سبزهپرى
|
در روزگاران پيشين در شهر اصفهان دخترى بهنام 'سبزهپري' زندگى مىکرد که از قشنگى بر روى زمين مانند نداشت، و او که دختر سلطان بود به هر خواستگارى جواب رد مىداد، و شب و روزش را به استراحت مىگذراند. |
|
عکس سبزهپرى را بر در و ديوار شهر آويخته بودند، و جائى نبود که مردم از او صحبت نکنند. تا آنکه دستهاى بازرگان به شهر اصفهان وارد شدند و پس از گشت و گذارى که در شهر داشتند، در برابر عکس سبزهپرى توقف کردند، و از زيبائى او دچار تعجب شدند. و چون جوانان شهر با آنان روبهرو گشتند و شوق آنها را مشاهده کردند، گفتند بيهوده وقت خود را تلف نکنيد که او دختر سلطان است، و هرچه خواستگار تاکنون داشته است رد کرده، و گفته مىشود اهل ازدواج نيست. بازرگانان گفتند ما قصد خواستگارى نداريم، تنها مىخواهيم بدانيم نقاش اين تصوير کيست تا به سراغش برويم و خواهش کنيم، چند نمونه از آن را براى ما نقاشى کند، تا به کشور چين ببريم! |
|
جوانان، دستهٔ بازرگانان را به هنرکدهٔ نقاش چيرهدست بردند، و از او خواستند براى بازرگانان چينى چند تصوير از دختر بکشد، و او هم با چيرهدستى از عهده برآمد، و بازرگانان عکسها را گرفتند و پس از چند روز با شترهاى پُربار راهى ديار چين شدند، در حالىکه هر شتر، عکسى در پيشانى داشت که تصوير سبزهپرى بود. |
|
قافله رفت و رفت و از کوه و دشت گذشت تا به ديار چين رسيد و بازرگانان شب را به عيش و نوش پرداختند، و گفتند، فردا کالاهاى خود را عرضه خواهيم کرد. |
|
فردا که بازرگانان بساط برپا داشتند، خبر به همهجا پيچيد که اجناس تازه از اصفهان رسيده است، و در اين ميان ملکحسن بازرگان از همه نوع جنس بساط کرد، و چندى نگذشت که از سوى ملکهٔ چين و زنان حرم کنيزانى چند آمدند و کالاى بسيار که مربوط به زنان بود خريدند و بردند، ولى پول آن را ندادند که سلطان چين پرداخت کند. عکس سبزهپرى هم جزو چيزهائى بود که کنيزان خريدند و بردند. |
|
دختر سلطان چين از عکس دختر سلطان اصفهان خيلى خوشش آمده بود، آن را به ملکه نشان داد، و زنان حرم همه از قشنگيِ سبزهپرى دچار تعجب شدند. |
|
روز بعد، ملکحسن بازرگان به دربار چين رفت تا طلب خود را مطالبه کند و سلطان چون آگاه شد زنانش خريد بسيار کردهاند، پانزده هزار درهم به ملکحسن داد، و او قصر را ترک گفت و پى کار خود رفت. |
|
فردا روز در بازار صداى پس رو، پيش رو شنيده شد، و چندى نگذشت که بازرگانان متوجه شدند شاهزاده هوشنگ قصد خريد دارد و نزديک به بازار است. |
|
شاهزاده هوشنگ به همراه بسيارى به بازار آمد و چون دکان به دکان رفت و عکس سبزهپرى را که در سردر مغازه و حجرهٔ ملکحسن زده شده بود ديد، پايش سست شد و پرسيد صاحب اين عکس کيست؟ ملکحسن گفت: 'سبزهپرى دختر سلطان اصفهان، که از اينجا بس دور است!' |
|
شاهزاده هوشنگ، تصوير سبزهپرى را به قيمتى گزاف از ملکحسن بازرگان خريد و از همانجا راهى قصر شد. |
|
در قصر کنيزان دور او را گرفتند، يکى گلاب پاشاند، يکى عود سوزاند، يکى مُشک آورد، نوازندگان زدند و رقاصان رقصيدند و ساقيان کمر باريک جامهاى طلائى را که پُر از باده بود، به گردش درآوردند، اما شاهزاده هوشنگ لب از لب باز نکرد، و چهرهٔ گرفتهاى داشت. |
|
شاهزاده هوشنگ بىآنکه با کسى گفتوگو کند، دستور داد مجلس بزم را تعطيل کنند، و پيِ کارهاى خود بروند، و خود به گوشهاى نشست و زانوى غم به بغل گرفت. |
|
روزى بيش نگذشت که به سلطان خبر دادند چه نشستهاى که فرزندت از همگان پنهان شده، و گوشهٔ دنجى در قصر، زانوى غم به بغل گرفته است. |
|
سلطان، تندى به همراه گروهى از درباريان به نزد هوشنگ آمد و از وضعى که ديد دچار ترس شد و پرسيد اى فرزند تو را چه پيش آمده که من از آن باخبر نيستم؟ هوشنگ گفت که دلباختهٔ سبزهپرى شده، و او کسى بهجز دختر سلطان اصفهان نيست. و عکس دختر را به پدر نشان داد. سلطان به سليقهٔ فرزندش آفرين گفت و بر آن شد نامهاى به سلطان اصفهان بنويسد و سبزهپرى را از او خواستگارى کند. |
|
سلطان چين نامه را که نوشت گفت بهترين قاصد، ملکحسن بازرگان است، پس نامه را مُهر کرد و آن را بهدست او داد و بازرگان صاحبنام راهيِ اصفهان شد. |
|
ملکحسن به شهر اصفهان که رسيد به سلطان خبر دادند از سوى سلطان چين، قاصد بازرگانى وقت ملاقات خواسته است، و سلطان هم موافقت خود را اعلام کرد. ملکحسن به نزد سلطان اصفهان آمد و نامه را به دست او داد. سلطان از چند و چون نامه چون آگاه شد، گفت به خواجه حسن خدمت کنند، و پاسخ نامه را به زمانى وابگذاشت که از نظر سبزهپرى باخبر شود. |
|
سبزهپرى از نامهاى که سلطان چين نوشته بود، و از نام دلباختهٔ خود، که هوشنگ بود، آگاهى يافت و چون به پيش پدرش خوانده شد، گفت: 'اى پدر براى من خواستگارِ گدا و شاه فرق نمىکند، و شورِ همسر گزينى در من نيست، اما اگر مىخواهى حرف تو را قبول کنم، از عاشق بىقرار من خواسته شود اين مرواريدِ ناصاف را سوراخ کند، و از آن نخى بگذراند. چون از پس اين مرتبه برآمد، او را به همسرى قبول خواهم کرد.' |
|
خواجه حسن، مرواريد را به همراه نامهاى گرفت و راهيِ ديار چين شد، و همين که به آنجا رسيد، و به قصر رفت هر آنچه ديده بود و شنيده بود و با خود آورده بود، به سلطان چين عرضه کرد. |
|
شاهزاده هوشنگ هرچه با مرواريد ور رفت و تلاش کرد، که خواستهٔ دختر را برآورده کند، نشد و دست آخر خواجه حسن به همراه مرواريد به شهر اصفهان بازگشت و به دربار بُرد. سبزهپرى حال و حکايت را که شنيد، مرواريدى را به حاضران نشان داد و گفت: 'ببينيد، من آن را هم سوراخ کردهام، و هم نخى از آن عبور دادهام.' و دوباره شرط خود را تکرار کرد. |
|
بار ديگر، خواجه حسن مرواريد را به کشور چين بازگرداند و گفتهٔ سبزهپرى را براى شاهزاده هوشنگ بازگفت. اينبار شاهزاده هوشنگ و بسيارى از درباريان به گفتوگو نشستند و راه چاره جستند، تا آنکه پيرزنى از حال و حکايت عاشقى هوشنگ خبردار شد. به قصر او رفت و گفت 'اين مرواريد بهدست عفريتِ هفت دندان که در پشت ديوار چين خانه دارد، سوراخ خواهد شد.' |
|
گفتهٔ پيرزن ترس در دل درباريان انداخت، ولى شاهزاده هوشنگ که خود عاشق بود، و دل در گروِ سبزهپرى داشت، گفت: 'به قيمت از دست دادن جانم هم که شده، به جايگاه عفريت جادو خواهم رفت.' و افزود: 'در راه عشق، هرچه پيش آمد، خوش آمد!' |