگران اصرار کردند يک دو روز ديگر بماند، نپذيرفت. سوار اسب شد و رفتند. |
|
آنقدر شتاب داشتند که بين راه اسب از روى جوى آبى پريد، لنگهٔ کفش دختر در آب افتاد. وقت نبود که بايستند و آن را بيرون بياورند. از خيرش گذشتند و رفتند. |
|
وقتى رسيدند دُروج هنوز نيامده بود. دختر لباسهاى کهنهاش را پوشيد و خروس هم پريد بالاى طاقچه. |
|
پسر پادشاه از زمانى که دختر را ديده بود، شب و روزش يکى شده بود. پريشان و رنگپريده، مثل کسى بود که چيزى را گم کرده است. هيچ ميلى به غذا نداشت و از خورد و خوراک افتاده بود. |
|
هرچه دختران از جلو او رد مىشدند به هيچکس نگاه نمىکرد. |
|
يک روز در باغ گردش مىکرد ناگهان چشمش افتاد به کفش طلائى دختر که ته آب بود. آن را شناخت. با دستپاچگى با لباسهايش پريد توى آب و کفش را بيرون آورد. دويد پيش پدرش و گفت: هر دخترى که اين کفش به پايش بخورد من او را به همسرى قبول مىکنم. |
|
دختران ازدحام کردند. اين يکى وقتى کفش را مىپوشيد بزرگتر از پايش بود، ديگرى مىپوشيد کوچک بود. خلاصه همهٔ دختران کفش را پوشيدند و بيرون آوردند. |
|
پسر پادشاه گفت: در اين شهر غير از اينها دخترى نيست؟ |
|
گفتند: نه! اى شاهزاده، هرکس بوده، ما آوردهايم. |
|
دُروج که خود را به شکل پيرزنى درآورده بود گفت: من هم يک دختر دارم. |
|
گفتند: برو و او را بياور. |
|
وقتى که دختر را آوردند و کفش را به پايش کردند متوجه شدند که اندازهٔ اندازه است. انگار که اين کفش براى پاى او ساخته شده است. |
|
پسر پادشاه گفت: من همين دختر را مىخواهم. |
|
گفتند: اى شاهزاده، اين دختر، پدر و مادرش مشخص نيستند و مناسب مقام شما نيست. اين همه دختر وکيل و وزير اينجا است. |
|
گفت: محال است من فقط او را مىخواهم. |
|
پادشاه که متوجه شد زورش به پسرش نمىرسد گفت: تو صبر کن من همان دخترى که آن روز با اسب آمده بود، برايت پيدا مىکنم. |
|
در اين لحظه دختر گفت: من همان دختر هستم. |
|
گفتند: برو بابا! مگر آن دختر از تيپ شماها بود؟! |
|
ناگهان خروس طلائى ظاهر شد، لباسهاى دختر را هم آورده بود. وقتى لنگهٔ کفش دختر را ديدند، دانستند که اين دختر همان دختر است. |
|
جشن و سرور شروع شد و دختر را براى پسر پادشاه عقد کردند و باهم زندگى شيرينى را آغاز کردند. |
|
- سه خواهرى |
- فسون فسانه (تحليل و بررسى افسانههاى عاميانهٔ ايراني) ص ۱۱۱ |
- فرزانه سجادپور |
- انتشارات سپيدهٔ سحر - چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |