سبزهپرى (۲)
|
شاهزاده هوشنگ سوار بر اسب تيزتک خود شد و راه به جائى برد که پيرزن نشان داده بود، رفت و رفت و رفت تا به نيم روز به کنار چشمهاى رسيد. کبکى زد و آن را کباب کرد و خورد. و پس از آن آب از چشمه نوشيد، همانجا به خواب رفت. |
|
زمانى چند از خواب عميق شاهزاده هوشنگ نگذشته بود که دو ديو از بالاى چشمه مىگذشتند و چون به زمين نگاه کردند مرد جوانى را ديدند که به خواب فرو رفته، و از زيبائى او حيرت کردند، چنان که بر لب چشمه پائين آمدند و مدتها به تماشاى او ايستادند. ديوان که در پى شکار آمده بودند، حيفشان آمد شاهزاده هوشنگ را بکشند، و با خود گفتند: 'لقمهٔ ديگرى پيدا خواهيم کرد' و آنجا را ترک کردند، ولى هرچه گشتند شکارى بهدست نياوردند، و ناگزير به قلعهٔ عفريت هفت دندان بازگشتند. عفريت هفت دندان تا آنها را ديد پرسيد تا اين موقع کجا بوديد، و آن دو ديو هرچه ديده بودند براى او تعريف کردند، و هفت دندان دستور داد باز بگرديد و جوان را بىآنکه خراشى بردارد، به اينجا بياوريد. |
|
ديوان رفتند و شاهزاده هوشنگ را که هنوز در خواب بود برداشتند و به قصر هفت دندان آوردند. |
|
شاهزاده هوشنگ که چشم باز کرد، در برابر خود عفريتى را ديد که دهانش چون غار افراسياب بود، و دماغش چون دودکش سياه قد داشت و چشمهايش کاسهٔ خونى که برق مىزد! |
|
هفت دندان که به وصل شاهزاده هوشنگ طمع پيدا کرده بود، پرسيد: 'اى جوان بر لب چشمه چه مىکردي، و حال بگو خواستهٔ تو چيست؟' هوشنگ گفت: 'به من بگو اين مرواريد را چگونه مىتوان سوراخ کرد؟' |
|
عفريت هفت دندان کنيزى را گفت برو، و آن سوزن را که از زمان حضرت سليمان است بياور. کنيز رفت و سوزن را آورد. عفريت مرواريد را سوراخ کرد و از آن نخى را گذراند، بعد آن را بهدست هوشنگ داد. |
|
شاهزاده خوشحال شد و هفت دندان خودش را بيشتر به او نزديک کرد، و دستور داد هر که در قصر هست آنجا را ترک کند، و سپس ندا در داد، تا سه روز قصر در قُورُقِ او، و شاهزاده هوشنگ است. |
|
عفريتِ هفت دندان که با شاهزاده تنها ماند، شاهزاده را به جانب خود کشيد و خواست در بغلش بگيرد که شاهزاده گفت: 'شتاب کم کن، و بگذار کمى نفس بکشم!' عفريت گوش به حرف نکرد، و خودش را بيشتر بر روى شاهزاده انداخت، و هوشنگ چون چنين ديد، موهاى بلند او را که از دو سو، به پائين صورتش و گردنش ريخته شده بود، بههم آورد و آن را گره زد، و آنقدر فشار آورد تا عفريت هفت دندان از نفس افتاد. |
|
شاهزاده هوشنگ که حالا از شر و مزاحمت هفت دندان رهائى يافته بود، درِ قصر را باز کرد و از آنجا گريخت، اما کنيزان عفريته متوجه گريختن هوشنگ شدند و چون به قصر آمدند، نعش هفت دندان را ديدند که در ميان سرسرا افتاده بود. تندى دستهٔ ديوان در پى شاهزاده افتادند و چندى نگذشت که به او رسيدند، و هوشنگ چند تن از آنان را تلف کرد، و باز گريخت. ولى ديوى قوى باز خود را به او رساند و همين که چنگ انداخت شاهزاده را بگيرد، هوشنگ شاخهايش را گرفت و او را نگهداشت و گفت: 'اى ديوِ نمک به حرام، اگر گوش به حرفم نکني، و مرا بر پشت خود تا به ديارم نبري، تو را خواهم کُشت!' ديو سر تسليم فرود آورد و او را تا پاى ديوار شهر سوارى داد. در آنجا، ديو چند لاخ از موهاى بلند خود را به شاهزاده هوشنگ داد و گفت: 'هر هنگام دچار مشکل شدي، لاخى از آن را آتش بزن، من پيش تو خواهم بود.' و چندى نگذشت که سلطان خبردار شد شاهزاده از سفر به جايگاه عفريتهٔ هفت دندان بازگشته است. |
|
سلطان که از حال و کار فرزندش آگاه شد، پيکى سريع به اصفهان روانه کرد، و در پى آن قافلهاى به راه انداخت که در آن شاهزاده هوشنگ هم سفر مىکرد. سفر به سوى اصفهان بود. پيک به ديار اصفهان که رسيد، نامه را به سلطان داد، و سلطان خبر سوراخ شدن مرواريد را به سبزهپرى رساند. |
|
هنوز از رسيدن پيک به دربار اصفهان سه روزى بيش نگذشته بود که مردم آگاه شدند شاهزاده هوشنگ به دم دروازه رسيده است. سبزهپرى بر پشت بام رفت، و به تماشا ايستاد. چشمش که به هوشنگ افتاد، جهان پهلوانى چون رستم دستان ديد که هوش از سر زنان مىبرد. پس او هم همان دم عاشق شد، و قرار از کف بداد. |
|
سلطان اصفهان گفته بود شهر را زينت دهند، و همراه قافله سلطان چين هم ديده مىشد. |
|
دو سلطان که به هم رسيدند، سه روز را به جشن و شادمانى گذراندند، و بالاخره هنگام آن رسيد، که مرواريد سوراخ شده را که نخى هم از آن عبور کرده است به سبزهپرى نشان دهند. |
|
خلاصه قرار بر آن گذاشته شد، هفت شبانهروز عروسى بگيرند و شهر را غرق در نور کنند. |
|
از اينسو وزير که پسرش عاشق سبزهپرى بود، سخت روى در هم داشت و فرزندش در پى انتقام بود. تا آنکه طبق سنت، عروس و داماد را به حمام بردند و پسر وزير خود را به قصر و سپس به اتاق حجله رساند، و کمين کرد. و شبهنگام با خنجر تيزى به هوشنگ حمله کرد، و به او زخمى عميق زد. عروسى به هم ريخت، و شاهزاده هوشنگ در بستر مرگ افتاد. سبزهپرى گريه مىکرد و زار مىزد، و چندى گذشت تا هوشنگ به هوش آمد، و چون از قضايا خبردار شد، به سبزهپرى گفت: 'چند لاخ موى بلند به همراه آوردهام، لاخى از آن را آتش بزن!' |
|
سبزهپرى موى ديو را که آتش زد. هوا گرگ و ميش شد و آسمان بههم آمد، و ديو در پاى تخت شاهزاده هوشنگ بر زمين نشست. پرسيد: 'چه شده؟' و چون حکايت را از زبان سبزهپرى شنيد، به تندى آنجا را ترک گفت، و دمى ديگر بازگشت. زخم را شستشو داد و از کلهٔ خاکسترى گرد بر زخم پاشيد، و شبى بيش نگذشت که زخم مداوا شد و شاهزاده از بستر بيمارى برخاست. |
|
سلطان اصفهان رد پسر وزير را گرفته بود که پيدا کنند و چون او را يافتند، به ميدانگاهى شهر بردند و در ميان شعلههاى هيزم قرار دادند. |
|
سبزهپرى و شهزاده هوشنگ، به خير و خوشى دوباره به حجله رفتند و شهر چهل روز آينهبندان بود. |
|
هوشنگ و سبزهپرى سالها باهم زندگى کرند تا آنکه در پيري، از ديار هستي، به ديار نيستى رفتند. |
|
- سبزهپري |
- اوسنههاى عاشقى ص ۱۰۱ |
- گردآوري: محسن ميهندوست |
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |