سزاى نيکى
|
گفت:سوارى در دامنهٔ کوه، مارى هراسان ديد که شتابان به جانب او مىآمد. سوار آمادهٔ دفاع از خويش شد که مار تا به او رسيد سلام کرد و گفت: |
|
'جوان به فريادم برس که دشمن در پى است و راه گريزى نيست.' |
|
سوار گفت: |
|
'تو مارى و مار را جز مکر و نيرنگ کارى نيست، چگونه مىتوان بدون انديشه از درستى گفتار تو اطمينان داشت؟' |
|
مار گفت: |
|
'اى سوار! اودالى (ديو) در هيئت درويشان در پى من است تا مرا صيد کند و بسوزاند و خاکستر مرا که داروى چشم نابينائى دختر شاه پريان است براى شاه پريان ببرد.' |
|
سوار و مار در گفتگو بودند که از دوردست، سياهى درويشى که شتابان به جانب آنان مىآمد نمايان شد؛ سوار دانست مار دروغ نمىگويد. سوار در خورجين را گشود و از مار خواست که داخل خورجين پنهان شود. مار هراسان گفت: |
|
'اى جوان اگر اودال مرا داخل خورجين بيابد هر دوى ما را خاکستر مىکند.' |
|
سوار گفت: |
|
'آيا تو جاى مناسبترى مىشناسي؟' |
|
مار گفت: |
|
'جوانمردى کن و مرا داخل شکم خود پنهان کن.' |
|
سوار بيمناک از فرا رسيدن ديو دهان گشود و مار شتابان از کام سوار به معدهٔ او رفت. |
|
درويش فرا رسيد، سلام کرد و گفت: |
|
'اى جوان مارى سياه و خطرناک را در راه نديدي!' |
|
سوار گفت: |
|
'از راهى دور مىآيم و همهٔ راه را جز سنگ و خار چيزى نديدهام.' |
|
درويش از سوار لقمهٔ نانى خواست و سوار از اسب پياده شد و سفرهٔ خود را از خورجين بيرون آورد و جلوى درويش پهن کرد. درويش لقمهنانى خورد و پس از خداحافظى دور شد. |
|
جوان بر اسب نشست و شتابان دور شد و تاخت و تاخت و تاخت تا به کنار بيشهئى انبوه رسيد. از اسب پياده شد و به مار گفت: |
|
'ديو رفت و ما به جاى امنى رسيديم، اينجا بيشهاى انبوه است. حال بيرون بيا و در بيشه پنهان شو.' |
|
مار قاهقاه خنديد و گفت: |
|
'آه! اى آدم نادان آيا جائى نرمتر و بهتر از جائى که من دارم مىشناسي؟ اينجا هم نان هست و هم آب و هم پناهگاه مناسبى براى سرما و گرما جاى من خوب است تو به فکر خودت باش!' |
|
جوان گفت: |
|
'اگر تو را رها مىکردم جانت را از دست مىدادي، من به تو نيکى کردم و تو را از خطر نجات دادم آيا سزاى نيکى بدى است؟' |
|
مار قاهقاه خنديد و گفت: |
|
'جوان، مگر نمىدانى سزاى نيکى بدى است؟ اگر نمىدانى از ديگران بپرس، اگر جز اين بود من از شکم تو خارج مىشوم.' |
|
سوار، ملول شد و رفت و رفت تا به کنار نهر آبى رسيد. سوار به آب گفت: |
|
'اى آب که زندگانى همهٔ جانداران از بخشندگى تو است تو بگو، تو بگو، آيا سزاى نيکى بدى است؟' |
|
آب خرسنگى را دور زد و گفت: |
|
'جوان گوش کن! مسافران خسته و غبارآلود از راه مىرسند و من آنان را سيراب مىکنم، کنار من مىآسايند و در پايان کار در من مىشاشند و مرا مىآلايند و راه خود مىگيرند و بىسپاس و خداحافظى از من دور مىشوند، مىبينى که سزاى نيکهاى من بدى است، پس سزاى نيکى بدى است.' |
|
سوار، ملول بر اسب نشست و رفت و رفت و رفت تا به خرى پير و خسته رسيد. سوار، خر را تيمار کرد و گفت: |
|
'اى خر! تو بگو، تو بگو! آيا سزاى نيکى بدى است؟' |
|
خر خسته و پير آهى کشيد و گفت: |
|
'گوش کن جوان! از هنگامى که انسان پالان بر دوش من نهاد او را خدمت کردم و با وجود آزارهاى او بار بردم و بار بردم و خيلى زود پير و خسته شدم، حالا پس از عمرى خدمت به آدم وقتى که قدرت باربرى را از دست دادهام و پير شدهام، مرا در بيابان رها کرده تا طعمهٔ درندگان شوم، مىبينى که سزاى نيکى بدى است.' |
|
و سر خود را تکانى داد و از جوان دور شد. |
|
جوان ملول بر اسب نشست و تاخت و تاخت و تاخت تا در دامنهٔ تپهئى به روباهى پير رسيد. از اسب پياده شد و گرد و غبار از روباه زدود و گفت: |
|
'اى روباه پير و دانا، تو بگو، تو بگو! آيا سزاى نيکى بدى است؟' روباه گفت: 'ببين اى جوان رشيد! پرسش تو بىدليل نيست، ماجرا چيست؟ بگو چرا غمگيني؟ قصه و غصهٔ تو چيست؟' |
|
جوان گفت: |
|
'خسته و مانده از راهى دور مىآيم، اسب من خسته و خودم غمگين و راهى دراز در پيش دارم. آن سوى نهر و بيشه و کوه راهى مارى هراسان ديدم که از دشمن مىرميد، مار را در شکم خود پنهان کردم و از چنگال ديو رهانيدم و به او نيکى کردم، پس از رهانيدن مار از خطر از او خواستم که از کام من بيرون آيد و در بيشه مخفى شود که مىپنداشتم سزاى نيکي، نيکى است، اما مار پس از جستن از خطر گفت که جاى امنى دارد و سزاى نيکى بدى است از آب روان پرسيدم آيا سزاى نيکى بدى است؟ و آب از ستمى که انسان در برابر نيکىهاى او روا مىدارد گفت سزاى نيکى بدى است!. در راه خرى پير و خسته را ديدم و از او پرسيدم آيا سزاى نيکى بدى است؟ و خر پير و خسته، ملول از ستمى که آدم بههنگام پيرى بر او روا مىدارد و بهجاى تيمار او را در بيابان رها مىکند تا طعمهٔ درندگان شود، گفت آرى سزاى نيکى بدى است. حال روباه پير و دانا تو بگو، تو بگو آيا سزاى نيکى بدى است؟' |
|
روباه پير دم بلند و زيباى خود را تکانى داد و گفت: |
|
'قصه کافى نيست، که مار بايد آنچه را ميان شما رفته است براى من به نمايش بگذارد تا دربارهٔ شما قضاوت کنم.' مار پذيرفت و به آرامى از کام سوار بيرون خزيد و همهٔ آنچه را رفته بود تا رفتن به درون خورجين انجام داد و تقاضا کرد که جوان او را در شکم خود پنهان کند. |
|
پيش از آنکه جوان خورجين را بگشايد، روباه در خورجين را محکم بست و به جوان گفت: |
|
'اى جوان! سزاى نيکى نيکى است! هيزمى فراوان گرد کن!' |
|
جوان هيزمى فراوان گرد کرد. پس روباه خورجين را که مار در آن پنهان شده بود بر تل هيزم نهاد؛ روباه دم بلند و زيباى خود را بر زمين کوبيد و هيزم را آتش زد. مار در آتش سوخت و خاکستر شد. روباه خاکستر مار را در جعبهاى ريخت و آن را به جوان داد و از جوان خواست تا خاکستر را به دختر شاه پريان برساند تا خاکستر را به چشم کند و بينا شود. |
|
سوار رفت و رفت و رفت تا به ديار پريان رسيد و خاکستر مار را به شاه پريان داد. دختر شاه پريان خاکستر را در چشم کشيد و بينائى خود را بازيافت و شاه پريان در برابر نيکى سوار نيکى کرد و دختر خود را به سوار جوان داد و او را جانشين خود کرد تا سزاى نيکي، نيکى باشد. |
|
چنين بود. |
|
- سزاى نيکى |
- افسانههاى مردم ايران - لرستان ص ۲۲ |
- باجلان فرخى - محمد اسديان |
- انتشارات پاويژه چاپ اول ۱۳۶۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |