سرنوشت خواجه نصير لوطى
سرنوشت خواجه نصير لوطى
|
يه تاجرى بود هفت تا بار شتر به کاکاش زعفرون داد که ببره براش تجارت، بفروشه. غلام زعفرونا رو بار کرد و منزل به منزل طى منازل. |
|
نزديک خراسون رسيد به يه کاروانسرا، اونجا داشتند بنائى مىکردند. يه تاجرى اونجا ايستاده بود سر بنائي، چشمش افتاد به اين بارهاى شتر که با اين کاکا مىآد. از ساربون پرسيد که اين بارهاتون چيه؟ غلام آمد جلو، گفت: 'مىخواهيد چه کنيد؟' گفت: 'حاجى مىخوام ببينم اگر بدرد من مىخوره، بخرم.' گفت: 'بارهاى من زعفرونه.' گفت: 'بسيار خوب، من خريدارم، بريزيد بارها رو زمين!' بارها رو واکردند، گفت: 'بريزيد تو کاهگلها!' غلام دوبامبى زد تو سر خودش، آمد جلو گفت: 'حاجى چه مىکني، اين زعفرونه، مثقال فروخته مىشه.' گفت: 'باشه کاکاجان مگه تو غير از پول زعفرون مىخواهي؟' ريختند زعفرونها رو توى گل، بنا کردن لغت کردن. غلام ديگه صداش درنيامد. |
|
بيست روز مرد تاجر از غلام پذيرائى کرد. بعد از بيست روز کاکا آمد جلو، گفت: 'اربابِ من منتظر منه، منو اجازه بديد برم.' تاجر گفت: 'بسيار خوب، بيا بريم!' دستشو گرفت، برد توى خزانهٔ خودش، در يه اتاقو واکرد. يه اتاق از کف تا سقف پر پول طلاى سکه زده. در يه اتاقو واکرد، شِمشهاى طلا بود، گفت: 'کاکا جون هر کدوم از اينها مىخواهى بارهاتو بار کن، برو!' کاکا گفت: 'آخه بارها رو چطور پول ببرم، قيمت زعفرونو بدين!' گفت: 'نه، پول ببر!' گفت: 'بسيار خوب بار مىکنم.' هفت شتر رو بار کرد از طلاى سکه زده. اونوقت يه جوال پر کرد. تاجر گفت: 'اينم انعام تو!' خدانگهدار کرد و غلام آمد. |
|
اسم غلام بشير بود. آمد تا رسيد به شهر خودش. روز حاجى در حجره نشسته بود، ديد بشير سر کلهش پيدا شد با شترهاى بار کرده، حاجى ترسيد، گفت: 'اى داد و بيداد، زعفرونها را نفروخته، برگردونده.' بشير آمد جلو پيش تاجر، سلام کرد، اربابش گفت: 'بشير مگه زعفرونا رو نفروختيد؟' بشير گفت: 'چرا.' گفت: 'پس اون بارها چيه؟' گفت: 'اين بارهاى طلاى سکه زده.' گفت: 'بشير مگه ديوانه شدي؟ هفت تا بار زعفرون بردى هفت تا بار طلاى سکه زده آوردي؟' گفت: 'آقا ديوانه نشدم، سر جوالها رو واز کن ببين!' تاجر نگاه کرد، ديد راست ميگه، تمام بارها طلاى سکه زده است. گفت: 'بشير مگه اين آدم گنج قارون داشت؟' گفت: 'تازه بپرس ببين زعفرونا رو چهکار کرد!' گفت: 'چهکار کرد زعفرونا رو کاکا؟' گفت: 'حاجى آقا، تمام زعفرونا رو ريخت تو گل، کاروانسرا بسازه.' بعد گفت: 'اين يه جوال چى چيه؟' گفت: 'اين انعام منه.' گفت: 'خيلى خوب، پس انعام خودت مال خودت.' يه سال از اين مقدمه گذشت، يه روز تاجر نگاه کرد، ديد که يه نفر از در کاروونسرا وارد شد، يه دمبک زير بغلشه، شعرش هم همينه مىخونه: |
|
|
دولت اگر سلسله جنبان شود |
مور تواند که سليمان شود |
|
نکبت اگر سر به گريبان شود |
خواجه نصير لوطى ميدان شود |
|
|
تاجر غلامو صدا کرد، گفت: 'اون عکسى که داشتى شبيه به اين نيست؟' غلام نگاه کرد، گفت: 'خودشه.' تاجر تعجب کرد، گفت: 'يه همچى آدمى که اينطور پول داشته باشه، چطور شده که حالا دکان به دکان يکى صنار مىگيره؟' يارو همينطور دکان به دکان گشت تا رسيد به دکون تاجر تا رسيد، زد با دمبکش: |
|
|
دولت اگر سلسله جنبان شود |
مور تواند که سليمان شود |
|
نکبت اگر سر به گريبان شود |
خواجه نصير لوطى ميدان شود |
|
|
حاجى رو کرد به لوطي، گفت: 'بفرمائيد!' گفت: 'خير، چيزى ميزى ميدى بده، نميدى هم مرخص مىشم. شب بچهها نون مىخوان.' تاجر جواب داد، گفت: 'نون بچهها رو ميدم، ميل دارم يه ساعت پيش من بنشيني.' صدا کرد: 'غلام قليون بيار براى اين لوطي!' بشير قليون آورد، گفت: 'برو براش قهوه درست کن!' تاجر کمکم بنا کرد با اين صحبت آشنائى کردن، گفت: 'خير آقا من در سمت خراسونو شما در سمت اصفهان، کجا همديگر رو مىشناسيم؟' تاجر دست کرد بغلش عکس خواجه نصيرو درآورد، گفت: 'اين عکسته، من شما را به خوبى مىشناسم، چطور مىگى نمىشناسم، خوب بگو ببينم اون مال و اون گنج و دارائى رو چهکار کردي؟' گفت: 'از من سؤال نکن، اشعار من داره ميگه: |
|
'دولت اگر سلسله جنبان شود، مور تواند که سليمان شود، نکبت اگر سر به گريبان شود ، خواجه نصير لوطى ميدان شود.' گفت: 'خوب زن و بچتو با خودت آوردي، يا زن و بچت در ولايته؟' گفت: 'يکيشون آوردم، يکى دوتاشون اونجاست.' گفت: بسيار خوب، عجالتاً اينجا باشيد، اينقدرها به گردن ما حق داري.' هرچه اصرار کرد بره، تاجر نذاشت، ناهار نگهش داشت تا عصري. عصرى بهش گفت: 'زن و بچت کجان؟' گفت: 'مهمانخانه.' گفت: 'برو از مهمونخانه ورشون دار بيار!' يه حياطى پهلوش بود، خالى کرد، فرش کرد توش، زن و بچهٔ اينو برد اون تو. |
|
تا سه روز از اينها مهموندارى کرد. بعد از سه روز يه حجره در بازار براش پيدا کرد. يه مايهٔ خيلى بسيار عالي. گفت: 'آقا بفرمائيد تجارت کنيد!' يه دختر پير و پوسيده داشت، اين هم عقد کرد براى تاجر. |
|
همچه عاقبت اونها خوب شد، هر کسى عاقبتش خوب بشه!' |
|
- سرنوشت خواجه نصير لوطى |
- قصههاى مشدى گلينخانم - ص ۱۰۴ |
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن |
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان |
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:24 AM
تشکرات از این پست